eitaa logo
دنیای رنگارنگ 🎨
812 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
9.9هزار ویدیو
6 فایل
به نامِ اللّه ♥️ مَجلّه ی مَجازی دنیای رنگارنگ🎨 با پست های متنوّع برای تمام اعضای خانواده😉 تاریخ شروع به کارمون : روز جمعه ۱۴۰۲/۰۲/۲۲ سپاس از حضورتون در کنار ما 😍 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 ♥️🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🎨 ✅️ رمانِ انتظارِ عشق💗 ✅️ قسمت19 یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست رفتم کارت رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم،نمازمو خوندم، یه کم دعا خوندم و خوابیدم. چشم‌مو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشگل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم، خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد.» واییی که تو چقدر خوبی داداشی بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست - مامان؟.... مامان؟ انگار هیچکس خونه نیست. صبحانه‌مو خوردم، لباس‌مو پوشیدم و رفتم سمت بهشت زهرا... هوا بوی عید میداد خیابونا شلوغ بودند حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده.. بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت، هیچ سال، عیدی نداشتند. زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم زهرا خانم: حواست کجاست ؟ دوساعته دارم صدات میزنم. - ببخشید زهرا خانم : شیر آب و باز کن. - چشم ( یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده .... تمام تنش کبود بود. زهرا خانم با دیدن چهره ام گفت: یکی از فامیلاشون بهش تجاوز کرده بود بعدش هم کشتش بعد انداختش داخل جنگل(پاهام سست شد،نشستم روی زمین) - آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه که همچین کاری و با این طفل معصوم انجام بده... اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون... داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد، همون دختر بود. یکی مثل دیونه‌ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل می‌زد، فهمیدم باید مادرش باشه ... اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون می‌زدند. آخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی گوشیم زنگ خورد. ناشناس بود - بله سلام کجایی؟ - حامد تویی؟ حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم. - دیوونه... حامد: کجایی؟ - اومدم بهشت زهرا. حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس. - کاری داشتی؟ حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم - الان میام. حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟ - پسره‌ی خل ،دارم میام. حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه - باشه. ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 ✅️ رمانِ انتظارِ عشق💗 ✅️ قسمت20 رسیدم... کتابخونه رفتم، داخلش دیدم حامد روی یه صندلی نشسته داره کتاب میخونه. - سلام ( یه نگاهی به پشت سرم کرد) - چیزی شده؟منتظر کسه دیگه‌ای هستی؟ حامد: نه دارم میبینم ،مرده‌ای تعقیبت نکرده باشه. (خندم گرفت، کتابشو گرفتم زدم تو سرش): -دم در هستن گفتم بیان داخل، شلوغ کاری میکنن... خوبیت نداره، پاشو بریم حامد: نه، من همینجا جام راحته. - پاشو پسره ی ترسو... از کتابخونه زدیم بیرون، رفتیم یه دوری زدیم. اینقدر سرد بود تو دستامون هاا می‌کردیم تا گرم بشیم. - حامد... حامد: جانم؟ - کی باید برگردی؟ حامد: آخرای فروردین (دستشو گرفتم) : -چه خوب که هستی... چشمم به یه پاساژ افتاد. - حامد بریم یه چیزی بخریم ؟ حامد: از جیب من مایه نزار فقط. - خسیس... رفتیم داخل پاساژ دور زدیم، چشمم به یه پیراهن حریر بلند نباتی رنگ افتاد. - این قشنگه حامد؟ حامد: به حال و روز الان اگه نظر بدم آره ،ولی اگه هانیه گذشته بودی نه... - خوب،بریم بخریم. حامد: جایی میخوای بری که میخوای این لباسو بخری؟ - آره عروسی دوستم. حامد: عع... فک کردم با این شکل و قیافه عروسی هم نمیری. - وااا مگه چمه، تازه عروسیش هم شکل خودمه... حالا برو بخر برام. حامد: دختره ی پر رو... با حامد تا شب تو خیابونا دور می‌زدیم ،یعنی قشنگ قندیل بستیم ، شام رو بیرون خوردیم. وقتی رفتیم خونه مامان با دیدنمون گفت: این چه سرو شکلیه صورتتون از سرما مثل لبو شده (خندمون گرفت و شب به خیر گفتیم رفتیم تو اتاقمون) من تا صبح سرمو از زیر پتو بیرون نیاوردم فقط یه بار واسه نماز بیدار شدم. نمازمو خوندم بعد دوباره رفتم زیر پتو با صدای حامد بیدار شدم. حامد: پاشو خاله سوسکه نزدیک ظهره - تو رو خدا بزار یه کم بخوابم ... حامد: تنبل خانم من در تعجبم که چه جوری تو دانشگاه میرفتی ... با صدای زنگ گوشیم سرمو بیرون آوردم. گوشی دسته حامد بود. - کیه حامد؟ حامد: نوشته فاطمه جون. - عع بده... حامد: حاج خانم مگه خواب نداشتی، بخواب من جواب میدم. - واااییی بده دیگه حامد، دوستمه حامد: بله بفرمایید، سلام، هانیه جان خوابن، چشم بیدار شدن میگم تماس بگیرن با شما، روز خوش. - واااییی از دست تو حامد: -بفرمایید، فاطمه خانم سلام رسوندن... ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 ✅️ رمانِ انتظارِ عشق💗 ✅️ قسمت21 حامد از اتاق رفت بیرون، منم شماره فاطمه رو گرفتم. - سلام فاطمه جون خوبی؟ فاطمه: سلام، هانیه کی بود گوشی رو جواب داد؟ - حامد بود، پسره خل... فاطمه: جدی... کی برگشته؟ -دو،سه روزی میشه، دیونه بازی هاش شروع شد. فاطمه: آخییی،زنده باشن. - کاری داشتی؟ فاطمه: میخواستم بگم امشب یادت نره هاا... - نه بابا عمرا یادم بره، فقط خودم میام مامان و بابا خجالتشون میاد. فاطمه: باشه، هر جور راحتن، اصرار نمی.کنم، ولی تو باید بیایی. - چشممم عروس خانم. فاطمه: فعلا - بوس، خدانگهدار. تختمو مرتب کردم،دست و صورت‌مو شستم رفتم پایین. - سلام مامان : سلام به روی ماهت، بیا یه چیزی بخور. یه لیوان چایی ریختم با یه کم نون پنیر خوردم، صدای اذان و شنیدم. بلند شدم وضو گرفتم ،رفتم تو اتاقم نمازمو خوندم دوباره برگشتم پایین مامان میز ناهارو آماده کرد. بابا ناهار خونه نمیومد. - داداش حامد: جانم... - میشه امشب منو ببری عروسی باز بیای دنبالم. حامد: باشه چشم. - قربونت برم حامد: فقط کرایه میگیرمااا... - باشه بابا کرایه هم میدم. غروب رفتم دوش گرفتم، لباسمو پوشیدم. یه سشوار گرفتم دستم رفتم اتاق حامد. - سلام حامد: باز چی میخوای ( نشستم کنارش) - میشه موهامو سشوار کنی. حامد: خوب میرفتی آرایشگاه. - اول اینکه آرایشگاه الان برم شلوغه تا برگردم شب میشه، دومم واسه یه سشوار کشیدن هم پول زیادی میگیرن. حامد: خوب فک کردی منم مفت واست کاری انجام میدم؟ - نه بابا باهات حساب میکنم داداشی. حامد موهامو سشوار کشید. رفتم تو اتاقم لباسی که تازه خریده بودم و پوشیدم با یه روسری سفید رفتم تو اتاق حامد. - چه طوره؟ حامد: این همه زحمت کشیدم موهاتو سشوار کشیدم، همه رو دادی زیر روسریت که! - خوب واسه دل خودم سشوار کشیدم نه واسه دله دیگران. حامد: نمیدونم چی بگم. - هیچی نگو آماده شو... منو برسونی. چادرم رو سرم گذاشتم و حامد همینجوری نگام می‌کرد و می‌خندید منم بهش لبخند می‌زدم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه رفتیم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم (البته پولشو حامد داد) رسیدیم خونه فاطمه اینا کوچه همه چراغونی بود. حامد: اینجاست؟ - آره حامد: باشه برو، موقع برگشت زنگ بزن بیام دنبالت. - قربون دستت... چشم. ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 یه‌ جایی شاملو میگه : «من در بی‌حوصلگی‌هایم با تو زندگی‌ها کرده‌ام» چه شبایی که تو زندگیمون حوصله هیچ‌ بنی‌بشری رو نداشتیم ولی وسطِ همون بی‌حوصلگی غرقِ فکر و خیالِ یه‌آدم‌ بودیم ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 حالِ شب‌های مرا همچو منی داند و بس .... ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5832275230998924026.mp3
2.96M
🎨 مهراد 🎙 دریا تویی 🎼 عاشق ترین عاشق منم 🍁🍂🍁🍂🍁 تو مثل دلبری های پاییزمیمانی آدم نمی داند نگاهت ڪند یا ڪوچه به ڪوچه عاشقانه در آغوش بگیرد ♥️🦋 @Rangarang62