محوطه حرم باصفای
حضرت زینب کبری سلام الله علیها
رزمندگان #لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ (ص) بفرماندهی #حاج_احمد_متوسلیان
آماده نبرد با دشمن صهیونیستی
با پیشانی بند های #الی_بیت_المقدس
اواخر خرداد ۶۱
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴
#شهیدانه
#عاشقانه_های_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#جلیل_خادمی
#شهیدی که محل خاکسپاری اش را به همسرش نشان داد .
یک شب با صدای گریه دخترم از خواب بیدار شدم . دیدم #جلیل نیست .
#جلیل گوشه ای از سالن نشسته بود . عبایی روی شانه هایش و انگشتر عقیق یمن هم در انگشتانش خوابش برده بود .
صدایش زدم ، چشمانش را باز کرد. گفتم جلیل بین قرآن خواندن خوابت برده ...
گفت : زهرا جان ، خداوند خطاب به فرشتگانش می گوید در دل این شب، وقتی همه خواب هستند بنده من با همه خستگیها یش و خوابی که تمام چشمانش را فرا گرفته بیدار مانده تا من به او عطا کنم هر آنچه می خواهد ...
بعدها که #شهید شد فهمیدم آن شب برای او شب برات بوده است .
یک روز به امامزاده #شهیدان رفتیم . فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند .
یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت : اینجا جای من است و فاتحه ای خواند
آن جایی را که جلیل نشان داد در میان #شهدا بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط #شهدا را در این مکان دفن می کنند ...
24 آبان 1394 روز #شهادت حضرت رقیه (س) جلیل در سامرا به #شهادت رسید .
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از
#شهید_جلیل_خادمی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی 📿
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
آیت الله عابدی از علمای دزفول راوی این ماجراست. ایشان میگوید: طلبه سال سومی به نام علی سیفی به گردان ما آمد. کسانی که با او ارتباط داشتند میفهمیدند که این طلبه با امام عصر عج در ارتباط است.
✅روزی ایشان به دیدن آیت الله اشرفی اصفهانی رفت. ایشان رو به علی سیفی کرد و گفت: ای پیک راستان خبر یار ما بگو...
در ادامه از او خواست که از امام عصرعج بگوید.
علی سیفی که سربه زیر نشسته بود جواب ایشان را با این شعر بیان کرد:
درد عشقی کشیده ام که مپرس ...
✅بعد از آن، بارها این دیدار تکرار شد و هربار پیغامهای امام عصرعج توسط این طلبه به این مجتهد بزرگوار ارسال میشد!
علی در بیست سالگی به جایی رسید که صدها عالمو فرمانده از محضر او استفاده می کردند. این جوان برای اینکه شناخته و مطرح نشود مرتب گردان خود را عوض می کرد...
📗 بیامشهد. اثر گروه شهید هادی.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهید حجت الاسلام علی سیفی از شهدای روحانی غواص است که در سال ۱۳۴۴ در شهر مراغه آذربایجان غربی به دنیا آمد. او در ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در اروندرود به فیض شهادت نائل آمد. مزار مطهرش در گلزار شهدای مراغه قرار دارد.
شهید علی سیفی از آن دسته روحانیون رزمی تبلیغی دفاع مقدس است که درس مکتب جهاد را از حوزه به میدانهای رزم کشاند. او از بس طلبهها و روحانیون را به حضور در جبهه تشویق میکرد که حوزه خالی از طلبه میشد؛ به همین خاطر مجبور شد که محل تحصیلش را بارها تغییر دهد.
اما عاملی که باعث شهرت این روحانی غواص شهید شد، بیارتباط با امام رضا (ع) نیست. ماجرایی که به قبل از معمم شدن او مرتبط است.
اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت، عازم جبهه شد.
در آخر این ماه در عملیات بیت المقدس در آستانه آزادسازی خرمشهر دچار مجروحیت شدید پا شد. این مجروحیت خیلی او را آزرده ساخته بود و پزشکان علاجش را تنها در قطع شدن میدیدند.
در عالم رویا، امام زمان خطاب به او فرمود: بیا مشهد! در آن شرایط سخت جسمی راهی مشهدالرضا شد و شفایش را از امام رضا گرفت. مردم هم وقتی فهمیدند شفا یافته به نیت تبرک لباسهایش را تکه تکه کردند.
بعد از این معجزه رضوی، او حضور همزمان در سنگر حوزه و جبهه را برگزید و اواخر تابستان سال ۱۳۶۱ به حوزه علمیه چیذر رفت و سال بعد هم برای ادامه تحصیل به مدرسه رسول اکرم قم رفت.
