eitaa logo
🇵🇸 رهپویان بصیرت🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
45.1هزار عکس
34.5هزار ویدیو
319 فایل
"بایدازحالت انفعال درعرصه فضای مجازی خارج بشویم" "مقام معظم رهبری" کانال دیگر ما @Nahjolbalaghe2
مشاهده در ایتا
دانلود
دشمن از ضایعاتی مثل مسیح علینژاد قهرمان می سازد اما جبهه فرهنگی مقاومت در معرفی این نخبگان کوتاهی می نماید !باید این نقیصه راجبران کند.
. *🌹 ۳۵ سال پیش در این روز و ساعات عملیات کربلای ۵ ، در منطقه‌ی شلمچه آغاز شد ، و عده‌ای از بهترین و شایسته‌ترین فرزندان ایران زمین ، با رشادتها و فداکاری‌های بی‌نظیر خود ، حماسه‌هائی جاودانه آفریدند ...* *فرزندان گمنام و بی ادعائی که بسیاری از آنان را نه کسی می‌شناسد و نه کسی از حماسه‌هایشان آگاهی دارد ...* *عده‌ای از آنان آسمانی شدند ، که خوشابحال‌شان که نیستند ، و عده‌ای دیگر که بازماندگان آن روزها هستند ، گمنام‌تر و بی‌نشان‌تر در تلخ کامی‌های بعد از جنگ ، محو و فراموش شدند ...* *فراموشمان نشود ، برقراری و پایداری این سرزمین جاوید ، مدیون همیشگی آن رادان و جوانمردان است ...* *هم آنانی که شهد شهادت نوشیدند و هم آنانی که با داشتن زخم‌ها بر جسم و روح خود ، گمنام ، از میانمان آرام آرام پر می‌کشند و آسمانی می‌شوند ...* ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر جا بگریزم، غم تو زودتر آنجاست از گریه پُرم، ای همه جا، جای تو خالی
♦️آزمایش اولین ماهواره‌بر سوخت جامد ایران با موفقیت پرتاب شد 🔹فرمانده هوافضای سپاه: هفته گذشته آزمایش پیشران و موتور اول ماهواره‌بر ایرانی با سوخت جامد برای اولین بار با موفقیت انجام شد. 🔹در ماهواره‌بر های جدید ایرانی از بدنه غیر فلز و جنس کامپوزیت است و پیشران آن نیز غیر متحرک است که سبب افزایش بیشتر انرژی موشک و صرفه جویی در هزینه‌ها خواهد شد. 🔹این فناوری فقط در ۴ کشور جهان وجود دارد. در تمام حوزه‌های مرتبط به هوافضا تولید قدرت ادامه دارد و ایران به قدری در مساله هوافضا و ماهواره پیشرفت کرده که با ترور، تهدید و تحریم از بین رفتنی نخواهد بود. 🔹اگر جنگ هشت ساله در سال ۱۴۰۰ رخ می داد در کمتر از ۸ روز به پایان می‌رسید.
بسم رب الشهدا و الصدیقین من قاسم هستم، قاسم سلیمانی( ادا کردن قرض پدر) پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کمتر دیده شده عملیات کربلای ۴ رو از دید تلویزیون عراق میذارم تا شاید بعضی ها از این شهدا خجالت بکشند برای هر صندلی شما هزار جوان جان داده اند !!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آرزوی شفاعت...❤️ ۱:۲۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی اباعبدالله(ع) به یاد شهیدحاج قاسم سلیمانی...💔 ساعت به وقت ۰۱:۲۰ 💔 🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها 🤲نسئل الله منازل الشهدا 🤲