از آن زنگهای آخر به یاد ماندنی...
پردهی اول: پیام مادر 📥
صبح، پیامی توی سامانه منتظرم بود.
مادر پارسا نوشته بود:
«خانم معلم عزیز،
اگه ممکنه، اجازه بدید پارسا روی تخته نقشهی آمریکای شمالی و جنوبی رو بکشه. خیلی علاقهمنده... شاید بچهها هم خوششون بیاد.»
نوشتم:
«بله حتماً حتماً.»
پردهی دوم: صبح...مکثی کوتاه
بعد از لقمهی آخر، در جست و جوی دستمال
با گونههای گلانداخته و صدایی خجالتی:
«خانم… پیام مامانمو دیدین؟»
لبخند زدم: «بله عزیزم، دیدم.»
– «میشه انجامش بدم؟»
– «زنگ آخر مال توئه، گلپسر.»
پردهی سوم: تخته،ماژیک ، قارهها در کلاس پایهی دوم 🗺
زنگ آخر شد.
یادآوری کرد:
«خانم! زنگ آخر شد یادتون نره!»
گفتم:
«یادم نرفته. بفرما، نوبت توئه.»
جلو رفت
ماژیک در دست و قلبی سراسر هیجان
مشغول شد..
شمال، جنوب، جزایر، مرزها...
یکی پرسید: پارسا! ایران کو؟
_من دارم قارهی آمریکا رو میکشم، نه آسیا!
نگاهم کرد..
_خانم اجازه هست نقشهی کشور خودمون رو هم بکشم؟
کشید
و چه کشیدنی...
با کودکانهترین کلمات، دانستههایش را گفت.
و بلد نبودهایش را هم حتی!
با صداقت..
پردهی چهارم: کلاس گوش که نه دل میدهد
کلاس دوم ما،
با یک تختهی شلوغ
و سکوتی که فقط صدای پارسا در آن میپیچید،
و چشمان و گوش هایی که با دل دریافت می کردند،🤩
زنگ آخرش را گذراند.
و من،
میدانم که فردایمان
با این دلهای مشتاق و بیادعا
چه شکلی میشود... 😊
از آن روزها که دلم میخواهد هزار بار برای کسی تعریفش کنم...
پرده اول: ضربان روی ریتم هیجان❤️
اولین روز مدرسه بود... کلاس دومیها!
ضربان قلبم دقیقاً روی ریتم هیجان تنظیم شده بود؛ مثل باغبانی که منتظر است جوانهها از خاک سر بزنند. من هم منتظر بودم تا چهرههای تازه و چشمهای پر از پرسش، یکییکی وارد مدرسه شوند.
پرده دوم: اولین سلام👋
صبح، زودتر از همه رسیدم مدرسه. دلم میخواست روز اول، برای بچهها تبدیل شود به یک خاطرهی قشنگ و ماندگار.
کمکم آمدند. یکی با تردید، یکی با ذوق، یکی با کیف روی شانهاش تاب میداد، یکی پشت مادرش پنهان شده بود.
اولین ارتباط ما در حیاط بود. دست در دست هم دادیم و چرخیدیم و بازی کردیم. بعد که وارد کلاس شدیم، وقتی همه نشستند، لبخند زدم و گفتم: «من... معلم امسال شما هستم. و چقدر از این آشنایی خوشحالم!»😍
پرده سوم: بازی با خیال
گفتم: «بچهها! امروز قراره کلی بازی کنیم!»
ازشان خواستم یک تکه کاغذ بردارند و هرچه در خیالشان میگذرد، با آن بسازند.
کلاس پر شد از صدای خنده، صداهای عجیبوغریب، سازههایی که فقط ذهنهای کودکانه میتوانند خلقشان کنند.
یکی موشکی ساخت، یکی کلاه جادویی، یکی گفت این بچهست و براش صدای گریه درآورد.
همه توی دنیای خودشان غرق شده بودند، راحت، بیخجالت، پرحرف، پرهیجان.
پرده چهارم: بازی در حیاط
زنگ تفریح که شد، باهم رفتیم حیاط.
