من کتابزیستَم. کتابزیست و کتابخوان نه فقط به معنای "خواندن" بلکه به معنی زیستن در جایی ورای این دنیای خاکستری و فانی و بیرون کِشاندنِ زندگی و معانی از میان واژهها .
من از کتابها ارزش و تاثیر کلمات را آموختم. یاد گرفتم که گزیدهگویتر، با دقتتر، صبورتر و باکیفیتتر باشم و به مسائلِ زندگی با دیدی وسیعتر بنگرم. یاد گرفتم آدمهای مختلف در زندگیهای متفاوت را بیشتر درک کنم و تسلی باشم تا زخم.
یاد گرفتم که پشت هر رهگذری، دشمنی و دوستی، داستانی نهفته، داستانی که شاید به طورِ کامل آن را نشنوم، اما میتوانم بخشی از آن را درک کنم. یاد گرفتم که مسائل زندگی را از زوایای مختلف نگاه کنم و پیش از قضاوت، عمیقتر فکر کنم. یاد گرفتم انسانها در عین تفاوتهای ظاهری، در عمقِ احساسات بسیار به هم شبیهند.
مفاهیم عمیقی را آموختم؛ از جمله غم، شادی، زندگی، محبت، نفرت و بسیاری بیش از اینها. در میان صفحاتِ کتابها؛ از طرفِ کارکترها به چالش کشیده شدم، درک شدم، در آغوش کشیده شدم، لبخند زدم و گریستم. من در شرایطها و با شخصیتهای مختلفی زندگی کردم؛ بدون اینکه مستقیما آنها را تجربه کنم و بنگرم.
ذهنم را در طیف وسیعی از زندگیها، تاریخها و علمها رها کردم و آنها را با دقت نگریستم. من در ذهنم نویسندگان را به مبارزه طلبیدم، شخصیتها را انتقاد و تشویق کردم، و از هر پایان در هر کتابی، فهمی عمیقتر به مسائل پیدا کردم. کتابها معلمهای زندگیِ من بودند. دست نوازش و دوا گُلیِ روی زخمها .
همان دنیای وسیعی بودند که از کودکی روی تاب، به امیدِ رسیدن به آنجا، پا تکان داده و بال میگرفتم. کتاب دستیابی به حجم عظیمی از اطلاعات، تجربهها، علوم، احساسات و هر آنچه که میخواستم و نیازِ بقای روح بود، بودند. کتابها آئینهای شدند و بخشهایی از خویشتن را نشان دادند که خویش، از آن ها بیخبر بود. مشوقم شدند و گاه باعث ناامیدی از خود و در پِی آن، تلاش برای رشدِ خود. بیشتر اوقات پنجرهای بودند، پنجرهای به سوی قلب کسان و زندگیهایی که هرگز از نزدیک ملاقات و لمسشان نکردهام. دریچهای برای گشودنِ پرِ پرواز و تنفس در میان ضربههای پیاپیِ زندگی، و پلهای برای صعودِ روح .
من کتابخوانم، از آنها که میدانند نباید زندگی را فقط زیست، بلکه باید ورق زد. کتابخواندن نه فقط عادت که یک شیوهی زندگیست؛ شیوهای که به ما میآموزد چگونه عمیقتر ببینیم، دقیقتر بیندیشیم و انسانیتر زندگی کنیم. من کتاب میخوانم بیشتر نه از برای فرار، بلکه برای داشتن زندگی کاملتر و خودِ کاملتر .
خیلی دردناکه بچهها. از دست دادنِ آدما از زندگی رو میگم، اینکه یا مرگ اونهارو در آغوش میکشه یا خودشون ترکمون میکننش مهم نیس؛ مهم اینه در هر صورت از دستشون دادی. و قسمت دردناکِ قضیه اینجاس که تو چنگ میزنی به خاطرات، به اون صحنهها و چهرهها که به مرور ناخواسته از ذهنت پاک میشن. اون لبخندا و نگاهها، صداها، لمسها، حرفا و لحظات ... به آینده با ترس نگاه میکنی و میترسی از دستشون بدی و یادت بره اینارو. با غمِ محزونِ چشمات و بغض تو گلو هی بهشون چنگ میزنی و ملتمسانه تلاش میکنی نگهشون داری. حافظه خیلی خیانتکاره. کمکم داره یادم میره چهرهشو، یا طنین صداشو وقتی که اسممو صدا میزد، یا خطوطِ گرمِ کف دستشو که با انگشتام اینچ به اینچ متر میکردم .
