#یڪروایتعاشقانہ 🍁
عباس گفـت: اگه بخواهیـم زندگی موفقی داشته باشیـم
باید سبـک زندگی حضـرت علی (ع) و حضـرت زهرا(س) رو سرلوحه زندگـیمون قرار بدیم
باید یه زندگی سـاده و دور از تجمـلات داشته با عشـق باید اساس زندگیمون باشه .
میگفـت: زن و شوهـر باید یار و همـدم هم باشند تا به کمـال برسند
به ادامـه تحصیل تاکـید میکرد و میگفـت: میشود در کنـار زندگی ، تحصیل را هم ادامه داد .
خودش را برایم اینگونه معرفی کرد: انسانی تلاشگـر ، آرمانگـرا ، دست و دلباز ، اهل محبـت ، پرکار و متعهد به پاسـداری از انقلاب اسلامی
- همسر شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
-
بهترین چیز براي یه عاشق؛
دیدنِ معشوقشه.
چه بهتر ك براي معشوق..
جون بدي و توي خون بغلتي")✨.
❀..
- | شهیدمصطفیصدرزاده
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#مدافع_حرم
✨وقتی می گفت: دعا کن شهید بشوم، من همیشه یک جمله داشتم و به او میگفتم:
نیتت را خالص کن
و او همیشه در جواب به من میگفت: باشه، نیتم را خالص میکنم
ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت:
مامان به خدا نیتم خالص شده، حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد
وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم :
پس شهید میشوی
گفت: جان من؟ گفتم: آره محمدرضا، حتما شهید میشوی
تا این را گفتم یک صدای قهقهه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت: مامان راضیام ازت
بهش گفتم: حالا خودت را اینقدر لوس نکن
بعد محمدرضا گفت: مامان یک چیز بگم دعام میکنی؟
دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد
وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم:
اصلا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی
گفت: نه ... پس همان دعا کن که شهید شوم.
بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد
بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت...
راوی مادر شهید
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌷 شهید باغبانی چه داشت که عاقبتش ختم به شهادت شد؟
به نظر من او طمانینه و اطمینان وجود داشت. تکلیفش با خودش مشخص بود. فلسفه و برنامهی زندگیاش را میدانست. او شهادت را در برنامههایش داشت. آرزو داشت در جوانی از دنیا برود. در کنار این ها برنامهی عقلانی زندگی خود را هم داشت، مثلا با توجه به کار آزاد پیگیر بیمه ی عمر خود بود. اوقات فراغت خود را هم با کار پر می کرد. دائما برای بیشتر شدن علمش تلاش و سوال میکرد. حتی تا آخرین سفر هم همینطور بود. دغدغه داشت که با کیفیت کار کند. من به او میگفتم پوششت را طوری انتخاب کن که سند خبرنگاری ات باشد، نه نشانهی به جنگ رفتنت اما او از زاویهی عکاسی و نوع دوربین میپرسید. شبیه شهید آوینی تکلیفش با خودش مشخص بود و میدانست وظیفه و دین و دنیایش چه هست.
همسرشهید باغبانی گفت: همسرم جزو اولین شهدای مدافع حرم بود و این صحبت ها را خیلی از گوشه و کنار میشنیدم که 100 میلیون از فلان جا و 400 میلیون از فلان جا گرفته اید و هر کسی چیزی میگفت؛ در صورتی که اصلا اینطور نیست و جان آدم آنقدر ارزش دارد که با هیچ چیزی قابل عوض کردن نیست
#شهیدمدافعحرمهادیباغبانی🕊🌹
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
می گفت :
در هـر ڪاری
اگر انسان خدا را در نظر بگیرد
انحراف ایجاد نمی شود
#شهـید_عبدالحسین_برونسی
#فرمانده_تیپ_۱۸_جوادالائمه_ع
◻️تاریخ ولادت:۱۳۲۱/۰۶/۰۳
◻️محل ولادت: روستای گلبوی کدکن_تربت حیدریه
◻️تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳
◻️محل شهادت: شرق دجله
◻️عملیات : بدر
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید
وصیتی است که به خانواده عزیزم و به رهروان راه حق و حقیقت و آنچه که میگویم از صمیم قلب و با چشم باز این راه را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام و امیدوارم که این قدمهایی که در راه خدا برداشتهام خدا آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات بدهد. نگویید آنان را که کشته میشوند در راه خدا مردگانند بلکه زندهاند ایشان، ولی شما در نمییابید
#سردار_توسل
#سالروزولادت....🌿🌸🎉🌸🌿
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
•
°
در تمام مناطق عملیاتی با پای برهنه بود
همیشه می گفت:
گوشت و پوست شهدا در این مناطق مانده
و خاک شده،
نباید بی احترامی بهشون کرد.
عشق او ، سفر به مناطق جنگی بود می گفت : بهشت من اونجاست :)
#شهید_سیدمیلادمصطفوی🌱
#کمیباشهدا . . .
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
اهل رفاقت بود. با آدم های زیادی رفیق بود. هوای رفقایش را داشت. تا جایی که میتوانست کمکشان میکرد و نسبت به حرمتی که بین رفقایش بود، حساسیت نشان میداد و با معرفت بود. حتی نسبت به دوستان دوستانش ارزش و احترام قائل بود.
#شهید_محمدرضادهقانامیری
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
هرکس مبارز است
هم دشمن دارد هم بدخواه.