من هم مثل آنها دویدم، بازی کردم، خندیدم.
وقتی زنگ خورد و برگشتیم کلاس، چهرهها پرنورتر شده بود، انرژی بیشتری توی چشمهاشان بود.🤩
انگار دیگر مدرسه برایشان غریبه نبود.
پرده پنجم: کلاس خالی، قلب پر
روز با بازی و خنده به پایان رسید.
بچهها رفتند، و من ماندم با قلبی پُر. نشستم و به کارهایشان نگاه کردم...
همان تکههای کاغذ، همان دنیای کوچکِ دستساز.
فهمیدم گاهی سادهترین چیزها، عمیقترین پیوندها را میسازند.
همان روزِ اول، شد بنای دوستی، و آغازی برای یادگیریهایی که در راه بودند.
پیکنیک هندوانهای 🍉☺️
قرار بود یک روز ویژه در مدرسه داشته باشیم. همهی بچهها خیلی هیجانزده بودند، چون میدانستند این اردو با بقیه فرق دارد.😌
بچهها در کنارم نشستند و من شروع کردم به برش دادن هندوانهها. هر تکه هندوانه، انگار یک قطعه از شادی بود.
حیاط مدرسه پر شد از بوی هندوانه و خندههای بچهها.😃🍉
همه بچهها با ولع هندوانهها را خوردند و صورتهایشان حسابی چسبناک شده بود.
وقتی خوراکیهایشان تمام شد، گفتم: «بچهها، یه نگاهی به اطرافتون بندازین. چیزی متوجه نمیشین؟»🤔
شایان ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «وای! ببینین چقدر آشغال ریخته رو زمین!»
سینا با تعجب گفت: «کی این همه پوست هندوانه و دستمال اینجا ریخته؟»
محمدحسین گفت: «خب خودمون دیگه! اونقدر خوش گذشت که حواسمون نبود!»
چند لحظه سکوت شد. بعد پرهام بلند گفت: «بچهها! بیاین همه با هم تمیزش کنیم!»
علیاصغر لبخند زد: «آره! با هم زودتر جمعش میکنیم.»
رادین هم دستبهکار شد و گفت: «من کیسه زباله میارم!»👏
من هم از بچهها تشکر کردم: «شما امروز فوقالعاده بودید!»😍
واپسین روزهای پاییز بود 🍂
رسیدیم به نمایش تمیز باش و عزیز باش. مثل همیشه پرسیدم:
ــ خب بچهها، میخواید برای نمایش چه کارهایی انجام بدید؟
از هر طرف یک صدا میآمد:
ــ خانم، با مقوا جوجه درست کنیم! 🐥
ــ خانم، ماسک جوجه بسازیم!
ــ خانم، صورتمون رو نقاشی بکشیم!
و...
ــ دیگه چی بچهها؟ فکر کنید ببینید چطور نمایش رو اجرا کنیم که متفاوتتر از نمایشهای قبلیمون باشه؟ 😃
صدای پارسا آمد:
ــ خانم، من امروز جورابم کهنه شد، دیگه به دردم نمیخوره. میتونیم جورابای کهنمون رو بیاریم، باهاشون جوجه درست کنیم؟ 🙃
اهورا:
ــ أهههههههه، چه فکری به سرت زد پارسا! دوست جونی خودمی! 😍 تازه میتونیم بریم پشت میز خودمون، پیدا نباشیم! 😁
عرشیا:
ــ آخه من جوراب سوراخ ندارم... 😔
امیرعلی:
ــ خب بابا، یه جورابی پیدا کن بیار دیگه! 😏
یزدان:
ــ بچهها بچهها، بیاید از تو حیاط برگ جمع کنیم بیاریم، بعد براشون لونه درست کنیم! 🪹
عماد:
ــ حالا حوضشو چیکار کنیم؟ باید یه جا پرتش کنیم تو حوض؟ 🤔
نیکان:
ــ خب، یه کاسه میگیریم از خانم آشپزخونهای، توشو پر آب میکنیم، جورابو میندازیم توش!
