eitaa logo
رصدنما 🚩
2هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
253 فایل
ˇ﷽ ما استراحت نخواهیم ڪرد این انقلاب و جامعہ آنقدر ڪار درش هست ڪه دیگر استراحت بـےاستراحت. بےآنڪه هیچ پست وسمت وحڪمے درڪار باشد. #شهید_بهشتے♥️🌱 #نَحنُ_جُنودُڪَ_بَقیَّةَ_الله³¹³ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
رصدنما 🚩
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_چهل‌‌وششمـ #جانبازی‌دررڪاب‌مولا بعد گفتــ : ث
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ در این سفر ڪوتاه به قیامتــ ، نگاه من به شہید و شہادتــ را تغییر ڪرد. وعلت آن هم چند ماجرا بود. یڪے از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق‌العاده‌ای داشت ڪه بچه‌ها را جذب مسجد و هيئت ڪند. او خالصانه فعالیتــ مے ڪرد و در مسجدی شدن ما هم خیلے تأثیر داشت. این مرد خدا یڪبار ڪه با ماشین در حرڪت بود، از چراغ قرمز عبور ڪرد و سانحه‌اے شدید رخ داد و ایشان هم موحوم شد. من این بنده خدا را دیدمـ ڪه در میان شہدا و هم درجه ایشان بود! من توانستم با ایشان صحبت ڪنم. ☺️☺️ ایشان به خاطر اعمال خوبی ڪه در مسجد و محل انجام داشتــ و رعایتــ دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود. در واقع او در دنیا شهید زندگے ڪرد و به مقام شهدا دست یافت.🕯🕯 اما سؤالے که در ذهن من بود، تصادف و عدم رعایت قانون و در واقع علت مرگش بود . ایشان به من گفت: من در پشتـ فرمان ماشین سڪته ڪردم و از دنیا رفتمــ. سپس با ماشین مقابل برخورد ڪردمـ . هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.🙂🙂 در جایی دیگر یڪی از دوستان پدرم ڪه اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاڪ سپرده شده بود را دیدمـ. اما خیلی گرفتار بود و اصلا در رتبه شهدا فرار نداشت. ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ تعجبــ ڪردم. تشییع او را به یاد داشتمـ ڪه در تابوت شهدا بود..... اما چرا؟؟🤔🤔 خودش گفت من برای جهاد به جبهه نرفتمـ . من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم ڪه برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتمـ ڪه آنجا بمباران شد.🚀🚀 من ڪشته شدم. بدن من با شهدای رزمنده وارد شهر شدمـ. و فکر ڪردند من رزمنده ام و...... اما مهمترین مطلبی ڪه در مورد شهدا دیدمـ مربوط به یڪی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتمـ که در دوره دبستان بیشتر شبها در مسجد محل ، ڪلاس و جلسه قرآن و هیئت داشتیمـ . آخر شب وقتی به منزل مے آمدیمـ از یک کوچه باریڪ و تاریڪ عبور مےڪردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم. با برخی از بچه ها زنگ خانه ها را می‌زدیم و سریع فرار مے ڪردیمـ. یڪ شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من از کوچه رد شدند یڪ چسب را به زنگ یڪ خانه چسباندند . صدای زنڱ قطع نمی‌شد. یڪباره پسر صاحبخانه ڪه از بسیجیان محل بود بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا ڪرد و نگاهش به من افتاد. 😒😒 او شنیده بود ڪه من قبلا از این ڪارها ڪردم. برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویمـ چه ڪار می کنی! هرچه اصرار کردم ڪه من نبودم بی فایده بود. مرا مقابل منزل ما برد و پدرمـ را صدا زد. پدرمـ خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا ڪتڪ زد. 😡👋 این جوان بسیجی ڪه در اینجا قضاوتــ اشتباهی داشتــ در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و ڪتڪ خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتمـ: چطور باید حقمـ را از آن شهید بگیرمـ او در مورد من زود قضاوت ڪرد!☹️☹️ جوان گفتــ: لازم نیستــ ڪه آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارمــ آنقدر از گناهان تو ببخشمــ تا از آن شهید راضے شوی. خیلی خوشحال شدمـ و قبول ڪردمــ. حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟ گفتمـ: بله عالیه.☺️✋ البته بعداً پشیمان شدم ڪه چرا نگذاشتمـ تمام اعمال بدمـ را پاڪ کند. اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدمـ و روبوسی ڪرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدمـ. گفت: با اینڪه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama