•| #وکیل_وصی 👨🏻⚖|•
📝| موضوع:
🔸 خیانت در امانت | #کیفری
⁉️| سوال(شماره 11):
🔻با یک نفر شراکتی جنس خرید فروش میکردیم؛ حالا وقت حساب کتاب رفته شکایت به خیانت در امانت علیه بنده کرده، مدارکی هم علیه بنده ندارد ولی من واریزیهایی به حساب ایشان کردهام؛ میتواند اثبات کند!؟
✅ پاسخ از وکیل محمدسواری:
🚥 خیانت در امانت وقتی است مالی در دست شما به امانت باشد و بتواند این موضوع را اثبات نماید و با صرف ادعا نمیتواند چیزی را اثبات نماید. خیانت در امانت کیفری هست و باید از طریق مدارکی این عمل را اثبات نماید.
🔖 #پرسش_و_پاسخ_حقوقی
📍گفتمان بر مدار قوانین کشور
⚖| Eitaa.Com/Rasad_Nama
💢 #خبر_ویژه 💢
از اولین حمایتگرای آشوب بودن
که به داخل گونی هدایت شدن✌️
وریا غفوری بازیکن تیم فولاد خوزستان به اتهام توهین و تخریب تیم ملی فوتبال ایران و تبلیغ علیه نظام بازداشت شد.👌
#پایان_مماشات
🔰 Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[ °• #خبر_ویژه 🕵🏻♀🔍 °• ] ✌️بازگشت #بیروخان بہ تمریناٺتیمملے🇮🇷 📌 ان شالله فردا متفاوت وارد
تکمیلی #خبر_ویژه 🔺
🥅 فیفا به «بیرانوند» اجازه بازی
مقابل ولز را نداده است!😒👊
⚽️ خبرگزاری PA انگلستان اعلام کرد، فیفا به فدراسیون فوتبال ایران اعلام کرده که علیرضا بیرانوند نباید برابر ولز بازی کند.
⚽️ فدراسیون جهانی فوتبال همچنین به فدراسیون فوتبال ایران هشدار داده که باید قوانین پروتکل ضربه به سر و صورت را رعایت کند.
🏆 Eitaa.com/Rasad_Nama
『 #جنس_اول 』
🎯نظر اندیشمندان اسلامی درباره زن
🆚نظر اندیشمندان غربی درباره زن‼️
جالب اینه غربیها به ما میگن شما حقوق زنان رو رعایت نمیکنید😏
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#پایان_مماشات 👊
من دنبال #آزادے✌️ هستم...
#آزادے_جنسے😎...
#تساوی_حقوق زن👱🏻♀ و
مرد👨🏻. . .
😍🍃➺ •°⦅Eitaa.com/Rasad_Nama
[ #تحلیل_راهبردے🔦 ]
✅ فرصتها برای ابلاغ
دین و تحول در جامعہ
بیشتر از تهدیدهاست...
✍ امروز ضروت جهاد تبیین
بہخاطر فرصتهای فراوانے
است کہ وجود دارد.
↩️ یکے از فرصتها این است
کہ امروز اقبال مردم به معنویت
بیش از گذشته است.
↩️رهبر انقلاب بیش از آنچه
نگران تهدیدها باشند، نگران
از دستدادن فرصتها هستند...
#استادعلیرضاپناهیان🎙
با مـا تحلیــــل گر سیـــاسـے شوید🤓👇
🎖🎤| Eitaa.com/Rasad_Nama
【 #مکتب_انقلاب . . .💌🌱】
دشمن طراحی میکند، تو میدانی او درست کرده، بازی نکنید؛ چون چه ببرید، چه ببازید به نفع اوست.
طراحی دشمن ایجاد اختلاف و ناامیدی است. به جانهم انداختن فعالان سیاسی و منروی کردن خط اصیل و ارزشهای اسلامیست.
اینها کار دشمن است. مشغول کردن جوانها به لغویات و غافل کردنشان از حرکت عمومی ملت ایران.
به تعطیلی کشاندن مراکز علمی و.. کار دشمن است، باید مراقب بود و در مقابل کارهایی که به این نقشهها منتهی میشود، ایستاد. وحدت و امبد را باید حفظ کرد و تلاش را روزبهروز بیشتر کرد و بایکدیگر صادق بود و دلها را بههم نزدیک کرد و +در وظایف گوناگون اجتماعی، باید پرشور حرکت کرد.
#همین_جملهی_پایین😁🇮🇷✌️🏻👇🏻
از تو به ما اشـارت از مــا به سر دویدن👇
•😍🍃• Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_اول : به روایت حسن
.🌸
برشے به قسمت اول رمان #نقاب_ابلیس
براے همراهان جدید و تازه واردمون😌🌹
18.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قطب_نما 🎥
⚠️ تبیین در مقابل تحریف!
‼️با تحریف امام حسین رو کافر کردند‼️
#حاجآقارفیعی🎙
🍃|@Rasad_nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_بیست_و_دوم (مصطفی) ع
[• #قصص_المبین✨ •]
(هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے)
رمان #نقاب_ابلیس
#قسمت_بیست_و_سوم
(مصطفی)
محکم به دیوار کوبیده میشوم و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم میگذرد کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد میخورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق از سریش بازیهایت خستهاند و معلوم نیست چقدر گرفتهاند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همگان شوی!
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی،
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه!