در این مدت هم از مراحل سلوک و عرفان غافل نماند. به گونهای که استاد حسین انصاریان او را سوار بر قطار عرفان و دیگران را پیاده معرفی کرد. بارها قبل از انجام هر عملیاتی اسامی رزمندههای شهید، مجروحان و آنهایی که سالم میماندند را بیان میکرد.
شهید علی سیفی در سال ۱۳۴۴ در شهرستان مراغه در خانواده ای متدین و ولایی چشم به جهان گشود. مادرش همیشه با وضو به علی شیر میداد. از دوران طفولیت با مجالس عزاداری آشنا شد و در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی میپرداخت و خود گرداننده هیئتی درشهرستان مراغه بود. وی در پانزده سالگی و آغازجنگ با اولین بسیجی های داوطلب به جبهه اعزام شد.
علی در عملیات بیت المقدس و در آستانه فتح خرمشهر به سختی مجروح شد. او در یکی از روزهای تشرف جانبازان جنگ تحمیلی به حرم امام رضا علیه السلام شفا یافت. همچنین برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه در شهر مقدس قم شد. وقتی برای بچه های تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه آن را دیده است. او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند…
علی وقت نماز آنقدر نماز را با حضور قلب میخواند انگار در این دنیا نیست…
روزهای بیاد ماندنی بعد از عملیات خیبر و غصه بچههای رزمنده از جاماندن جسم همسنگرانشان در جزیره مجنون با صدای ملکوتی علی برطرف می شد.
اوج ارادت علی در مداحیاش روضه حضرت رقیه(سلام الله علیها) بود و خیلی با احساس، رفتن خار در پای این دختر سه ساله امام حسین(علیه السلام) را بیان میکرد.
او وقت نماز آن قدر نماز را با حضور قلب میخواند انگار در این دنیا نیست و نمازهایش طولانی میشد.
یک رور تو جمع نشسته بودیم.علی اومد رو به یکی از دوستانم گفت: فلانی اون دعایی که دیشب سر نماز برایم کردی برآورده شد.بعد از رفتن علی اون دوستم برگشت گفت:من که به کسی چیزی نگفتم چطوری فهمید؟! سه روز مانده بود به شهادت؛حال عجیبی پیدا کرد،اصلا انگار در این دنیا نیست.یک شب او را دریک خلوت پیدا کردم.دستش را به حالت جام بالا گرفته بودو رو به آسمان می گفت: بریزید بریزید.برادر حقی می گفت:چند روزی در مراغه بودیم،همواره از یکدیگر خبر نداشتیم.آخرین بار در بازار پشت مسجدجامع مراغه به همدیگر برخورد کردیم.بعد از سلام و علیک و حال و احوال گفت:پدرم را در خواب دیدم،پدرم گفت بیا،دارم حساب و کتاب هایم را میکنم و میروم به جبهه و... آخرین مرخصی را در مرتغه گذراند.قرار بود علی به جبهه اعزام شود.پیراهن سفید پوشیده بود،برگشت به من گفت: خواهر بیا جلو لباس هایم را بو کن.رفتم لباسش را بو کردم.بوی عطر عجیبی داشت که تا حالا چنین بویی به مشام من نخورده بود.گفتم: داداش چه عطری زدی؟! گفت: عطر خاصی نیست! هر کس که به شهادت نزدیک بشه چنین بوی عطری ازش حس میشه.بعد چند تا عکس نشونم داد و گفت: کدام یک برا عکس سر مزار خوبه؟! از حرفش عصبانی شدم و گفتم: چی میگی داداش،انشاءالله مثل دفعات پیش سالم میری و سالم برمیگردی.می خواست برای آخرین بتر از خانه بره بیرون،مادر گفت: علی،برا عید لباس تازه میخام برات بگیرم.علی جواب داد نه مادر! لباس های من و اونجا دوختن و آماده است ! وقتی که می رفت از زیر قرآن روش کردیم.پشت سرش آب ریختم.می خواست که از آخر کوچه بپیچد،برگشت یه نگاه خاصی کرد و رفت.با خودم گفتم چرا اینجوری نگاه کرد.نکنه واقعا آخرین بار باشه؟! و اون نگاه واقعا نگاه آخر بود...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
وقتی می خواست از مادر خداحافظی کند،مابین درب منزل،با حالتی روحانی و متفاوت با دفعات قبل خداحافظی کرد.اولین باری بود که اشک ریخت.هر بار می خواست خداحافظی کند،گریه ای در کار نبود،ولی این بار خودش می دانست که برگشتی در کار نیست.برگشت به مادرگفت: در بهشت منتظرت هستم که بیای با هم وارد بشیم،اینقدر گریه نکن.از ته دل بخواه و فرض کن قربانی به قربانگاه روانه میکنی.گذشت تا اینکه یک شب مادر با یک تکان شدیداز خواب پرید! رفت در را باز کرد و جلوی در را آب و جارو کرد.خیلی مضطرب و نگران بود.درست نیمه شب بیستم بهمن ۱۳۶۴ بود.کمی که نگرانی اش کم شد به داخل خانه آمد.بعدها فهمیدیم علی همون لحظات به شهادت رسید.
راوی:دوستان و بستگان شهید
سه سال بعد از شهادت علی،من با یکی از فامیل ها که زیادفرد معتقدی نبود صحبت می کردم.بعد به درخواست من رفتیم مزار شهید علی.رسیدیم مزار و نشستیم و فاتحه خوندیم،این فامیل ما برگشت گفت: اینکه میگن امثال علی شهسد شدند،فقط حرف حکومته.چون می خواد کشته های خودش رو شهید خطاب کنه.شهید به معنای واقعی که این ها نیستند.از این حرفش ناراحت شدم.نمی دونستم چی بهش بگم.ادعا داشت که آدم باسوادی هست،اما تحت تأثیر...قرار داشت.هر حرفی زدم بی فایده بود.همون جا از شهید خواستم که باید نقدا یه چیزی بهش نشون بده که باور کند شماها شهید و زنده هستید.باید باور کند در راه خدا و ائمه رفته اید.هنوز حرفم تمام نشده بود،دیدم علی از داخل قاب عکسش که بر سر مزار بود لبخند زد،قشنگ لبهایش کشیده شد.! من خودم ترسیدم.این فامیل ما زود از جا پرید و من را بغل کرد! بهش گفتم: نترس.توهم نکردی،منم این صحنه را دیدم.این زنده بودن شهید است که می خواست گوشه ای از آن را به تو نشان دهد.اشک از دیدگانش ظاهر شد.بعد از آن قضیه،یک تغییر اساسی در زندگی اش ایجاد شد.البته این حرف ها و حکایت ها در مورد شهید سیفی برای دوستانش طبیعی است.آن ها کرامات بیش ازاین دیده اند.یکی دیگر از دوستانش می گفت: بعد از شهادت علی،او را در خواب دیدم.احساس کردم صدای مداحی میاد،پرسیدم: کجا هستی؟! علی سیفی گفت نمی دانم کجا هستم! گفتم: واقعا نمی دانی کجا هستی؟! گفت: نه.هر جا حضرت زهدگرا باشند من هم آنجا هستم... بیخود نبود که حاج شیخ حسین انصاریان،بعد از شهادت راجع به ایشان می گویند: شهید علی سیفی قطار عرفان را سوار شدند ولی ما لنگان لنگان می رویم... تا سال ها بعد از شهادت علی،هر وقت مادر شهید مریض می شد،اجازه نمی داد برویم دکتر،می گفت: علی می آید! بعد هم خوب می شد! می گفت: علی آمد و خوب شدم.یکبار که برای نمونه برداری دیالیز برده بودیم بیمارستان،حالم خوب نبود و نتوانستم مادر رو تو اون شرایط ببینم.من از اتاق بیرون رفتم. بعد از اینکه مادر به هوش آمد گفت: علی کجا رفت؟! گفتم مامان؟! علی اینجا نبود.علی شهید شده. گفت: نه بابا! الان همین جا بالای سرم بود.ان روز هم حال مادر خوب شد و برگشتیم.آخرین باری که مریض شد،به ما گفت: من دیگه رفتنی هستم،علی نیومده بالا سرم.باور نمی کردیم اما همین طور شد.بیست سال بعد از شهادت علی،در یک غروب سرد پاییزی،زهرا خانم مهمان علی در بهشت الهی شد.
خانم آرزومند از همسایگان ما بود.به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت،چرا که مادر شهید تنها زندگی می کرد.می گفت: روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمی شوی؟! در این خانه بزرگ؟ ایشان گفت: نه علی همیشه به من سر می زند،وقت نماز باهم وضو می گیریم و صحبت می کنیم... خیلی تعجب کردم،گفتم اولین بار شهید را کجا دیدید؟ گفت: گفت بعد از شهادت مرتب به من سر می زند،اولین بار،سه روز از شهادت علی می گذشت،ما برایس در خانه مجلس گرفتیم.شامی تدارک دیدیم،ولی افراد بیش از پیش بینی ما می آمد،لذا غذا به اندازه کافی نبود.من هم مضطرب و نگران که غذا کم می آید و شرمنده می شوم هی با خودم کلنجار می رفتم که یکباره علی را در گوشه آشپزخانه دیدم! به من گفت: مادر،چرا مضطربی؟ قضیه را برایش تعریف کردم،نمی دانم چجوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورده به من داد و گفت: این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش.من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم.آنقدر هول بودم که یادن رفت ظرف را یادگاری نگه دارم.آن شب به قدر تمام میهمان ها غذا کشیدم.همه سیر خوردند و در آخر،به اندازه همان مقداری که علی داده بود اضافه ماند.حدود بیست شب که از شهادتش گذشت.من و زن های همسایه تو حیاط داشتیم نون پخت می کردیم.یکباره دیدم اومد جلوی ما رد شد.آمد داخل خانه،سلام و احوال پرسی کردیم.گفتم: نون میخوری؟گفت:نه.کمی با هم صحبت کردیم.بعدش پاشد رفت.از خانم های نانوا پرسیدم: علی رو دیدید؟ گفتند: نه.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
خندهی گرم و دلنشینشان
برفها را در زمستان ،
آب میکنــــد ...
