#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ حرفِ حساب
اون موقعا که ما بچّه بودیم ، حتّی سینکِ ظرفشویی دوتایی نبود . توی مهمونیای فامیلی مون که ظرف و ظروف زیاد بود ،
از اون لگن قرمز گنده ها میاوردن ، توش آب و کف درست میکردن ، یکی مینشست زمین کف مال میکرد ،
میداد طبقه ی بالا آبکشی میکردن.
آبکش ها ریز ریز غیبت میکردن .
تا یه هفته بعد همیشه انگشتری ،
ساعتی چیزی جا میموند.
جدیدترین اخبار مخابره میشد.
همون موقع یکی از آقایون داوطلب میشد سفره رو پاک کنه و خانومش مزه میریخت که : تو خونه از این کارا نمیکنی!!
ما بچّه ها هم مشغولِ ترکوندنِ یه اتاق بودیم و اصلا نیمفهمیدیم کِی این چند ساعت گذشته و دارن کاپشن و کلاه تنمون میکنن . . .
الان نهایتِ ظرفی که برای یه مهمونی کثیف بشه 6-7 تا دونه بشقاب و 2-3 تا دیسه ؛
هیچ صدای حرف زدن و شلوغ کردن بچّه ای نمیاد ، یکی چُرت میزنه ، یکی سرش تو گوشیه ، پسرا میپیچونن به گردش خودشون برسن ،
خبر خاصّیم نداریم ، یعنی اگه داشته باشیمم نه کسی حالِ گفتن داره ، نه کسی حالِ شنیدن !
خلاصه که برکت از مهمونیامون رفته . . .
دکتر فالانجی✍️
#نوستالژی
#حرف_حساب
♥️🦋
@Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دنیای_رنگارنگ 🎨
صلوات خاصه امام رضا (ع)
رو به حرم رضوی برحسب ادب
دست برسینه می گذاریم و می خوانیم.
اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی ...
#یا_امام_رضا
♥️🦋
@Rangarang62
شوخی های بابای خسته - @mer30tv.mp3
4.05M
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ قصّه ی کودکانه👫
هر شب یک قصّه ی جذّاب و آموزنده
برای کودکِ دلبندِ شما🥰
#قصّه
♥️🦋
@Rangarang62
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ #رمان 📚
#از_من_تا_فاطمه...
پارت 25
-علی اقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم
ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟
-عل..
در اتاق را که باز کردم علی نبود! 😟مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،📞دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟
از نگرانی😨 سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد!😳
-چیشده فاطمه؟
- ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه
-اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو..
با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید
-نهههههههه
-چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش چرا اینطوری شدی اجی؟
-زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه
-عزیزم ببین.....
باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت:
-داداشه!!!😟
به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت
-چیشد فاطمه حالت خوبه؟😟
-حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟😨😢
سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من
-بریم خونه صحبت میکنیم.
با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد
از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم،
بوی سوختن😣 گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت.
جیغ که کشیدم علی سریع به اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم
- به من دست نززززززززن😵
علی از این کارم تعجب کرد😳😔 و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد!
روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند.
من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم 😞که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت
-خانم کوچولو منو نگا کن
سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین 😒بود چرا؟؟
-اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد...
نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم
-عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!😉
صحبتی نکردم ک شروع کرد..
-خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، 📲سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان. 😊بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.😄✋حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟☹️
به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ 😍دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی😠 اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم:
-نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر
خنده اش 😁گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت
-چشم فرمانده🙈
شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت:
_شهادت
ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت
- شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده...
فقط نگاهش کردم و سرد شدم.
چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت
-خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم! میگم #شهید_میشم
چطووره؟؟😉
فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم
-اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها😏😉
خنده اش 😃گرفت و گفت :
چشششششششم فرمانده من 😍🙈
🌺🍃ادامه دارد . . .
نویسنده: نهال سلطانی
♥️🦋
@Rangarang62
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ #رمان 📚
#از_من_تا_فاطمه...
پارت 26
-عباس من نگرانم..
-برای چی؟
بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید:
-عباس.. من دوست دارم...
عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید:
-د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی..
ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید:
-شام حاضره ،الان میارم
-ملیح...
از این صحنه 📽قلبم فشرده😣 میشود، حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های 😭گریه کنم.لیوان چایی☕️ را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزید،😭
گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم، خیره..سرش را از سجده بلند کردم و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود. دستانشرا به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند، انقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است ان روز را که گفت:
_اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را اسمانی خواهد کرد...ذکر اخر را که گفت ،گویی از اسمان به زمین نشسته ارام گرفت، بلاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد!😟
-خانوم چرا گریه میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم،ناخوداگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود. دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم:
-عاشقیت قبوا آسید😍
چشم هایش را ارام رویی هم گذاشت و با لبخند گفت:
_دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ادامه دادم...
_آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.
با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد:
_خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت، شرمندم گل زهرام...😊
جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم:
-همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من با اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس،
فقط....😔
-فقط چی؟
-فقط باش علی..باش
چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم:
-جواب نداشت حرفم؟
سرش را بالا اورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت:
-آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟😔
_قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش..
به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم،
انقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و اخی کوتاه گفتم، سریع زیر اب سرد گذاشتم ،ارد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود،هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست...
چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم، علی با تلفن صحبت میکرد:
-نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن.
صدایش را پایین اورد و گفت:
-حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم...
با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت:😊
-اره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی.
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده : نهال سلطانی
♥️🦋
@Rangarang62