🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳ و ۴
و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند جایی برای یکه تازی دارد؟
جواب محمدصادق را ایلیا داد. مردانه داد. برادرانه داد:
_یک بار جوابتو داده. بهتره زیاد دور و بر ما نباشی، هیچ خوشم نمیاد.
محمدصادق اخم کرد:
_خواستگاری مناسب تر از من برای خواهرت نمیاد بچه! خواهرت خوب میدونه نبود پدر و مادر، و برادر کوچیکی که سربار زندگیت باشه، خواستگارهای خوب رو میپرونه! منم که اصرار دارم چون به خواهرت علاقه دارم.
این بار سیدمحمد جوابش را داد:
_پس وجود تو باعث شد خواهرت خودش رو یک عمر بدبخت کنه و اخلاق مزخرف مسیح رو تحمل کنه؟ الانم هیچ فرقی با اون نداری! هنوز من نمردم که مجبور بشه تن به خفت بده.
رها ادامه داد:
_تا من زنده ام، مثل آیه پای بچه هاش ایستادم! با این حرفها به جایی نمیرسی. اگه واقعا زینب سادات رو دوست داشتی، یک کمی بهش احترام میذاشتی. نه اینکه با سرکوفت زدن و به رخ کشیدن شرایطش، سعی کنی خودت رو قالب کنی!
محمدصادق گفت:
_تا کی اینجوری از اینها حمایت میکنید؟ یک سال؟ دو سال؟ به هر حال شما هم میرید پی زندگی خودتون.
صدای زهرا خانم که روی صندلی نشسته و هنوز چشمش به قرآنش بود،
نگاه همه را به خود جذب کرد:
_تا وقتی من هستم، هم خونه دارن و هم خانواده. تا وقتی رهای من خاله این بچه ها باشه و سیدمحمد عموشون باشه، هیچ وقت از سایه حمایت بیرون نمیان که عین لاشخور منتظر بمونی.
محمدصادق با عصبانیت بیمارستان را ترک کرد.
رها گفت:
_به حرفهاش توجه نکن. ما پشتتون هستیم
اما زینب سادات فکر میکرد.
خیلی فکر میکرد! خانه بی روح بود. بی نور بود. خانهای که عاشقش بود، دیگر صفای همیشهاش را نداشت. چون مادر نداشت، پدر نداشت، باباعلی با صدای تلاوت قرآن نداشت، مامانزهرا با عطر حلوای شب جمعه ها را نداشت. حالا کنار عکس بابامهدیاش، ارمیای همیشه پدر بوده برایش هم جا گرفته بود، آیهی بهترین مادر هم جا گرفته بود.
دلش میلرزید که نکند باباعلی هم عکسی بر قاب دیوار اتاق شود. این خانه دیگر روح ندارد. لبخند گرم پدر ندارد، نگاه مضطرب مادر ندارد. خودش بود و ایلیای افسرده. خودش بود و تنهاییهای این خانه.
بعد از بیمارستان بود که تنها شدند.
هر کسی به دنبال زندگی خود رفت. قرار زندگی همین است. همه چیز روال خود را پیدا میکند. حتی زینب سادات که روی مبل مقابل عکس های خانواده اش نشسته بود. حتی ایلیا که روی تخت پدرش خوابیده بود.
زینب سادات مشغول آماده کردن غذا شد. از وقت نهار گذشته بود و تا وقت شام زمان زیادی مانده بود. یاد مادرش افتاد. برایش گفته بود که اولین غذایی که سه نفره خورده بودند قیمه بود. دلش قیمه خواست اما دست و دلش به پختن نمیرفت. دلش قیمه های مادرش را میخواست.
همانهایی که هر وقت مقابل ارمیا میگذاشت نگاه ارمیا پر از عشق میشد. بابا گفته بود که آن غذای سه نفره بهترین غذای عمرش بود. غذایی که برای اولین بار طعم زندگی میداد. طعم خانواده و عشق میداد.
دلش بابایش را میخواست. مادرش را میخواست. دلش عشق و صفای آن روزها را میخواست.
روی زمین کف آشپزخانه نشست ،
و صدای گریه اش بلند شد. ایلیا هراسان خود را به او رساند و در آغوشش گرفت. ماهها بود که با صدای گریههای ناگهانی خواهرش، خود را به او میرساند در آغوشش میگرفت. گاهی زینب سادات خواهرانه خرج غمهایش میکرد و گاهی ایلیا برادری میکرد برای دردهایش.
زینب سادات : _دلم برایشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روزها را میخواهد.
ایلیا: _منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو!
زینب سادات : _حالا باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟
ایلیا: _نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن!
زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد.اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد:
_چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچوقت از هم جدا نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم.
لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد:
_اما من تو رو شوهر نمیدم. هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم!بخصوص محمدصادق! تو بیمارستان دلم میخواست بزنمش.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت:
_کار خوبی کردی که نزدیش.
ایلیا: _حالا نهار چی بخوریم؟ من گشنمه!
زینب سادات روی موهای برادرش را باعشق بوسید:
_لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل!
صورت ایلیا درهم رفت:
_اون که میشه فلافلی سر کوچه!
زینب سادات بی صدا خندید:
_با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذاخوری که دیدیم میریم داخل.
ایلیا مشکوک گفت:
_میخوای بری ارگ؟
زینب سادات شانه ای بالا انداخت:
_خب.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵ و ۶
زینب سادات شانهای بالا انداخت:
_خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست.
ایلیا: _بریم رنگین کمان؟ دلم میخواد ماشین سواری کنم!
زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد:
_حتما بعدش هم بری پنتبال؟
ایلیا حق به جانب گفت:
_هیجانات نوجوان ها باید تخلیه بشه!تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم!
زینب سادات : _پس بزن بریم شوماخر دوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتماال الان سرویس نهار ندارن و باید از همین سر کوچه فلافل بخریم!
پشت و پناه بودن را که بلد باشی،
زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غمها
.
.
.
.
احسان بار و بندیلش را در خانه گذاشت،
و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانههای رها است.رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای آرامش قدم در خانه میگذارد.
روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود. اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود.
این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه #خودسازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و ببمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی آمده بود.
حالا که به خانه رسید،
کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود. چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت.
صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش آمده بودند برادران کوچکش.
همانجا که نشسته بود باقی ماند و گفت:
_در بازه! بیابد داخل!
از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت.
احسان گفت:
_دلم براتون تنگ شده بود.
محسن شکلکی درآورد و گفت:
_واسه همین شش ماه بی خبر رفتی؟میدونی مامان چقدر نگرانت شد؟
احسان دستی بر موهایش کشید:
_نیاز بود برم. برای آدم شدن به این سفر نیاز داشتم.
مهدی گله کرد:
_ما هم به تو نیاز داشتیم.
احسان آرنجش را روی زانو گذاشت و به سمت مهدی خم شد:
_چی شده؟
مهدی نگاه از احسان گرفت:
_روزای بدی داشتیم.
احسان پرسید:
_داشتید؟ الان همه چیز خوبه؟
مهدی همانطور که نگاهش را از احسان دور نگاه میداشت، پوزخندی زد:
_دیگه هیچی خوب نمیشه.
بعد از جایش بلند شد و گفت:
_بریم پایین، مامان بابا میخوان باهات
حرف بزنن.
احسان بلند شد و گفت:
_نگرانم کردی بچه! بریم ببینم چه خبره.
رها چای را مقابلشان گذاشت و کنار صدرا نشست:
_به هدفت رسیدی؟
احسان گفت:
_اول بگید من نبودم اینجا چه خبر بود.
صدرا نگاه چپ چپی به پسرها کرد و گفت:
_نتونستید جلوی زبونتون رو بگیرید؟میذاشتید برسه بعد نگرانش میکردید.
احسان گفت:
_تو رو خدا بگید چی شده!
رها استکان چایش را در دست گرفت.
به رسم آیه، چایش را نفس کشید. عطر گل گاوزبان را به کام کشید. نگاهش را به احسان داد اما ذهنش جایی در گذشته بود.
رها: _چهار ماه پیش بود. شب بیست و سه ماه رمضون. مثل همیشه خواستیم بریم قم، اما جور نشد. رفتیم مسجد محل. اومدیم خونه و سحری خوردیم. ساعت نزدیک شش صبح بود که تلفن زنگ زد. نگران از خواب پریدیم. تلفن رو برداشتم. صدای گریه مامانم اومد. گفت رها بدبخت شدیم. شدیدا گریه میکرد.
احسان فکر کرد:
حتما حاج علی از دنیا رفت. مرد خوبی بود.
رها ادامه داد:
_چطور لباس پوشیدیم و به قم رسیدیم، بماند. خود ما هم نفهمیدیم چطور رسیدیم. همزمان با ما سیدمحمد اینا هم رسیدن. اونها هم حال بهتر از ما نداشتن. رفتیم تو خونه و دیدیم مامان زهرا یک گوشه نشسته و زار میزنه، زینب سادات یک گوشه با لباس مشکی و چادر نشسته و خیره شده. ایلیا هم با لباس سیاهای بیرونش سرش رو پای زینب ساداته و با چشمای خیس تو خودش مچاله شده. دنبال آیه گشتم، ندیدمش. صدرا در اتاق ارمیا رو باز کرد، تخت خالی بود. سیدمحمد دوید سمت زینب و تکونش داد. اما هوشیار نشد. صداش زد اما نگاهش نمیکرد. محکم زد تو صورتش تا نگاهش آروم اومد تو صورت عموش و گفت: یتیم زدن نداره عمو! از خونه بیرون بری و بیای ببینی نه بابا داری نه مامان، زدن نداره عمو!
مُردن داره. اشک از چشم زینب سادات ریخت. و ما همه خشک شدیم. زینب اما ادامه داد و گفت: حاج بابا که شنید سکته کرد و بردنش بیمارستان. پلیس اومد و خونه شلوغ شد. پلیس گفت بیاید شکایت، وکیل. گفتیم عمو صدرا.......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💕 #عاشقـانه_هـای_شهـدا
❣مسجد ڪه میرفتم، چند باری دیدمش... خیلی ازش خوشم می اومد چون مرد بودن را در اون می دیدم...
برای رسیدن بهش چله گرفتم .
❣ساده زیست بود، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه حلقه 4500 تومنی بود ...
مهریه ام 14 سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد ازدواجمون داد؛
-ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.
❣هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم... میگفت #خیلی_دوستت_دارم
میگفت اگه عاشقت باشم به زمین می چسبم ....
❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ...
برای شهادتش چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود
💟همسر شهید برای رسیدن و #ازدواج با مهدی عسگری چله میگیرد
و ده سال بعد برای رسیدن مهدی به #خـــدا چله مےگیرد 💟
#جاویدالاثر
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_عسگری
#ولادت: #اول_مرداد_۵۸
#شهادت: #۲۷_خرداد_۹۵
#خاطره
#سالروزولادت...🌿🎉🌸🎉🌿
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید محمد دهقانی
🌷 تولد اول خرداد ۱۳۴۳ کازرون استان فارس
🌷 شهادت ۲ مرداد ۱۳۶۰ جاده آبادان - ماهشهر
🌷 سن موقع شهادت ۱۷ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ وصيتى كه به برادران عزيز خودم دارم این است که سعى كنيد خود را بسازيد و وجود امام زمان را درك كنيد تا اينكه امام زمان شما ر ايارى كند و براى اينكه خط سير تكاملى انسان را بسوى الله فراموش و گم نكنيد، حرف هاى امام خمينى اين منبع علم و دانايى را بخاطر بسپاريد تاانشاءالله بتوانيد مسئوليتى را كه خداوند به انسانها داده انجام دهيد.
✅ برادرم سعى كن كه با نفس خودت مبارزه كنى، يعنى چيزهايى كه دوست دارى ولى براى تو فايده اى ندارد يا ضرر هم دارد از اينها دورى كنی
✅ حال كه من نتوانستم با زنده بودنم تو را كمكى كرده باشم و تو را بسوى امام زمان حضرت مهدى (عج) بكشانم، اميدوارم كه با شهادتم تو را بسوى امام زمان بكشانم و اميدوارم كه روزى تو يكى ازسربازان امام زمان باشى
✅ پايدار و سربلند باد جمهورى اسلامى ایران
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💌 #کــلامشهـــید
شهـــید بابک نوری هریس🌷
تقوا يعنی اگه توی جمع همـه گناه میکردن،
تو جوگیر نشـی!
یادت باشه که خدایی هسـت
و حساب و کتابـی..!
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