eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
رآدیو سکوت .
زندگی که سر ناسازگاری برمی‌دارد؛ من نه شمشیر دارم، نه گیتاری که انگشتانم با عصبانیت بر تارهایش بخراش
شرایط وخیم است، می‌دانم. می‌گویم خوبم اما نیستم و می‌دانی. می‌دانم و می‌دانی که روحم نیز رو به موت است. فقط برایم کتاب با فنجانی چای بیاور. قول می‌دهم زنده شوم. قول می‌دهم. می‌آوری؟
رآدیو سکوت .
شاید برات فقط یه نیمکت وسطِ جاده‌ی لایتناهیت بودم که روش استراحت کنی و من عاشق چشم‌های پر از ستاره‌ت
من به نوعی مازوخیسم دارم، یعنی می‌دانم باز مرا خواهی شکاند، مرا باز ترک خواهی کرد اما همچنان دو دستم را باز می‌کنم و به سمتت می‌دوم، همانندِ کسی که به وطن رسیده. و باز می‌شکنی، می‌شکنم. باز می‌روی، من هم فقط رنج رفتنت را بر خطوطِ کاغذ می‌چسبانم .
رآدیو سکوت .
اگر هنوز یکی از عزیزانِ خود را از دست نداده‌اید، چند دقیقه‌ای در آئینه به چهره‌و چشم‌های بی‌غمِ خود
من بیش از اینکه از مرگ خود بترسم، نگرانِ آشفتگی و دل‌پریشانیِ اطرافیانم. نگرانِ مکافات و غمی هستم که گریبانِ عزادارانم را می‌گیرد. هروقت به مرگ خویش فکر می‌کنم، فقط تصویری از صورتِ رنگ پریده‌ی مادر و شانه‌های خمیده‌ی پدر و زندگیِ اطرافیانم با کوله‌باری از غم برایم ترسیم می‌شود.
رآدیو سکوت .
وقتی دردی رو داروها و پزشک‌ها نمی‌تونن درمان کنن، باید از فردِ تو آیینه بپرسی: چه چیزی رو سال‌هاست ب
انسان‌های فهیم، عاقل، قدرشناس، قوی، مهربان، خوش‌قلب، ملایم، محافظه‌کار و بسیار با درک؛ انسان‌هایی دردمند بوده‌اند. انسان‌هایی که از دلِ دره‌های عمیقِ زندگی خود را بیرون کشانده‌اند و دچار فقدان و از هم‌گسیختگی شده بوده‌اند، انسان‌هایی که لحظاتی با شانه‌های خمیده و خیره به کنجِ دیوار به فلاکتِ پیش‌رویشان فکر کرده‌اند و بعد، از آن گذر کرده‌اند، انسان‌های غمگین. انسان‌های صبور، با آن لبخندهای غم‌چشیده و مهربان. انسان‌های صبورِ خسته. آن‌هایی که فهمِ عمیقی از زندگی‌شان داشته‌اند، قوی بوده‌اند نه چون توانستند، چون «ادامه» دادند. بله، زیباترین آدم‌ها هستند. و قطعا دست یافتن به این زیبایی، عزیزم، اتفاقی نبوده است.
رآدیو سکوت .
تو بخند. به صحنه‌های مسخره‌ی فیلمِ «مستربین»ی که بابات با دیدنش قهقهه می‌زنه، بخند و تا ثانیه آخرش ب
مادربزرگ پولا و طلاهاشو می‌چپوند لای پَرای بالش، نه که بالش از گاوصندوق امن‌تره، چون آدمیزاد چیزهای مهم و ارزشمند زندگیش تا وقتی پیشِ خودشن احساس آرامش و امنیت می‌کنه. بعد تو می‌ذاری میری و به طور تعجب‌آوری توقع داری خم به ابروهای من نیاد ؟
رآدیو سکوت .
