انتظار یکی دیگه از شوخیهای دنیویه. منتظری بارون بیاد و بعد منتظری بند بیاد، منتظری سریالی پخش بشه و بعد منتظری به آخرش برسی، منتظری بچهدار بشی و بعد منتظری بزرگ بشه، منتظری ازدواج کنی و بعد منتظری که طلاق بگیری، انتظار بر دوش از برای زیستن و انتظار بر دوش از برای مُردن. انتظار میکِشی تولدت بشه و بعد دوباره تا تولدِ بعدی انتظار میکِشی. تو خودت شوخی هستی، یا دنیات آدمیزاد؟
رآدیو سکوت .
اشکالی نداره اگه شکستی. من همیشه خونهم، بیا اینجا پیشم، قول میدم خراشهای رو دستت رو ببوسم تا خوب ب
چسبوندنِ تیکههای شکستهت با من. جور کردنِ قرمهسبزیِ پنجشنبه شبا با من. یادآوریِ خودِ گمشدهت با من. خندهی میونِ گریههات با من. پایهی پیادهرویهات، نوازش زخمهات، گوشِشنوای روزهای سختت، "درکت میکنم" و "حق با توعه"هات، دستای گرمِ روزهای سردت با من. با من. با من. با من.
یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشمارم.
یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشمارم.
یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشمارم.
یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشمارم.
آدما وقتی غمگین میشن، کُند میشن. رو اسلوموشنن. آروم پلک میزنن، آروم حرف میزنن انگار که یه سنگِ بزرگ تو گلوشونه، آروم راه میرن، نگاه میکنن، لمس میکنن. انگار اون بارِ غمِ روی دوششون خیلی سنگینه و جانکاهه، باعث میشه کمرشون خم و شونههاشون خمیده بشه و سالهای سال به عمرشون اضافه بشه .. انگار نمیتونن دیگه عادی به امور رسیدگی کنن و غم، کُندشون میکنه. خسته، بیحوصله، شکسته، کُند.
اگر هنوز یکی از عزیزانِ خود را از دست ندادهاید، چند دقیقهای در آئینه به چهرهو چشمهای بیغمِ خود نگاه کنید و آن را در گوشهای، پستویی از حافظهی خود ثبت و نقاشی کنید .
این قلبِ ما کاموایی بود آقای امام حسین، چشمای ما هم چسبیده به دستای رعوفِ شما که گره آخرشو بزنین تا همیشه با عشقِ شما، معطر بشه و تو تار و پودش اسمِ شما تکرار بشه و روی زخمای قلب، بشه دوا گُلی . بشه ابدی. این گره آخری رو ما دادیم دستِ شما، چسبوندیم به ضریحِ شما تا با یه فوت دوباره باز نشه. کاش این قلبو نخکش نکنین آقا ، کاش مهمون کنین مارو به بینالعزیزین ، این موقع و این نوبت .. که این قلب حسابی چشمای اشکیشو چسبونده به دستای مهربونی که سرِ رقیه رو بوسیدهان .
عزیزم در این شهر، دهانها را میبوییدند تا یک وقت نگفته باشی "دوستت دارم" و پایش مانده باشی، اگر چنین بود تیشه میزدند بر ریشهی پیچکِ عشقی که قد میگرفت به بالای ابروهایت . خواستم بگویم من در این شهرِ خاکستریِ عشقگریز خالصانه عشق بخشیدم و حال، چیزی جز چند تکه قلب از بقایای تکههای بخشیده شدهاش، در دست ندارم. تو را هم ندارم .
به نظرت کسی میدونه که وقتی کلافهم قهوه میخورم و وقتی همهچی آرومه چایی؟ کسی میدونه که وقتی نگرانم با پایینِ پیچِ موهام بازی میکنم؟ کسی میدونه چرا انقد کشهای فنری تو دستامه؟ میدونه وقتی کتاب میخونم جای بالهای قیچی شدم رو حس میکنم؟ میدونه کلی دستنوشته تو گوشه کمد دارم و نوشتههامو میندازم دور؟ میدونه دیوونهی بوی خاکِ آب خوردهم؟ میدونه کلهم همیشه پر از حرف، حرف، و حَرفه؟ نود درصد مواقع حرفامو میخورم و جاش لبخند میذارم رو صورتم؟ وقتی خودمو گُم میکنم چشمام بیفروغ میشن و وقتی احساسِ آزادی میکنم تو چشمام ستارهها چشمک میزنن؟ به نظرت، کسی انقد بهم دقت کرده که اینارو بدونه ؟ فک نکنم. اما، ما که سعی کردیم کسی باشیم که اینجور چیزارو درباره بقیه میدونه .