ــ خانم آشپزخونهای اسمشون خانم... هست بچهها؟ 🥴
سامیار:
ــ جوراباتونو بشورید و بیاریدا، اینجا بو میگیره خفه میشیم، خانمم هی سرفه میکنه! 🤭
ــ سامیار، با بوی جوراب سرفه نمیگیرم 😵💫
نیکان:
ــ آخه کی با بوی جوراب سرفه میکنه سامیاااااااااار؟
با حرص گفت:
ــ حالا اینا رو ول کنید، چه جوری جورابارو جوجه کنیم؟ 🤔
محمدعلی:
ــ با همه چی میشه ☺️ مثلاً با مقوا واسش دهن بذاریم.
هاتف:
ــ جوجه دهن نداره، نوک داره! 😐
محمدعلی:
ــ همون نوک! نوکشو با مقوا، چشماشو با ماژیک!
پارسا:
ــ من که با پنبه میخوام براش چشم بذارم! 🥰
محمدامین:
ــ چشمای عروسکم میشه گذاشت براش!
مهدی:
ــ خانم، به نظرم کلاس ما خوشبختترین کلاس جهانه! 😃
ــ چرا مهدی؟ 🥹
ــ چون ما اینجا خودمون میگیم که چیکار کنیم!
سام:
ــ چون خانم همیشه به ما میگه خودتون فکر کنید!
(دستهاشو به هم زد و گفت):
ــ به خاطر همینه که کلی خوش میگذره! ☺️
یکی از گفتگوهای شیرین کلاس ما
و نمایشی که بعد از اون گفتگو، چند روز آنلاین بودیم و بالاخره با کلی شوق و چشمانتظاری اجرا شد...
تماشا کنید و لذت ببرید 😊
یک روز خوشمزه با طعم پاستیل 😋
روزهای سرد پاییزی یکییکی از راه میرسیدند و میگذشتند 🍁 بخشی از زنگهای اول را به حرف زدن دربارهی خوراکیها میگذرانیدیم؛ اینکه هرکداممان چه خوراکیهایی را دوست داریم، این خوراکیها چطور درست میشوند و چه فایدهها یا ضررهایی دارند. گاهی فیلم میدیدیم، گاهی از تجربههای خودمان میگفتیم...
یکی از آن روزها، زنگ اول:
ـ امیرعلی: خانم، ما این همه فیلم دیدیم و حرف زدیم، ولی خب اینطوری که نمیشه! همشون ضرر داره، بدون چیپس و پفک و پاستیل حال نمیده که! 🥴
ـ من: راستشو بخوای امیرعلی، منم خیلی این خوراکیهایی که گفتی رو دوست دارم... ولی بیاید با هم فکر کنیم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم. 🫠
ـ سام: خانم، کمتر بخوریم؟ 😐
ـ نیکان: خب به جاش از این هویجپفکیا بخورید! 😎
ـ هاتف: هویج پفکی؟! 🤨
ـ ـ اره، من خوردم!
ـ عماد: نه بابا، مزهی اونا رو نمیده، الکیه. 🫤
ـ پارسا: نمیمیرید که! خب نخورید، اینطوری سالم بزرگ میشیم. 😎
ـ سامیار: خب اگه دلمون بخواد چی؟ دل دیگه چیکارش کنم؟ 😟
ـ سام: میتونی خودت نخری، یکی که میاره از اون بخوری. منم نمیخرم ولی وقتی دوستام میگن، یه کم برمیدارم میخورم، دیگه دلم نمیخواد. 🤭
ـ سامیار: چی میگی؟ من با یه کم سیر نمیشم! یکی برمیدارم، بازم دلم میخواد. 😐
ـ یزدان: خانم، فیلم درستکردن چیپس که گذاشتید باعث شد دیگه چیپس نخورم! حالم بد میشه... ولی خب خودتون گفتید عاشق چیپسید 😌 تو خونه درست میکنید، سالمتره. منم به مامانم گفتم، اونم برام درست میکنه. حالا میشه خوراکیهای دیگه رو هم خودمون درست کنیم؟
ـ فکر خیلی خوبیه! حالا نظرتون چیه رأیگیری کنیم؟ هر خوراکیای که بیشتر رأی بیاره، دربارهش تحقیق کنیم و ببینیم چطور درست میشه؟
ـ اررررره!
ـ بلللللله خانم!
ـ هوووووراااااااااااا!
ـ رأیگیری، رأیگیریرررررررررر!
اسم خوراکیها یکییکی از گوشه و کنار کلاس بلند میشد... و در نهایت پاستیل بیشترین رأی را آورد! 😋
با هم جستوجو کردیم، فیلم دیدیم، مواد اولیه را روی تخته نوشتیم.
ـ عرشیا: خانم، میشه اینجا درستش کنیم؟ 🙂
ـ اررره اررره خانم تروووووخدااااااااااااااا...
ـ چرا که نه؟ فقط باید یه برنامهریزی خوب بکنیم تا ببینیم چه روزی میتونیم و چطور وسایل رو تقسیم کنیم.
بچهها وسایل موردنیاز رو بین خودشون تقسیم کردند. فارسی و ریاضی اون روز با ما همراه شدند. برای تقسیم کردن از ریاضی کمک گرفتیم، با واژههای جدید آشنا شدیم و از همه مهمتر، یه کار گروهی فوقالعاده رو تجربه کردیم. تمام مراحل درستکردن پاستیل رو خودمون انجام دادیم. 🤠
بعد از اون، خیلیهامون عاشق آشپزی شدیم! توی زنگهای اول، هرچی یاد میگرفتیم و با مامانهامون درست میکردیم، به دوستامون هم یاد میدادیم. 😍
شما رو دعوت میکنیم به دیدن فیلم پاستیلیمون! 🥰
دوستِ همیشه کنجکاوَم
سلام
من هم مثل خودت کلاس دومی هستم!
همین دیروز در کتاب فارسی، دربارهی شغلهای مختلف خواندیم.
حتما میدانی کدام درس!!☺️
بعد هِی گفتیم و گفتیم و گفتیم!
انقدر زیاد که زنگ خورد و دیگر مجبور بودیم از هم خداحافظی کنیم و به خانههایمان برویم.
اما سوالهای من یکی که هنوز تمام نشده بود...دلم میخواست بیشتر بدام پس تصمیم گرفتم خودم دست به کار شَوَم.
فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم!
آخرش چه؟
آهان!🤔
میتوانم مصاحبه کنم...مصاحبه که شنیدهای یعنی چه؟!
خب کارِ سختی نبود! به یک عده آدمِ شغل دار نیاز داشتم!
از کجا پیدایشان کردم؟
خانهی خودمان و خانهی خاله جانم!
مامان و بابای خوبم
خاله مهری جانم و همسرش عمو حمید
و بعد به چی نیاز داشتم؟
به تعدادی سوال!!! خب این یکی همیشه آمادهاست...همیشه به اندازهی تمام مغزم پُر از سوالم🤭🤤
و آخر از همه! یک دفتر یادداشت و مداد و پاک کن برای نوشتن!🗒✏️
فردا که به مدرسه رفتم همهی بچه ها عاشق گزارشهایم شدند...آخر در راهروهای مدرسهی ما تخته شاسیهای هست که میتوانیم رویشان برگههای مان را بچسبانیم...من مصاحبههایم را آنجا گذاشتم تا همه بخوانند.
راستی! تو میدانی مصاحبه کردن خودش یک جورایی شغل حساب میشود!
اگر گفتی اسم این شغل چیست؟
بله...بله!
اگر خواستی حالا تو هم میتوانی مصاحبه تهیه کنی.
حتی در مدرسه!
خوب آنجا هم پر از آدمهایی ست که شغل های مختلف دارند...فقط یادت باشد حتما دربارهی زیباییها و سختیهای شغل هایشان بپرسی و یادداشت کنی...
خب دیگر وقت خداحافظی رسیده 👋
امیدوارم روزی دوباره برایت نامه بنویسم یا تو برای من نامه بنویسی.💌
دوستِ کلاس دومی تو
از مدرسهی راهیانِ دور