اگه یه دوره ایی امام خمینی گفتن امید من شما دبستانی هاهستین!!!
الان چشم امید حضرت آقا به منو شماست!!!
چقدر تو جبهه جنگ نرم جنگیدیم؟؟
چقدر خاک جبهه های جنگ نرم رو صورتمون نشسته؟؟
اصلا حواسمون هست؟؟؟😔🍂
رستگاران
اگه یه دوره ایی امام خمینی گفتن امید من شما دبستانی هاهستین!!! الان چشم امید حضرت آقا به منو شماست!!
بعضیام هستن
که جانباز اعصاب و روان جنگ نرم میشن!✨🌱
📡 @Rastegaran_313
+کاری کنید که وقتی کسی شمارا ملاقات میکند، احساس کند که یک #شهید را ملاقات کرده است...✨🦋
💬شهیداحمدکاظمی
📡 @Rastegaran_313
در این رسانهی دنیا میان برفكها
نهماندهازتوصدایی،نهماندهتصویری...💔
#امامزمانم🦋
📡 @Rastegaran_313
ڪربلایۍمحمدحسینپویانفرAUD-20201023-WA0016.mp3
زمان:
حجم:
4.88M
+یابن الحسن
هروز با گناه دلت را شکستم...😭💔
(محمدحسینپویانفر)
📡 @Rastegaran_313
-میگفت:
امام زمان(عج)اول باید درقلب ما ظهورکنه...!
وبعد در قرن ما... :)💔
📡 @Rastegaran_313
❤️بسم رب الشهداء❤️
داستان واقعی
#بدون_تو_هرگز
🦋نویسنده شهید سید طاها ایمانی🦋
#قسمت1
💠همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ...
آدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار ...
می گفت:
دختر درس میخواد بخونه چکار؟... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ...
من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم میکرد
میتونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ...
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ...
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت میکرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که میکرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ...
هرگز ازدواج نکن
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه ..
بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بودبا همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:
هانیه دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم وحشتناک ترین حرفی بود که میتونستم اون موقع روز بشنوم بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
همین که من میگم دهنت رو می بندی میگی چشم...
درسم درسم تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد با داد و بیداد اینها رو میگفت و میرفت ...
اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه میکرد، من آدم ضعیفی نبودم که از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر بیا
چند روز به همین منوال م رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ...
میرفتم و سریع برمی گشتم مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد بهم زل زده بود همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمیتونستم درست راه برم ...
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک میخوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ...
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم التماس میکردم ...
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول میکرد زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم عین همیشه داد میزد و اینها رو میگفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون..
ولی به همین راحتی ها نبود من یه ایده فوق العاده داشتم ...
نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم به خودم گفتم خودشه هانیه این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بودنجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ...
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم وقتی از اتاق اومدیم بیرون مادرش با اشتیاق خاصی گفت :
به به چه عجب هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
حاج خانم، چه عجله ایه اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ...
برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت...
نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ...
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ...
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ...
علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ...
اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
بیخود کردن چه حقی دارن میخوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند دادزد هانیه ...
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی...
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
یه شرط دارم باید بزاری برگردم مدرسه...
🎯 ادامه دارد...
📡 @Rastegaran_313
رستگاران
❤️بسم رب الشهداء❤️ داستان واقعی #بدون_تو_هرگز 🦋نویسنده شهید سید طاها ایمانی🦋 #قسمت1 💠همیشه از پ
رمانی که نویسنده اش، شهید باشه و داستانم واقعی باشه خوندن داره😍✨
هم خودتون بخونین هم واسه دوستاتون ارسال کنین...