#چادر_ممنوع❌
جنس این پارچه از هرچیزی باشه حرمت داره🚫
حجاب همان چادری است که پست در خانه مادرم سوخت ولی از سر مادرم نیافتاد. 🖤یازهرا🖤
#هشدار_به_صدا_سیما
#چادر_مادرم
#صداوسیما
#حرمت_چادر
کپی ازاد
تا می تونید نشر بدید
@Rahbarm_fa
-
اۍ آخرین عشوھ ۍ عرش ،
ای نخستین امیر غایب از نظر🌱!'
مولاۍ من، یوسف فاطمھ چقدر انتظار؟
-
کاش لحظھ اي در ضیافت نگاهت بھ🌿:))
زیارت خدا مشرف مے شدیم ودر صحن چشم سیاهت بھ پابوس خورشید عشق مے آمدیم ...
•
.
طرفاومدھبہنامعاشقانھمذهبـے
عکسخودشووهمسرشوگذاشتھاستورۍ!
اونوقتتوبیوشنوشتھعلمدارغیرتعلوے///:
#اینچھوضعشھدادا...😐
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#تلنگرآݩـہ🌻
اگردخترهامیدونستݩ
همشونناموسامامزمانهستݩ🌿
شاید دیگهآتیش
به وجود مهدیفاطمهنمیزدن!💔
شایدعکساشونرواز دست وپای نامحرمجمعمیڪردݩ...😞
شآیدحجابشوݩو رعایتمیکردݩ...
اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدۍ💚
⸀📽 . .
•
.
اگرخارجازماهمحرموصفرهمتونستیامام حسینی؏باشی،
اونوقتمیشهاسمتُگذاشت[نوکر] !!
#بـدون_تـعـارف!
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود.
فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد.
ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.»
بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.
گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. می خواهم بگردم دنبال ستار.»
صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣4⃣2⃣
#فصل_هفدهم
منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.»
پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.»
صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف. اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض میشود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.»
پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.»
صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است.
پدرش گفت: «تنها می روم.»
صمد گفت: «می دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می رویم منطقه.»
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🎀@Rahbarm_fa💖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣4⃣2⃣
#فصل_هفدهم
بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»
گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!»
گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.»
به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!»
خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.»
🔸 فصل هجدهم
فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.»
بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣4⃣2⃣
#فصل_هجدهم
صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.»
چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.»
بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.»
شانه بالا انداختم.
گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.»
این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!»
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کپی ازاد
@Rahbarm_fa