دین گفت، "وقتی کنار تو هستم، ستاره‌ها، ستاره‌ترند و میناها، بنفش‌تر." امیلی و صعود`
«اتفاق شکوهمندی حاصل نشد مگر آنکه کسانی به جرات باور کردند که در درون آن‌ها چیزی برتر از آنچه که به نظر می‌آید وجود دارد.» اول عاشقِ خودت باش`
رآدیو سکوت .
بابا از مامان عذرخواهی نمی‌کنه چون وقتی خسته بوده یه لحظه صداش روش بلند شده، به جاش وقتی از سر کار د
بابام هیچ‌وقت نمی‌ذاشت ماها، با گریه بخوابیم. به مامانم می‌گفت: «فاطمه! یه وقت نذاری بچه با گریه بخوابه‌ها، چون خوابش کابوس میشه و وقتی صبح بیدار بشه پر از غم و حسابی بی‌حاله. از روزها کار کردن هم جانکاه‌تره.» چندبار تجربه‌ش کرده بودی، بابا؟
رآدیو سکوت .
وقتی دردی رو داروها و پزشک‌ها نمی‌تونن درمان کنن، باید از فردِ تو آیینه بپرسی: چه چیزی رو سال‌هاست ب
تا وقتی یکی باهات خوب رفتار نکنه، متوجه نیستی قبلا چه باری روی شونه‌های خمیده و خسته‌ت بوده، چه رفتاری رو تاب میوردی و چه ظلمی در حقِ خودت می‌کردی. تا وقتی از فشار رها نشی، قضاوت نشی، احساس امنیت نکنی، با پات رو زمین ضرب نگیری، ذهنت شلوغ نباشه، متوجه نمیشی چه باری روی دوشت بوده تمامِ این مدت .
رآدیو سکوت .
- این احوال را ببین .. + بوالعجب‌کاری، پریشان‌عالمی، صعب‌روزی .
- تایپت دخترِ بور، چشم رنگی و ال و بِله؟ پسرِ ورزشکار، خوش‌استایل، فلان و فلانه؟ یا فقط پول برات مهمه؟ + خب، آدم‌های شاد. آدم‌های شاد، دخترهای شاد، پسرهای شاد. کسایی که با وجودِ غم و رنج، هنوز می‌خندن. منظورم اینه که .. ببین، نمی‌دونم. فقط لبخند و چشماش رو به همه اینا ترجیح میدم.
شب‌هایت طولانی‌ست. نمی‌دانی تا چقدر قرار است کِش بیایند. دیگر ماه که همیشه هست، دوا که هیچ، زخم می‌زند بر قلب‌نامی تپنده که در حصاری در آغوشت محبوس است و هر لحظه گویا این قفس برایش تنگ‌تر می‌شود. هرچه بیشتر می‌گذرد، احساسی بیشتر در وجودت گداخته می‌شود. نه، احساس نیست، واقعا درحال سوختنی. این مذابِ سوزان تا به عمقِ قلبت رسوخ کرده و پایین می‌رود، آنقدر که جلوی نوکِ پاهایت سقوط می‌کند. می‌دَرَد و می‌دزدد. همه‌چیزت را. در مغزت دویدن می‌گیرد. و در عجبم از تو که بدنت تماما لب گشوده است، اما دریغ از کلمه‌ای که از میانِ لب‌هایت بگریزد . ‌ شبی چند بار مرگ‌هایت را شمرده‌ای؟ چندین شب؟ آیا به روزهایت نیز، سرایت کرده است؟ غمِ خویش را به چه چیز، به چه کس، به که، به که گفتی؟ چند بار بر مزارِ آرزوهایت نشستی و سوگواری کردی؟ چگونه در حالی که خاطرات گریبانت را می‌دَریدند، لبخند را بر چهره فرا خواندی؟ بغض‌هایت را در آغوشِ پیچِ گَلو چِپاندی، لیکن عزیزم، برعکسِ تو که هر روز پژمرده‌تر می‌شدی آن‌ها رشد کردند و آنقدر بالا آمدند که حالا، همیشه، با کج‌خندی از میان جوک‌هایت، حرف‌هایت، صدایت سرک می‌کشند. از میانِ تک به تکِ نفس‌هایت. و قد گرفته‌اند تا پشتِ مردک‌هایت . از خودت بپرس، از خودم می‌پرسم. تا به کِی می‌گذارم این پیچکِ امید که تا چشمانم قد کشیده، بیش از این قد بکشد؟ آخر مگر نه اینکه شاید مثلِ درختانِ شازده کوچولو، زیادی بزرگ و سبز باشند و در نتیجه، سیاره‌ام را به نابودی می‌نشانند؟ پاهای لرزانم دقیقا بر کدامین عشق ریشه دوانده‌اند که هنوز نشکسته‌اند ؟ دقیقا چطور و چگونه ؟
چمی‌دانم عزیزم. چیزی درباره‌ی صبر و امیدواری می‌گویند، می‌گویند ظرفی سفالی‌ست با طرح‌هایی فیروزه‌ای رنگ، که آدم را توهمِ الماس برمی‌دارد. می‌گویند آب در آن بند می‌شود، بله، بند می‌شود. اما سرازیر هم می‌شود، لبالب پر، مالامال، لبریز شده و شاید ظرفِ سفالی را گِل کند. خراب کند. ویران کند. می‌گویند گوشه به گوشه لب‌پَر شده اما بی‌نهایت زیباست، فیروزه‌ای، سبزآبی، با طرح‌هایی ریزنگار، روح‌نواز، و بیت‌هایی شعر که در بِینابینِ آن‌ها ثبت شده. پر از اشک‌های توست که قرار است همان‌ها را روزی بدرقه‌ی قدم‌های غم کنی که می‌رود تا دیگر برنگردد، یا هرازگاهی نهایتا سُک‌سُکی بکند. چمی‌دانم عزیزم، چیزهایی درباره‌ی امید و صبر می‌گویند...
اشک‌هایش را تند تند پس می‌زند، گویی چیزی نجس باشند، گویی حرمتِ اشک نقض شده باشد، در شرفِ از دست رفتن باشد: «چرا؟ چرا هرروز بزرگ‌تر به نظر میاد؟ انگار قوی‌تر میشه. بی-بیشتر عذابم میده.» ـ چمی‌دونم تصدقِ چشمای بارونیت. لابد چون مام از خاکیم، اینطوری میشه که یه دونه احساس که تالاپی میوفته تو دلمون، با عجله و بدونِ تامل میره تو لایه‌های پایینی و اصیل و قهقرای قلبمون و حسابی جون می‌گیره، رشد می‌کنه، قد می‌کِشه، میوه میده، سبز میشه و یهو تو یک آن به خودت میایی می‌بینی پرِ از خار شده، زرد و پژمرده و لَه‌لَه‌زنان دنبالِ خواب زمستونی و تو هم که وابسته و نیازمندش. نهایتش یهو ریشه‌ش خشک میشه، البته اگه آدمیزاد کوتاه بیاد و بهش آب نده، بعدشه که بی‌حس میشه دردش. هرچند خاک دونه‌ای که یه زمان تو دلش خوابیده و رشد کرده بود رو یادش نمیره. + امیدوارم زودتر خشک بشه. می‌خوام با تیشه بیوفتم به جونِ این... این ریشه‌ی لعنتیش. می‌خوام تیکه پاره‌ش کنم. ـ خودتم می‌دونی که؟ تو خودتو زخم و زیل و خونی‌مالی می‌کنی، اما نمی‌ذاری یه خراش رو اون بیوفته. هق‌هق می‌زند، چنان که لحظه‌ای قلبم را در سینه به لرزه وا می‌داردو نفسم را تنگ. دردهای ریشه دواندنِ درختک در خاکِ وجودش، در اشک‌ها خوابیده و روی جاده‌ی گونه‌اش اسکیت‌بازی می‌کنند، با ناله می‌گوید: «پس اینه، اینه آدمیزاد.» ـ اینه.