واقعا آدم جالبیم. داشتم به پروژههام نگاه میکردم، اسم یکیشون «میو»عه، یکیشون «هاهاها»، یکیشون «رَکَب». خودم خودمو به سخره میگیرم :)))))
کاش انقد ما کوچیک نبودیم. کاش میتونستم کاری بکنم، کاش انقد ناتوان نبودم. ما غذا می خوریم و شب آروم سر رو بالش میذاریم، در صورتی که تو همین کُره یه عده آدمِ بیگناه دارن از گشنگی میمیرن. واقعا نمیدونم باید بابت اینکه لزوماتِ زندگی رو داریم خوشحال باشم یا چی؟ نمیدونم چه کار کنم برای اینکه از احساس گناهم کم کنم بابت اینکه من غذا داشته باشم و بچههایی، همسنِ خواهر کوچیکهم از گشنگی رنج بکشن و بال باز کنن و پر بکشن به سمت آسمون. به خاطرِ چیزی که چیزی که حقِ مسلمِ یه آدمه. بیتابم، خیلی بیتاب. متنفرم اون آمریکایی که تو فیلماو کتاباش آزادگی و رهایی و عدالت رو جار میزنه، اما خودش از حیوون کمتره. دیزنیای که تو انیمیشناش اشک تمساح میریزه، اما کمک میکنه به رژیمِ کودککش. خدایا، تو خودت شاهد باش من صدا بلند کردم بر علیهِ استکبارِ جهانی .
من همیشه یه احساسِ نزدیکیِ خاصی با چیزهای معیوب دارم و خیلی بیشتر دوسشون دارم. چیزهای معیوب و قدیمی حس زندگی میدن؛ فنجونِ لبپَر، گلسِ ترکخورده، دوربینِ قدیمی بابابزرگ گوشه انباری. اینها خیلی شبیه آدمان. اینها واقعا 'واقعی'ن. چیزهای معیوب حس زندگی و واقعیت رو ساطع میکنن، خیلی حس بهتری نسبت به چیزهای سالم دارن برام. مثل آدمها؛ آدمهای بینقص اصلا حسِ "آدم" بودن و نزدیکی ندارن. اونایی که همیشه طبق پلناشون پیش میرن، هیچ اشتباهی نداشتن، هیچ طرحی رو خراب نکردن و همیشه، مهم نیس در ظاهر یا باطنا، کاملن.
بهم میگه: «وای فلانی هزار و چهارصد زده چنلشو!» در جواب شونه بالا میندازم و میگم: «یعنی دو سال پیش دیگه..» با چهرهای عادی و بیتفاوت، انگار که براش عادی باشه این قاطی [گم] کردنِ تاریخا، میگه: «چهار ساله، نه دوسال.» میخندم و سرمو کج میکنم: «اوه پسر، من هنوز تو سال نود و هشت گیر کردم.» و در جواب با یه لبخندِ کج میگه که: «تو همیشه تو یه تاریخی گیر میکنی.» چقد راست گفتی. خیلیم بد گیر میکنم. طوری که یادم میره چطور باید خودمو بِکِشَم بیرون [اصلا از اول مگه بلد بودم؟] . نمیدونه که پرده برداشته از یه حقیقتِ وجودیِ من، اما من که میدونم یه لحظه پشت اون خندهها دلم هُری میریزه پایین .
میگه: «این جنگِ دولتهاس نه مردمها، خودتونو درگیرش نکنین.» اتفاقا این جنگ، جنگ مردمهاست. وقتشه نشون بدی طرف مظلومی، یا ظالم. وقتشه آدمهایی که انسانیت ندارن رو از دایره تعاملاتت حذف کنی. وقتشه که همین "مردمها" به دولتهاشون نشون بدن که دارن لَهلَه میزنن برای کمک کردن به مظلوم، نشون بدن طرفِ مظلومن و میخوان کمک کنن حتی اگه شده از رفاه خودشون بزنن. آره عزیزِ من، تویی که اومدی میگی «فیلمای غزه رو شِیر نکنین، الکی خاطرمون کدر میشه وقتی ازمون کاری برنمیاد.» بدون که این جنگ، جنگِ مردمهاست. بدون که خدا عاقبتِ همین حرفت و "مکدر نشدنِ خاطرت" رو بهت نشون میده. زمانی که رنگهای خونهت رو دزدیدن، و همسایههات که سرشار از رنگ بود خونهشون حاضر به کمی بخشیدنش نبودن. چون «خاطرم مکدر میشه.»
دقت کردین مردم غره، حتی کمسنترینهاشون هیچوقت ناشکری نکردن؟ تو اوجِ گرسنگی و لحظه بخشیدنِ جون، هیچوقت ناشُکری نکردن بچهها ... حتی زمانی که پیکرِ بیجانِ عزیزتر از جانشون رو تو آغوش کشیدن. همهشون حتی بچههای سه سالشون قرآن میخونن و به وقت سختی قرآنِ که زیر لباشون زمزمه میشه. چطور اینهمه مقاومت میاد تو این شرایط؟ اینهمه دینداری؟