#صبحتان_شهدایی
#یادشهداباصلوات
صبحتون و عاقبتمون شهدایی🌥✋
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆امروز #یکشنبه ۸ بهمن ماه ۱۴۰۲ مصادف با ۱۶ رجب المرجب
📿 ذکر روز یکشنبه: یا ذَالجَلالِ وَالاِکرم (صد مرتبه)
✳️ ذکر این روز موجب فتح و نصرت میشود.
💐سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم سید فاضل موسوی امین
🕊اولین ذبیح فاطمیون ، شهید مدافع حرمرضا اسماعیلی
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
درمحضرشهدا
🔹️فرازی از وصیت نامه شهید:
تاریخ اسلام درسی است برای همه ما پس بیائید افکار خود را با قرآن مطابقت کنید که قرآن نجات دهنده انسانهاست و از جوانان عزیز و امت حزب ا... تقاضامندم که سنگرهای شهیدان را پرکنید که به فرموده حضرت امام پیروزی نزدیک است
شهیدعلی اصغرشعبانی
شهدای_رامسر
شهدا شرمنده ایم
🔹تربیت بدون الگو ممکن نیست
🔸 شهیدان را به فرزندانمان معرفی کنیم
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْفرَجهم
الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتَفیسَبیلِکْ
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یک سقف یک آرزو ...
روزگار ، شوخی هایشان را خرید..!
و آرزوهای آمیخته با خندههایشان را
برآورده کرد. حالا که بر مزار سیدعلی
میروی و به سوله ساکت گلزار شهدا
که دیگر ، رواق حـرم سید شده است
نگاه میکنی، به یاد آرزوی شوخیوار
او می اُفتی که گفته بود : " ای کـاش
روی قبر ما هم سایبانی و گنبدی بسازند"
#شهید_سیدعلی_دوامی
#لشکر۲۵_کربلا
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
خدایا چه خوش است هجرت گزیدن و جهاد کردن
چه خوش است جهاد کردن و به شهادت رسیدن
خدایا چه خوش است از علایق بریدن و به
ذات کبرایی پیوستن!
آنقدر در این راه پا نمینهم تا از پای بیفتم
آنقدر بر خاکت سجده میکنم تا تو را پیدا کنم
آنقدر دعا میکنم تا قلبم را خانهات گردانی
و آنقدر در میزنم تا به رویم در وا کنی
و مشتری جانم شوی :)
#شهیدعباسمحمدی🌷
🌹🍃🌹🍃
https//eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹شهدا، رفقای با معرفت!
✨مسئولان اردوگاه چند ساعت پیش از پخش غذا آمار زائرین را میدادند تا فرصتی برای پخت غذا داشته باشیم.
یک بار نزدیک ظهر بود که یک اتوبوس به آمارمان اضافه شد. نمیدانستیم باید چه کار کنیم؟ غذا کم بود.
🍀 سید بدون هیچ استرسی یک پارچه سبز پرچم #سید_الشهدا (علیهالسلام) را روی دیگ کشید و به بچههای خادم گفت، «بچهها بیایید دور دیگ غذا جمع بشوید و هرکدام برای یک شهید نیت کنید.»
💚 سپس ذکر صلوات گرفت و یک توسل کوچک نیز به حضرت زهرا (سلامالله) پیدا کرد.
پرچم را از روی دیگ برداشت و یاعلی گفت و مشغول تقسیم غذای زائرین شدیم.
🌿 برای ما خیلی عجیب بود، نه تنها غذا کم نیامد، مقداری هم غذا باقی مانده بود. همه حسابی غذا خوردند؟!
سید خیلی خوشحال بود.
♥️آنجا بود که فهمیدیم، چقدر سید با شهدا رفیق است و شهدا نیز حسابی هوایمان را دارند.
مدافع حرم
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی🕊🌹
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