19.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوࢪے🎥
#میلادحضࢪتعشق😍
#الھمعجݪݪۅݪیڪاݪفࢪج🌿
تو ماھ🌙منے ......
پناھ🙆♂️ منے.......
تو خوࢪشید🌞......
قلبـ🖤سیاھ منے.......
@Rahbarm_fa
۹ فروردین ۱۴۰۰
۹ فروردین ۱۴۰۰
۹ فروردین ۱۴۰۰
اعضای محترم کانال اگه عضویت کانالمون به
۲٠٠نفر برسه ادیت عکس شهدارا میزارم💚
اگه به
۲۲٠نفر برسه ادیت عکس حاج قاسم رو میزارم💛
اگه به
۲۵٠نفر برسه ادیت عکس رهبر رو براتون میزارم❤️
۹ فروردین ۱۴۰۰
۹ فروردین ۱۴۰۰
#عطر_نماز ❣
عاشقان وقت نماز است
اذان میگویند
نت خود ࢪا قطع
و به نت الہی وصل شوید🕊
پاشومومن؛خدا داره صدات میزنه ها😉
#نماز_اول_وقت📿
#التماس_دعای_فرج🤲
اذان ظهر به وقت تهران
13:09
@Rahbarm_fa
۹ فروردین ۱۴۰۰
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣3⃣
#فصل_چهارم
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣3⃣
#فصل_پنجم
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
ادامه دارد...✒️
کپی ازاد🦋
@Rahbarm_fa
۹ فروردین ۱۴۰۰
۹ فروردین ۱۴۰۰
رمان عاشقانه میزارید😐
{منم دلم میخواد مث اون شخصیت تو رمان باشم }
{یکی منو اونجوری دوست داشته باشه}
{منم همسرم اونجوی باشه }
{منم دلم میخواد خانوادم اونجوری باشن}
{یعنی خدا منو دوست نداره که به من اینا رو نمیده}
تمام افکاری که توی ذهن میاد بعد از خوندن رمان عاشقانه جذاب🙂
۹ فروردین ۱۴۰۰
حالا شماها شروع کنید💪🏻
اگه کسیو دیدید پروفش مشکل داره
اگه چنلیو دیدید عکس مفسده دار میزاره
اگه چنلیو دیدید رمان و عکس عاشقانه میزاره
خیلییییی مودبانه بهشون بگید
قانع نشدند بهشون بگید بیان مطالب توچنلو بخونن اصلا نمیخوایم عضو بشن ها فقط بخونن
اکثرا میدونن چجوری چون خودم پیویتون اومدم🙂
اگه بازم قانع نشدند ایدی منو بدید باهاشون حرف بزنم🤭
ببینم چیکار میکنید🙂
واسه دل امام زمانمون بقیه رو از گناه نجات بدید ☺️🌱
روزتون مهدوی🦋
۹ فروردین ۱۴۰۰
چرا فکر میکنی من فقط به چادریا گیر میدم؟🙄
اولا من گیر نمیدم واسه خودتون میگم
دوما اونایی که چادری نیستند بحثشون جداست🤦🏻♀
۹ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحت های اقای رائفی پور درباره پروف چادری☺🌻
۹ فروردین ۱۴۰۰