eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
آدمی‌زاد عادتش بود که همه‌چیز را به تقویم و ساعت و روز محدود کند. مثلا من نمی‌فهمم «روزِ تولد» یعنی چه؟ تولدِ من روزی‌ست که با او ملاقات کردم، یا روزی‌ست که اولین‌های خودم را تجربه بکنم، روزی‌ست که کسی را یافته باشم که با حوصله دست زیر چانه زده و کلمه‌ی «گوش» در مقابلِ او کم بیاورد به وقتِ لب گشودنِ من. یا به گمانم بیشتر روزی‌ست که بفهمم ارزشمندم، حرف‌هایم شنیدنی‌ست و خودم را دوست داشته باشم. مثلا «سالگرد ازدواج» دیگر چیست؟ هر روز برای تو باید «سالگرد ازدواج» باشد. به همسرت با عشق نگاه کنی هرچند با لبخندی خسته، و چند روزی یکبار برایش رزِ قرمز بیاوری و بگویی موهایش امروز زیباست و خوش‌تیپ شده. مثلا «"فردا" به مامان میگم دوسش دارم/ فردا شروع می‌کنم این کار رو.» یعنی چه؟ همین امروزهای تو فرداهای دیروزت بودند که شبش در لحظاتِ پیشین خواب همین وعده را می‌دادی ... یا «جمعه» دیگر چیست؟ بعضی روزها از جمعه، جمعه‌ترند! نمی‌دانم. برای من تقویم در بیشتر مواضع، جوک بود. جوکی تلخ. چرخه‌ای باطل.
بعد یه مدتی تعدادِ ستاره‌های آسمون کنارِ طولانی بودنِ شب‌هام، سر تعظیم پایین می‌آوردن. پس گفتم "تو رو به اندازه‌ی شب‌های طولانیم دوست دارم".
تند حرف می‌زدم. بند کفش‌هایم را تند و پس‌و پیش می‌بستم. چایم را داغ داغ می‌نوشیدم. خطوطِ نقاشی‌ام را بی‌درنگ بر جاده‌ی سفید کاغذ می‌کوبیدم. روی چیزی مکث نمی‌کردم. زمانی بود که جا می‌ماندم، پشت هم، از همه‌چیز. از دست‌های جوانِ مامان و لبخندهای بابا و علاقه‌های خواهرهایم که هر روز بروز می‌شدند جا می‌ماندم. به خودم آمدم، سرکوب زدم، اشک ریختم و عقربه‌های ساعت را به امیدِ عقب کشیدنِ زمان عقب و جلو کردم. از آن روز به بعد برای همه چیز عجله داشتم. از وقتی «هردو در نهایت می‌میرند» یا «داس مرگ» را خواندم عجله بیش از قبل به جانم افتاد. ترسِ شب و روزم شد و این شد که می‌بینی. کلمات را در هوا می‌قاپم که نکند از ذهنم مثل مِه محو شوند، زودتر از وقتی که باید با آدم‌ها خوش و بش کردم که نکند از دستشان بدهم، فلان دوره را بدونِ خواندن نظرات خریدم تا ظرفِ ظرفیتش پر نشود و من جا بمانم. چای و قهوه را زود سر کشیدم تا سرد نشوند و به خاطرِ همین سطحِ زبانم صاف شد و گلویم تاول زد. و تمامِ این‌ها نتایجشان، همانطور که معلوم است، راستش را بخواهی، اصلا مطلوب نبودند. عجله کردم. مثل کودکی دو ماهه که برای راه رفتن عجله می‌کند و پِی این تلاشِ ناشیانه، می‌شِکَند؛ هم غرورش، هم خودش. و هنوز هم عجله می‌کنم. هنوز هم از هراسِ جا ماندن‌ها زود می‌رسم، هنوز هم بند کفش‌هایم را کج‌و کوله می‌بندم و در راهروها همه مدام می‌گویند 'بند کفشت باز شده'.
آدمک خر نشوی گریه کنی؛ کلِ دنیا سراب است بخند.
رآدیو سکوت .
تو بخند. به صحنه‌های مسخره‌ی فیلمِ «مستربین»ی که بابات با دیدنش قهقهه می‌زنه، بخند و تا ثانیه آخرش ب
امن و امان باش. کسی باش که اگر افتضاح‌ترین کار دنیارو هم انجام دادن، بتونن به آغوشت پناه بیارن. تو اون نقطه‌ای باش که آدم‌ها وقتی اشتباهی هم کنن، سرشونو رو زانوش می‌ذارن، بدونِ ترس از "دیدی گفتم"ها. بدونِ ترسِ از قضاوت‌ها. تو نقطه‌ی امن، safe place، خونه، پناهگاه باش حتی اگر کسی برات نبوده. همونی باش که انگشتِ آدم به وقتِ هجومِ غم ناخودآگاه به سمت پی‌وی و شماره‌ی اون بره. تو پتوی روی شونه‌ها تو سرمای اسفند باش، دستای گرمِ مامان و شونه‌های وسیعِ اندازه‌ی ساحلِ کنارِ دریای بابا، لبخند وسط اشک‌ها، روزنه‌ی امید توی ظلمات باش.