دغدغه نصیب هرکسی نمیشود
و همین موضوع حسادت زاست.
#شهیدبهشتی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
رفتـن ِبعضے ها؛
یا نــه!
اینطـور بگویـم:
بعضــے رفتـن ها؛
فـــرق میکنـد جنـسش...
انگار خـدا براے بعضی بنده هایش!
آغوشـش را بـاز کـرده... 😇
#شهید_رضا_رحیمی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت1
خش خش جارو روی برگهای نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا می آورد.
از بس خم بوده ام کمرم تیر می کشد. با صدای مادر حرکت دستانم را تند و تند تر میکنم.
_ریحانه دست بجنبون مادر!
الان مهمونا میان.
پوفی سر میدهم و می گویم:
_مادر من یه جوری میگی مهمون داره میاد انگار انیس الدوله قاجاره با فک و فامیلش! لیلا میخواد بیاد دیگه!
_خُبِ خُبِ نمکدون شدی.
در باز می شود و محمد وارد می شود. سوت زنان کفش های را روی سینه حیاط میکشد و با هوار مادر را صدا می زند.
_ماامااان!
مادر گیس هایش را میکشد و می گوید:
_ذلیل نشی بچه! چه خبرته؟ یکم یواش تر کل همسایه ها فهمیدن.
جعبه شیرینی را به همراه پاکت تخمه به دست مادر میدهد و می گوید:
_بیا اینم خریداتون.
_دستت دردنکنه محمدجان. یه خورده مراعات کن پسرم، اینجوری داد میزنی زشته دیگه. خوبیت نداره پیش درو همسایه؛ بعدشم نمیگن بچه های آ سِد مجتبی چشونه؟
محمد چشمی میگوید و وارد خانه می شود. با چشم غره مادر جارو را رها میکنم و با آفتابه مسی حیاط را آبپاشی میکنم.
بوی خاک نم دار بینی ام را نوازش می کند. از اعماق جان نفس میکشم و هوای تازه وارد ریه هایم می شود. سوز و سرما هنوز از مشهد رخت نبسته است.
با این که ساز و دُهُل بهار از دور به گوش می رسد و صدای پای حاجی فیروز از نزدیک می آید اما ننه سرما قصد رفتن ندارد. گویا ممکن است ننه سرما و حاجی فیروز امسال را در کنار هم عید کنند.
نزدیک غروب است و دیگر باید پدر هم بیاید.
مادر کلی به آقاجان سفارش کرده تا شب عید را زودتر برگردد.
صدای زنگ در خانه را پر می کند. نمیدانم چطور خود را از خانه پرت کردم که مادر دستانم را می کشد. ابروهایم درهم می روند که با لبخندش گره ابرو هایم را باز می کند و می گوید:
_چادرتو بگیر!
چادر گل گلی را میگیرم و در را باز میکنم. قد و قامت آقاجان در قاب در جا می گیرد و عبایش کمی خاکی شده است. وارد خانه که می شود به اصرار عبایش را می گیرم و در هوا می تکانم.
مادر هم لبخند زنان به استقبال آقاجان می آید.
سلام و احوال پرسی میکنند و وارد خانه می شویم.
چای را دم کرده ام و باید میوه و شیرینی ها را بچینم. در همین بین چشمم به محمد می افتد که به سفره هفت سین ناخنک می زند. حرصم در می آید و یواش یواش به طرفش می روم و دستانش را می گیریم.
چشمان وزقی اش که نزدیک است از کاسه در آید کمی دو دو می زند. لبخندی گوشه لبم می نشانم و می گویم:
_مچتو گرفتم! چرا دست میزنی؟؟
کمی خودش را جدی می کند و فاز مرد بودن به خود می گیرد و می گوید:
_به تو چه! مگه مفتشی؟
حرصم در می آید و دستش را محکم فشار میدهم و می گویم:
_نخیر! این سفره رو من چیدم اگه خراب شه وای به حالت.
آخ آخش به هوا می رود و از مادر کمک می خواهد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش خودش را مرد می دانست.
با وساطت مادر دستش را رها میکنم و سراغ میوه ها می روم. آقاجان می نشیند و مادر چای برایش می برد.
آقاجان هی می کند و افسوس میخورد.
_اون از کاپیتولاسیونش، اونم از اقتصادش که هرچی در میاره رو خرج تسلیحات میکنه و کوفت به مردم نمیرسه و اینم از نفت که همین جوری میبرن و اونوقت مردم خودمون از بی نفتی و سرما بمیرن!
مادر دستش را روی دست آقاجان می گذارد و می گوید:
_غصه نخور آ سد مجتبی درست میشه. مردمم خدایی دارن.
_آخه زهرا خانم این درسته هر قاتلی بیاد برامون تصمیم بگیره بعد یه ترسو هم هر چی اون گفت بگه چشم؟
مادر سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_والا چی بگم. نمیدونم این مملکت کی میخواد یه روز خوش ببینه؟
در همین بین زنگ در به صدا در می آید. سریع به اتاق می روم و لباس جدیدم را از کمد در می آورم. امسال پدر به من قول داده بود برایم لباس میخرد اما چون وضع اقتصادی خیلی بد شد و قیمت ها بالا رفت، تصمیم گرفتم امسال را هم با مانتوهایی که مادر برایم می دوزد سر کنم.
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