بالاتنهام را بالا میکشم تا بلند شوم اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکیشان در پهلویم فرو میرود. درد نفسم را میبرد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع میشوم و صدایشان را میشنوم که:
-فرماندهشونه؟
-نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست. این جانشینشه؛ خودم دیدمش. اسمش مصطفیست...
وقتی دستان یکیشان گریبانم را میگیرد، تازه میفهمم کف دستش دو برابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم میکند و دوباره میکوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کردهام. با خشم به چشمانم زل میزند:
-تو مصطفیی؟
حتی صبر نمیکند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث میشود خم شوم. انقدر سخت نفس میکشم که حتی نمیتوانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم میکند و ناسزا میگوید. با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر میکشد.
گوشهایم را تیزتر میکنم بلکه چیز به درد بخوری از حرفهایشان دربیاید. چشمانم را مجبور میکنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر بسپارند. صدایی کلفتتر از آن دوتای قبلی میپرسد:
-چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟
-نه! کثیف کاری موقوف! فقط درحدی که حساب کار دستش بیاد.
-آخه...
-بذار اونم به وقتش!
کمی سرم را بلند میکنم، درد در سر و گردنم شدت میگیرد. تازه متوجه خون روی پیشانیم میشوم. دوباره برای بلند شدن تلاش میکنم که لگد دیگری به سینهام میخورد و به زمینم میزند. همراه سرفه، از دهانم خون میریزد. یک لحظه با خودم میگویم اگر اینجا بمیرم، شهید حساب میشوم یا نه؟ زندگیام از پیش چشمم میگذرد و به این نتیجه میرسم که اصلا لایق نیستم و در نتیجه زنده میمانم!
وقتی چند دقیقه دیگر هم با لگد مورد عنایت قرارم میدهند، میفهمم کار از توسل و نجات گذشته و بهتر است اشهد بخوانم. با چشمانی که درست نمیبینند تمام کوچه را طی میکنم؛ به امید دیدن کسی که هنگام مرگ به ملاقات شیعیانش میآید.
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی،
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
صدای فریادی که برایم آشناست، گوشهایم را جان میدهد.
-بچهها اونور... اونجان...
صدای مضطرب ضارب آهنگ فرار دارد:
-بریم... بریم بسشه... الان میریزن سرمون!
از دلم میگذرد که نباید در بروند، وگرنه مردنم هم فایده ندارد. نمیدانم چطور اما باید نگهشان دارم؛ حتی اگر با چماقی که زیر پیراهنش پنهان کرده یا چاقویی که احتمالا در جیبش هست به جانم بیفتند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇
°• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_بیست_و_سوم (مصطفی)
[• #قصص_المبین✨ •]
(هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے)
رمان #نقاب_ابلیس
#قسمت_بیست_و_چهارم
(مصطفی)
خانمها را با هم راهی خانه میکنیم و خودمان میمانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش میافتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشمها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت همه چیز را لو میدهند.
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانیاش را در یک جمله خلاصه میکند:
-زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید.
لبخندی میزنم محض دلجویی:
-باشه چشم.
خداحافظی مادر انقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد میافتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند. دوباره به الهام سفارش میکنم:
- سوار که شدین در رو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه...
بی حوصله کلید را میگیرد:
-چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه.
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شدهام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم میآید. دیگر حال خود را نمیفهمم، دیوانه وار میدوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچههای مسجد. چشمانم خوب نمیبیند. نمیدانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده. چادر سر یکیشان نیست. چند مرد از دور ماشین پراکنده میشوند. حسن سریعتر از من میرسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین و دستانش را گرفته جلوی صورتش. مریم پریشان دنبال چادرش میگردد و الهام هنوز هم روی زمین افتاده. خرده شیشههای پنجره ماشین، دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونهاش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده. با فریاد از مادر میپرسم:
-چی شد؟ کی این کار رو کرد؟
مادر لرزان به سمتی اشاره میکند. صدای فریادی میشنوم:
- بدویید دنبالشون. اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه.
حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمیکنم. مثل دیوانهها میدوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمیدانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار میشود:
- کاپشن طوسی... موتور...
درحالی که میدوم، صحنه در ذهنم تکرار میشود:
-شال گردنهای پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر میدوم. چشمانم کوچهها را در جستجوی نشانهها میکاوم. هیچ برنامهای برای بعدش ندارم. فقط میدانم باید پیداشان کنم.
صدای موتور سیکلت سرعتم را کم میکند. میایستم و گوش میدهم. نمیدانم در کدام کوچهام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش میپرد و راننده موتور گاز میدهد. از پشت سرشان صدای فریاد میآید. خودش است! میدوم دنبالشان. حالا که میدانم بچهها دنبالشان هستند، بیشتر جان میگیرم. تمام توان را در پاهایم جمع میکنم و میدوم. همراه پیچیدنشان میپیچم. انگار آنها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچهها را دیگر نمیشنوم. پهلوهایم درد میکند، اما حالا میدانم باید یک جوری زمینگیر شوند. به پاها و ریههایم التماس میکنم بیشتر دوام بیاورند تا تندتر بدوم. میپیچند داخل یک بن بست. انقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست. میرسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان میزنم؛ طوری که تعادلشان بهم بخورد و زمین بیفتند. چرخهای موتور همچنان میچرخند. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه! حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامهای ندارم جز اینکه نگهشان دارم تا بچهها برسند. نمیدانم چگونه؛ دعا دعا میکنم همین زمین خوردن زمینگیرشان کرده باشد. هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمیدانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را میگیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم میکند طرف دیوار.
ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇
°• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama