رصدنما 🚩
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_سیوسومـ #صدقه در میان روزهایے ڪه اعمال آنها
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_سیوچهارمـ
#صدقه
وحشتــ ڪردمـ و سریع از چادر آمدمـ بیرون. بعدها فہمیدمـ ڪه حاج آقا جاے خواب نداشته و بچهها براے اینڪه مرا اذیتــ ڪنند ، به حاج آقا گفتند: این جای حاضر و آماده برای شماستــ!☺️
اما لگد خیلے بدی زده بودمـ . بنده خدا یڪ دستش به قلبش بود و یڪ دستش به پشتش. حاج آقا امد از چادر بیرون و با عصبانیتــ گفت: الهے پات بشڪنه، مگه من چیڪار ڪردمـ ڪه اینجوری لگد زدی؟؟😠😒
جلو رفتمـ و گفتمـ: حاج آقا غلط ڪردمـ. ببخشید، من با ڪس دیگه شما رو اشتباه گرفتمـ. اصلا حواسمـ نبود ڪه پوتین پایمـ ڪردمـ و ممڪن استــ ضربه شدید شود.😞🙁
خلاصه آن شب خیلے معذرتــ خواهے ڪردمـ. بعد به حاج آقا گفتمـ : شرمنده شما بروید بخوابید، من تو ماشین مےخوابم. فقط با اجازه بالش خودمـ رو برمےدارمـ.🙃☺️
چراغ برداشتمـ و رفتمـ توی چادر. همین ڪه بالش رو برداشتمـ دیدمـ یڪ عقرب به بزرگے کف دستــ ، زیر بالش من قرار دارد.🦂🦂
حاج آقا هم داخل شد و هر طوری بود عقرب را ڪشتیمـ . حاجی نگاهے به من ڪرد و گفتــ: جان مرا نجات دادی اما بدلگدی زدی هنوز درد دارم.🤒🤕
من هم رفتمـ داخل ماشین خوابیدمـ . روز بعد اردو تمام شد و برگشتیمـ. 🚐🚙
روز بعد در حین تمرین در باشگاه ورزشهای رزمی پای من شڪست. اما نکته جالب توجه این بود که: ماجرای آن روز در نامه عمل من ڪامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.📝
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama