eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
به ماه حسین(ع) و عباس(ع) ماه سجاد(ع) و علی اکبر(ع) و ماه مهدی(عج) جان خوش آمدید...😍 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید محمد مصطفی پور 🌷 تولد ۸ تیر ۱۳۴۹ بابل 🌷 شهادت ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ فاو 🌷 سن موقع شهادت ۱۵ سال 🌷 امروز سالگرد این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیت نامه این شهید عزیز ✅ اما سخنم با خواهرانم از داخل سنگر . بدانید که حجاب شما کوبنده تر از خون شهیدان است از شما می خواهم دنباله رو شهیدان باشید. ✅ برادر جان امیدوارم که بعد از من راهم را ادامه دهی و همیشه گوش به فرمان امام باش ✅ خدا ما را توسط این جنگ مورد آزمایش قرار داده است و خوشا به حال آنکس که در این امتحان قبول شده و موجب رضایت خدایش را فراهم آورد پس این ما هستیم که به اسلام احتیاج داریم نه اسلام به ما 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌷 پاسدار شهید مرتضی عباسی ♦️ مسئول مخابرات گردان عمار لشگر ۲۷ حضرت رسول ص 🌷 تولد ۱۶ شهریور ۱۳۴۴ تهران 🌷 شهادت ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ فاو 🌷 سن موقع شهادت ۲۰ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ اگر خداوند را صدا نزنید و از او نخواهید تا نجاتتان بدهد حتما اسیر و فرمانبر شیطان خواهید شد ✅ اصل وصیت اینجانب ترک گناه و اجرای احکام الهی است دروغ نگویید، حتی به شوخی تهمت نزنید غیبت نکنید، ائمه{ع} را پیش خدا شرمنده مسازید امام زمان{عج} را نگریانیم بلکه این بزرگوار را شاد نماییم و با عمل، دعا کنیم ایشان بیاید ✅ آخرین صحبتم نظر خود من است اما امیدوارم که خداوند کمک کند موفق شوم و عمل نمایم هدف از خلقت، کمال است و شهادت بهترین راه کمال است ✅ جنگ تمام می شود اما روسیاهی برای کسانی است که کمک نکردند و به جبهه نیامدند و سختی ها را تحمل نکردند ✅ هدف ما یاری امام خمینی ویاری اسلام و قرآن و خروج از تاریکی ها به سوی نور بود ترجیح ندادند بچه های شما مردم چند روز بیشتر در دنیا ماندن را به رضایت پروردگار و با لباس خونین و پیکر قطعه قطعه در راه اسلام رفتن و چه سعادتی از این بالاتر 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۰ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید محمدرضا شمس الدین 🌷 تولد ۱۱ مرداد ۱۳۴۸ سمنان 🌷 شهادت ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ اروند رود جزیره ام الرصاص 🌷 سن موقع شهادت ۱۶ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ به شما عزيزان توصيه مي‌كنم: « شكر نعمت‌هاي خداوند به خاطر تداوم آنها فراموش نشه؛ زيرا، هر چه سپاسگزار او باشيم لطف و عنايت او بيشتر خواهد شد، تداوم نعمت‌ها به آن سپاسگزاري و شكر كردن به درگاه حق وابسته است» ✅ عزيزان، يكي از نعمت‌هاي مهم كه خداوند به ما ارزاني داشته، حكومت اسلامي است، استفاده صحيح در جهت خودسازي و اجراي احكام اسلامي سپاسگزاري اين نعمت الهي می باشد ✅ عزيزان، هر چه مي‌خواهيد در اين جبهه‌ها پيدا مي‌شود. معرفت مي‌خواهيد بياييد اينجا! اخلاص، انسانيت، ايثار و ايمان مي‌خواهيد،  دوست و برادر مي‌خواهيد، اطاعت فرمان حق مي‌خواهيد؛ همه چيز در اينجا پيدا مي‌شود. بياييد تا اين گنج گرانقدر و گرانمايه تمام نشده، از آن بهره بگيريد 🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
ای خووب ترر از خووب داداش ابراهیم❣ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۵۱ و ۵۲ _مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره … تند تند کفشامو پام کردم، در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم، برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم: _خداحافظ جوابمو داد: _خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله… سوار آژانس شدم، عقیق ِعباس رو تو دستام گرفته بودم و لمسش میکردم، بوی عباس رو میداد،بوی یاس .. ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد “یادگاری حسین بود …به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود…میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “ گریه ام گرفت،،،، نه عباس نباید بری، بدون این عقیق نباید بری …خدایا خودت کمکم کن، خدایا نره،خدایا من ببینمش قبل رفتن، خدایا خواهش میکنم …خدایا کمکم کن … . . کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود، تو کجایی عباس؟؟!! یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم تا تعادلمو حفظ کنم، سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم، قطره های اشکم رو صفحه گوشی می‌افتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود .. تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد - معصومه برگشتم نگاهش کردم  در چند قدمی ام ایستاده بود، اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید: _چیشده، چرا گریه میکنی؟؟ هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن، دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و دستمالی رو سمتم گرفت  - نمی خوای بگی چیشده؟! اشکامو پاک کردم وگفتم: _خیلی نامردی عباس، می خواستی بدون خداحافظی بری سری تکون داد و با نگرانی گفت: _نه، معلومه که نه، بخدا وقتی دیدم محمد تنهایی اومده دنبالم و تو باهاش نیستی ناراحت شدم، کمی مکث کرد و ادامه داد:  _اما خب اگه گفتم نیایی چون میترسیدم.. ازهمین میترسیدم .. از اینکه بیایی و مجبور شم مثل الان اشکاتو ببینم تمام تلاشمو کردم تا اشکامو پاک کنم: _ببخشید، دیگه گریه نمیکنم لبخندی به روم زد و گفت: _ممنون… ممنون که انقدر خوبی نگاهش میکردم، یعنی امکان داشت دیگه نبینمش،نه نمی خواستم باور کنم، انگار دلش می خواست منو از اون حال و هوا دربیاره که گفت: _باور کن دیدم با محمد نیستی، دوساعته دارم بجای ذکر گفتن یه بیت شعر رو با خودم زمزمه میکنم گوشه چشمم که از اشک خیس شده بود پاک کردم و با کنجکاوی پرسیدم: _چی؟!! خندید و گفت: _ ”یاد باد آنڪھ ز ما وقت سفر یاد نڪرد به وداعے دل غمدیده ے ما شاد نڪرد “ 💜ادامه دارد.... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۵۳ و ۵۴ لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش  گفت: _ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد لبخندم عمیق تر شد اونم لبخندی زد و گفت: _آخه تو چرا انقدر خوبی؟! در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت: _اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم، دوستان منتظرن به جایی اشاره کرد تازه متوجه دوستاش و محمد شدم که گوشه ای ایستاده بودن،  بلند شد ایستاد... که یاد انگشترش افتادم و سریع گرفتم جلوش - این دیشب اومده بود تو وسایلام گرفتش و گفت: _چقدر دنبالش گشتم نگاه شیطنت باری بهم انداخت وگفت: _پس این کوچولو تو رو کشونده تا اینجا خندیدم... که گفت: _آخ آخ یادم باشه اینو بازم جا بزارم .. معجزه میکنه ها فقط به حرفاش میخندیدم، این لحظات آخر چه قدر سعی داشت خوشحالم کنه - خب معصومه جان حلالم کن، برام زیاد دعا کن، مراقب خودتم باش،یاعلی خواست بره که یهو مردد شد و برگشت سمتم، دست انداخت پشت گردنش و پلاکی رو از گردنش دراورد و گرفت جلوم _روش” و ان یکاد” نوشته خیره به پلاک “وان یکاد” تو دستش بودم که ادامه داد: _یه یادگاری از طرفِ من اروم گرفتمش،.. باز اشک بود که سعی داشت خودشو تو جشمام جا کنه لبخندی زد و خداحافظی کرد …و رفت …چه ساده رفت …مگه قرارمون از همون اول رفتنش نبود…پس این همه بیقراری از کجا میومد … به رفتنش نگاه میکردم و فقط زیر لب می گفتم … “برگرد عباس …برگرد … تو باید برگردی …  باید زنده برگردی … باید … من تازه دارم عشق رو تجربه میکنم…اصلا مگه ما چند وقته که کنار همیم …برگرد … “ روزها برام به سختی میگذشت،همش مثل یه آدمی که منتظره کسیه چشمم به ساعت بود، گاهی وقتا تا چند دقیقه فقط به ساعت زل میزدم،که شاید چند ساعت بگذره و عباس زنگ بزنه .. خیلی کم زنگ میزد،وقتی هم که زنگ میزد خیلی کوتاه حرف میزد و خداحافظی میکرد، انقدر دلتنگ بودم که سمیرا هم از حال و روزم میفهمید دلتنگی رو، همش منو به بهونه های مختلف میبرد این ور اون ور تا حالم بهتر بشه و انقدر تو خودم نباشم، دست خودم نبود، گاهی حس میکردم زندگی ایستاده، گاهی از دلتنگی انقدر خسته میشدم که فقط تنها پناهم گلزار شهدا بود و بس… تو اتاقم نشسته بودم و کتابی رو که دوست داشتم ورق میزدم،  اسمش “خدا بود و دیگر هیچ نبود“ بود، دلنوشته های شهید چمران، خیلی کتاب رو دوست داشتم، احساس ارامش میکردم وقتی می خوندمش، خیلی از عباراتشو حفظ بودم ولی بازم میخوندم و لذت میبردم از خوندنشون، هر از چند گاهی نگاهم از روی نوشته های کتاب سُر می خورد و به ساعت روی دیوار خیره میشد که شاید چند ساعت بگذره و بتونم صدای عباس رو بشنوم، آه که چقدر سخت بود دوری و … کتاب رو بستم، تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، اگه اینجوری پیش میرفت خودمو از بین میبردم، نباید انقدر بی تابی میکردم، بلند شدم که برم پیش مامان،به مهسا قول داده بودم که درمورد دانشگاهش با مامان صحبت کنم… نگاهی به مهسا انداختم که خودشو با گوشیش مشغول کرده بود .. بلند شدم رفتم پیش مامان، جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنج پاک میکرد، کنارش نشستم و کمی درمورد مهسا باهاش صحبت کردم، مامان با چند تا از حرفای منطقی که زدم قانع شد به اینکه مهسا رشته ای رو بخونه که دوست داره، بالاخره قبول کرد و من خوشحال از اینکه تونستم برای خواهرم کاری کنم،  بلند شدم تا برم بهش بگم.. از جلوی در اتاق محمد که رد میشدم تصمیم گرفتم به محمد هم یه سری بزنم، چند وقت بود با داداشم نتونسته بودم درست حرف بزنم از بس تو خودم بودم این چند روز، در اتاقشو زدم و رفتم داخل رو تختش نشسته بود و داشت با چند تا برگه ور میرفت، نشستم کنارشو گفتم: _چیکار میکنی برادرِ من؟!! 💜ادامه دارد.... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
انقلابتون ۴۵ ساله شد 🇮🇷
📌۴۵ سالگی این انقلاب رو مدیون شماییم ! 🖇😎- پدر ایران ! :) ❤️🤍💚
سالروز شهادت پهلوان بی مزار، شهید ابراهیم هادی🕊🌹 شادی روحش صلوات کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