عصبانی میشه، داد میزنه، درارو میکوبه؛ چون وقتی یه جایی شکسته و ناراحت بود، صدای غمش رو نشنیدی. نفهمیدی. ندیدیش. حالا مجبوره داد بزنهتش که بشنویش .
رآدیو سکوت .
چه چشمانِ زیبایی داشتی . / «چشمدریده، ادبِ نگاه ندارد.» غم بود که من و او را به هم پیوند زده بود.
تنها کاری که از من برمیآید این است که جرعتِ دست به قلم بردن را به جان بخرم و بعد، تو را در کتابم بیاورم و تو بمانی. نه به قیمتِ اسیر شدن به غم، آنجا من شادم. تو هم شادی. می خندم و میخندی جای تمام اشکهایی که به خاک سپردی. غمهایمان رفتنی و گذرا و شادیهایمان ماندنیست. و، شادیست که ما را به هم میرساند .
رآدیو سکوت .
این قلبِ ما کاموایی بود آقای امام حسین، چشمای ما هم چسبیده به دستای رعوفِ شما که گره آخرشو بزنین تا
من حُر بودم، ناشیگرانه و بیخبر از بازیِ دنیا، بستم مسیرِ آب روونِ عشقتون رو آقای اباعبدالله. میشه به قمرِ بنیهاشم بگین، به سقای آبِ زندگی بگین، این طرفام یه سر بزنن؟ یه نیمنگاهی، یه قطره آبِ حیاتی برای این دلِ خاکگرفتهی شرمچهره بیارن به ارمغان؟ من یعقوبِ دور شده از یوسفم که میترسه از یاد ببره بوی پیرهنِ یوسف رو. چشمای دلش کوره. میشه باز کنین این دیدههای کور شده رو؟ آقای اباعبدالله، هنوز آغوشت برا این نوکرِ سیهرو و شرمگین بازه؟ برای کسی که وطن رو به یاد آورده و با پا که نه، با تمامِ وجود داره میدوه سمتش ؟
رآدیو سکوت .
من حُر بودم، ناشیگرانه و بیخبر از بازیِ دنیا، بستم مسیرِ آب روونِ عشقتون رو آقای اباعبدالله. میشه
آقای امام حسین مثلا؛ دویدن با سَر از من،
بیسَر در آغوش گرفتن از شما .. ؟
یحتمل اگه خودکار بودم یهو وسط نامه نمینوشتم، اگه نهنگ بودم میزدم تو ساحل، اگه موج بودم خودمو به صخرهها میکوبیدم، میز بودم پر از گَرد و خاک میشدم، پرنده بودم پرواز کردن یادم میرفت، اسب بودم پاهام میشکَست، ستاره بودم سقوط میکردم، درخت بودم خشک میشدم. اما حال انسانم و ملزمِ به امیدوار بودن و ادامه دادن نیز.
راهنمایی اینا که بودم، کلم داغ که بود، فکر میکردم -خفن- بودن اینطوریه که بتونم همه چیزو پیشبینی کنم، هیجانزده نشم و همیشه خونسردیم رو حفظ کنم، همه چیز رو بدونم.
خب نمیشد. چون آدم بودم. با ضعفها و محدودیتهای انسانیم.
پس گفتم حداقلش تظاهر میکنم که همهچیزو میدونم، که همیشه خونسردم و چیز خاصی حس نمیکنم.
برای سرکوب احساسات و هیجانم همیشه میگفتم خب که چی؟! واسه اینکه نشون بدم خیلی حالیمه، حداقل نسبت به اطرافیانم، کم حرف میزدم و وقتایی که منت میگذاشتم و لب از لب میگشودم، کلمات غریب و کتابی و جملات فسلفی حاصل از ساعتها نشخوار ذهنیم، میچکید بیرون و همه کیف میکردند و من از کیف اونها در باطن عنان از کف میدادم و فکر میکردم که حالا چه خبره!
ولی من حواسم نبود که آدم متظاهر و دروغگو همیشه باید اول از همه به خودش دروغ بگه و برای خودش نقش بازی کنه و وقتی این دروغ رو باور کردم، همه چیز رنگ باخت. دقیقا همونطوری که از بیرون دیده میشدم انگار. خاکستری.
و حالا دیگه مهمونیها مثل قبل کیف نمیده.
عیدا مثل قبل مبارک نیست.
رمضان مثل سالهای قبل کریم نیست.
زیارتها قبول نیست.
چای لبسوز نیست.
ناپلئونی سبک زندگی نیست.
ماچها آبدار نیست.
بغلها گرم نیست.
و...
#نورسا
من از میانِ تمامیِ حروف الفبا، فقط سوادِ میم و الف را داشتم که آن هم به آغوشم نیفتاد و شد بغض. اما تو، عزیزِ غریبهی آشِنا، تو خوب بلد بودی "آنها"، "فراموشی" و "رفتن" را بخوانی. تو سواد همه چیز را داشتی اما من فقط سوادِ 'تو' و 'ما' از میانِ خطوط متونِ زندگی را. چه ساده و حماقتوار بود ... من یا تو ؟
فهمیدهام هیچ فایدهای نداشته، من هرچقدر میکوشیدم نقصهایم را پاک کنم، و حتی وقتی پاک میکردم هم نیز، باز در دیدههای تو هنوز با همانها شناخته میشدم و هیچوقت دست از کوفتنِ آنها بر سرم برنمیداشتی. هیچوقت .