روزهای پر التهاب انقلاب بود.
ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده.هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود.
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن.اون یه افسر شاه دوست بودو مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت.
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود.
تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده.توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...
پیش یه چریک لبنانی توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود.اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد.
هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود و امام آمد.
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم.
اون روزها اصلا علی رو ندیدم .
رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام.
همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود.
نفس مون بود و امام بود...
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد.برمی گشت خونه اونم برگشتنی...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد...
می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد...
عاشقش شده بودن.مخصوصا زینب.
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ،آتش درگیری و جنگ شروع شد.
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...
علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم.
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
ادامه دارد . . .🦋
📡 @Rastegaran_313
رفقا یچیزی رو لازم دونستم که بگم خدمتتون☺️
رمان واقعی #بدون_تو_هرگز رو هر روز میگذاریم منتها روزهایی که دوقسمت گذاشته میشه فرداش دیگه ادامه داستان رو توی کانال قرار نمیدیم...
ممنون از توجهتون😘💐
سوال آقا درباره هولوکاست مثل
یک موشک نقطه زن عمل کرد ؛
این خط رو هم ؛
به ما میده که ؛
ضمن دفاعمقدس ؛
بایدتهاجممقدس هم داشته باشیم...👌🏻
#ابلیس_پاریس
#لبیک_یا_رسول_الله✨
#من_محمد_را_دوست_دارم❤️
📡 @Rastegaran_313
🔺 از وقتی برای پایین اومدن قیمتها طلب دعا کردین، دیگه مطمئن شدیم!
📡 @Rastegaran_313
یارو به بهانه روز کوروش پا شده رفته پاسارگاد، میگه " آزادی اندیشه - با ریش و پشم نمیشه". ما که هرچی SEARCH کردیم ، تصویر کوروش با ریش و محاسن بود☹️
#لبيك_يا_رسول_الله❤️
📡 @Rastegaran_313
🌅مجموعه آثار تایپوگرافی با عنوان «محمد رسول الله» در واکنش به هتک حرمت پیامبر اکرم(ص) توسط دولت هتاک فرانسه.
#ابلیس_پاریس
#لبیك_یا_رسول_الله❤️
#من_محمد_را_دوست_دارم
📡 @Rastegaran_313