برادران! خدای نکرده #نماز را از یاد نبرید.📿
تا آنجا که میتوانید خوابتان را کم کنید. #درس خوانده و در سنگر مدارس برای حفظ اسلام علم یاد بگیرید
و با هم با صمیمیت زندگی کنید و بیشتر مطالعه کنید.📚
#شهید_حسین_بیگلری
#یاد_شهدا_با_صلوات
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم ✨️
به تو حسادت میکنند، تو مکن.
تو را تکذیب میکنند، آرام باش.
تو را میستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش... آنگاه از ما خواهی بود.
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود
داشت (از امام پنجم)
خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی بهقدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
خدایا گناههای من را ببخش، اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتیکه مرا نبخشیدی از این دنیا مبر.
تا وقتیکه راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا درراه تو قدم بردارم و درراه تو جان بدهم.
وصیتنامه شهید مدافع حــرم
بابک نوریهریس💚
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یکی از خصوصیتهای🙃🌱
بارز شهید صدرزاده تاکید
بر نماز اول وقت بود،
همیشه 🥹💛اذان نماز صبح
مقر را سید ابراهیم میگفت
.ما به دلیل اینکه بحث
تبلیغ را انجام میدادیم
و مستمر به نقاط مختلف🫧👀
سفر میکردیم نمیتوانستیم
روزه بگیریم اما او روزه
میگرفت و برای سحری
بیدار می شد.
🫀🥲یک روز نماز صبح را با
صدای سید بیدار شدم،
توی مقر قدم میزد و
لابه لای هر بند از اذانش
فریاد میزد و میگفت:🦋🕊
برادرها وقت نماز شده برپا،
دلاورا بلند شوید🌻🌿 وقت نماز است.
ما هم از آن به بعد سر به سرش
🙂❤️میگذاشتیم و با اینکه صدای
خوبی هم نداشت (با خنده)
میگفتیم بعد از این با صدای
خوش خودت 🫀👀اذان بگو!
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطره
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#قسمت_هشتم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت " صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه . " هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ " گفت " من برای کارم دلیل دارم " داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . گفت " تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم " احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود .
بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راه روی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده ."
🌸پايان قسمت هشتم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
❣️فقط کلام شهید❣️
#قسمت_هشتم #شهيد_مهدي_زين_الدين بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می
#قسمت_نهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
حول و حوش عملیات خیبر بود . خیلی وقت می شد که از مهدی خبر نداشتم . از یکی از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسیدم " چه خبره ؟ خیلی وقته که از آقا مهدی و بچه ها خبری نیست " گفت شوهرم می گوید " همه سالم اند ، فقط نمی توانند بیایند خانه . باید مواضعی را که گرفته اند حفظ کنند . " هر شب به یک بهانه شام نمی خوردم یا دیر تر می خوردم . می گفتم صبر کنم شاید آقا مهدی بیاید . آن شب دیگر خیلی صبر کرده بودم . گفتم حتماً نمی آید دیگر . تا آمدم سفره را بیندازم و غذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سیاه سیاه شده بود . توی موهایش ، گوشه چشم هایش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم " خیلی خسته ای انگار . " گفت " آره چند شبه نخوابیدم . " رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم . پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید عصبانی شد . گفت " من از این کار خیلی بدم می آید . چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را در بیاوری ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابید .
سر این چیزها خیلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . می گفت " از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشم را بشوید . " خودش لباسهای خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت " نه این مدل جبهه ای است . "
آن شب بعد از چند ساعت بیدار شد . نشستیم و حرف زدیم . از عملیات خیبر می گفت . می گفت " جنازه ی خیلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستیم برشان گردانیم . " حمید باکری را گفت که شهید شده . حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم " اصلاً شما ها یاد ما هستید ؟ اصلاً یادت هست که منیری ، لیلایی وجود دارد ؟ " چند ثانیه حرف نزد . بعد گفت " خوب قاعدتاً وقتی که مشغول کاری هستم ، نمی توانم بگویم که به فکر شما هستم . اما بقیه ی وقت ها شما از ذهنم بیرون نمی روید . دوستانم را می بینم که می آیند به خانه هایشان تلفن می زنند و مثلاً می گویند بچه را فلان کار کن . ولی من نمی توانم از این کارها بکنم . " آن شب خیلی با هم حرف زدیم . فهمیدم که این آدم ها خیلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرایط فعلی نمی توانند آن طور که باید این را بگویند .
🌸پايان قسمت نهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
##کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
ایستگاه شهدا 🌷
در دنیا، به چیزهای كوچکی خوش حال می شوم كه ارزشی ندارند و از چیزهایى رنج می برم كه بی اساسند.
این خوش حالى ها و ناراحتیها دلیل کم ظرفیتى
من است.
دستنوشته های #شهید_مصطفی_چمران
#در_راه_فتح_قله_ایم
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
💔
سلام همسنگری
نه اینکه نباشیم... هستیم ولی سخت مشغولیم
این روزها، روزهای پر از حماسه اصفهان هست...
روز حماسه و ایثار اصفهان و کنگره ۲۴هزار شهید استان
دعامون کنین به چشم شهدا بیاییم🥀
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
💔
حرف آخر...
دو مدفن برای یک شهید
از ناحیه دست، گردن و پهلو مجروح شده بود، بعد از برگرداندن پیکرش
متوجه میشوند یک قسمت از بدنش جا مانده آن را در سوریه دفن میکنند.
خوش به حال اونی که در راه دفاع از حرم خواهر ارباب، اربا اربا شد...
#شهید_ایمان_خزاعی_نژاد
سالروز شهادت
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