مطمئن باش او - آن آدمِ پژمرده که سگ سیاه افسردگی همنشینش شده است - هم میداند که اینهمه زیبایی در این دنیاست؛ کودکان میخندند و هنوز بهار میشود و ال و بِل. اما به مانندِ کسی مبتلا به بیماریِ آسم، توانِ استفاده ندارد. به آدمی دارای آسم بگو اینهمه هوا! نفس بکش بینوا! میشود چنین ؟
رآدیو سکوت .
غَ م ی ، شُ دَ ن _ غَمیشدن/ انتقالِ غم ، گریز از مواجهه با اندوهِ دیگری بهویژه از سرِ خودمحافظتی ،
ح ر ف ، ن ا ک _ حرفناک/ پرحرفی از سرِ رنج و غم یا شاید هم خستگی ، زبانِ بدون کنترل ، بیانِ حسهای درونی ، میشود به مغزی پر حرف نیز الحاق داده شود .
رآدیو سکوت .
چسبوندنِ تیکههای شکستهت با من. جور کردنِ قرمهسبزیِ پنجشنبه شبا با من. یادآوریِ خودِ گمشدهت با من
شاید برات فقط یه نیمکت وسطِ جادهی لایتناهیت بودم که روش استراحت کنی و من عاشق چشمهای پر از ستارهت بشم و بعد، بری. منم بخوام دنبالت بیام اما نیمکت مگه میتونه جدا بشه از وطنش؟ درختِ کنارم بهم دلداری میده که ریشهدار بودن خیلی قشنگتره، انگار بیچاره نمیدونه گرچه من از جنسِ چوبم، اما ریشه کجا بود کاکای چیشیم؟ اون پرندههه ریشهی من بود ..
رآدیو سکوت .
«آسف. لأنك حزینة ویداي بعیدتان.»
«ببخش. به خاطر اینکه غمگینیو دستان ِ من دور.»
تلقن میکند خوب است.
صبح وقتی خورشید با کجخندی از پشتِ کوهها سر بر میآورد، با خود تکرار میکند: «خوبم.» وقتی به مامان بر میخورد، وانمود میکند خوب است. همهچیز ردیف است. فردا میخندد، پسفردا نیز. آنقدر که دوستان بر شانهاش زده و میگویند خندهاش آهنگی شاد دارد. غم را در زرورق میپیچاند؛ در جوکها، لبخندها و قهقههها. آنقدر قهار که خود نیز به یقین میرسد خوب است.
دوستانِ غریبه میگویند خوشبخت است، میگویند حالش عالیست. مادر نیز باورانده به خود. دبیر میگوید نمرههایش عالیست، پس خوب است. خودش نیز کَلانوقتیست باور کرده است.
من خوبم، خوب، شاد، راضی، عالی، مقاوم، موفق. من خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم.
همهچیز خوب است، او خوب است، میخندد، لبخند میزند و شوخی میکند تا اینکه دوباره او، رو به رویش، چشم در چشم، میایستد. پُررو پُررو، بِر و بِر، در چشمانش خیره میشود. همیشه همین بوده. و غم را میبیند، غم را میبوید، غم را از طنینِ خندهاش که در میانهی راه میشِکَند میقاپد و میپرسد: «پشتِ مردمکِ چشمات غم میبینم، خوبی؟» همهچیز تمام میشود.
چند وقت بود همه با خود میگفتند خوب است و از برای داشتنِ یقین، نپرسیدند "خوبی؟" ؟ نه خوبیهای از سرِ تکلیف، آن «خوبی»هایی که لرزه میاندازند بر اندامِ آدم.
تو خوبی. خوبی. خوبی. خوبی. خوبی. خوبی. خوبی.
شانه بالا میاندازد، لبخند میزند و چشم میدَرَد:
ـ چی میگی؟ خوبم.
اما صدایش در میانهی راه خشدار میشود و نزول میابد. بغضها امان نمیدهند. «خوبم»ها بغض شدهاند، لبخندها، جوکها کینهتوزانه به گلو چنگ انداختهاند، نمیگذارند نقشه آنطور که باید پیش برود. نمیگذارند صدا سالم بیرون بیاید، بر بدنهی آن ناخن میکشند.
خوب نیستم. خوب نیستم. خوب نیستم. خوب نیستم. ببخشید مامان، خیلی وقته خوب نیستم.
چندبار تو را نهی کردم که به آئینه نگاه نکن؟ به چشمها نگاه نکن؟ به آنکه چشمانت را میکاود نگاه نکن؟ چند بار تو را نهی کردم از خویش مپرس این چیزها را؟ جویا مشو ؟
چشم از چشم میگیرد. غم نگاهش میکند، به راستی که نامِ غم برازندهی اوست. نامش تنها دو کلمه، غینمیم، اما به اندازه یک تَپه کتاب حجم دارد، کَمر شِکن و کُندکننده، بیحوصله و بسیار محزون و مهجور است. چشمان آبی رنگش را لایهای آب پوشانده و از خلأِ بین لبهایش سیگاری تاب میخورد. بیحوصله روی صندلی لم داده و به رو به رو، به خلا، به خاطرات خیره میشود. سر میچرخاند و، به چشمها، به چشمهایش نگاه نکن!
نگاه کرد.
دود سیگار پیچ میزند و در چشمهایش لانه میکند. حال، اشکها لَهلَه میزنند برای فرار. به زور کلمهای را تُف میکند، بغض از میانش سرک میکشد:
ـ راحتی ؟
غم سیگار را دود میکند، شانه بالا میاندازد و چشم میدزدد:
+ ما که خیلی وقته ناراحتیم، اما چه میشه کرد ؟
اشک میلغزد، جاده میگیرد روی گونهها و از چانه به پُرزهای لباس فرو میافتد. دیده تار شد. پلک زد. دیده واضح شد. غم نیست، فقط، در رو به رو، آینهای با گستاخی قد عَلَم کرده.
انسان فقط خو میکند. عادت کردن، کارِ همیشهی انسان است. ساکنان دریا به صدای موجها عادت میکنند، نمیشنوندش. انسان به وجودِ مادرش عادت میکند، قدر نمیداند، مهر نمیورزد چون فکر میکند همیشگیست. چیزی که همیشگی باشد، عادت میشود. محبتی که استمرار میابد، عادت و در پِی آن، وظیفه میشود. غمی که تداوم پیدا کند، همسفر میشود. زخمی که چندین روز بر جای بماند، دیگر دیده نمیشود و یا با نیمنگاهی از نظر گذرانده میشود. فقط، من نمیدانم رازِ دلتنگی چیست، که هرچه تکرار، تکرار، تکرار میشود عمیقتر میشود، بغضتر میشود، کَنهتر میشود. زالو میشود و از جامِ زندگی مینوشَد، رود میشود و از چشمها فوران میکند و جاده میکِشد تا چانه، چشم میشود و خیره به کنجِ سقف. امان از انسان و این بازیهایش ..