شهید امیر امیر گان
یه بار یکی از معلمین امیر که حجاب خوبی نداشت امیر رو برای جشن تولد فرزندش دعوت کرد امیر هم گفت که من جشن تولد برو نیستم. وبه اون مجلس گناه هم نرفت با وجود سن کمی که داشت نسبت به انجام مسائل شرعی اش مقید بود..
همسایه ما جشن تولد برای فرزندش گرفته بود و امیر ما رو هم برای این جشن دعوت کرده بود زن همسایه یک دفعه با حالت عصبانی و ناراحتی اومده بود درب منزل ما و به همسرم گفت: که امیر مجلس جشن ما رو به هم زده.! همسرم گفته بود برای چی؟ خانم همسایه گفته بود که من براش نوشابهpps کالباس (اون زمان برخی مراجع حرام اعلام کرده بودند به علت مخلوط با گوشت خوک) آوردم گفته که اینها حرام است من نمی خورم..! همسرم به امیر گفته بود امیرجان حالا این دفعه بخور تا دوستانت ناراحت نشوند امیر گفته بود مادر جان مگه شما نگفتی اینها حرام است گفته بود بله گفته بود خوب حرام خدا همیشه حرام هست حتی یک لقمه اش.. من از این چیزها نمی خورم.. این حرف مال سن 5 سالگی اش هست.!
یکبار همراه خانواده به مسجد می رفتیم در راه خواهر کوچک امیر به دوست من سلام داد امیر ناراحت شد و به خواهرش گفت که با نامحرم نباید سلام و علیک کنی من واقعا متعجب شدم از تعصب دینی فرزندم در اون سن کمی که داشت.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
امیر علاقه خاصی به آقا امام زمان (عج) داشت در سن 9 سالگی بود که می گفت من دوست دارم امام زمانم (عج) رو ببینم تسبیح به دست می گرفت و ذکر می گفت این رو یکی از دوستان بهش توصیه کرده بود که باید ذکر خاصی رو بگی تا به ملاقات امام برسی.. امیر خیلی تلاش می کرد دعا می خوند مراقب بود، تا اینکه روز تشییع جنازه خلبان شهید سرهنگ نوژه بود(اين شهيد عزيز براي كمك به دكتر مصطفي چمران در سركوب تجزيه طلبان مسلح و در حالي كه روزه بود در 20/5/1358 به پرواز درآمد كه هواپيمايش در آسمان كردستان ايران ـ منطقه عمومي پاوه ـ توسط نيروهاي ضد انقلاب سقوط كرد و به شهادت رسيد. در پي اين واقعه و به پاس اولين شهيد نيروي هوايي ارتش پايگاه سوم شكاري همدان كه قبل از انقلاب به پايگاه شاهرخي و بعد از پيروزي انقلاب به پايگاه حر معروف بود به پايگاه "شهيد نوژه" تغيير نام يافت.) امیر با سن کمش در حالی که زنیور هم صورتش رو نیش زده بود و صورتش متورم بود در مراسم تشییع شرکت کرده بود. بنده به علت آماده باش نتوانستم در مراسم باشم. وقتی به منزل رسیدم همسرم داستان ملاقات امیر کوچک ما رو با امام زمان(عج) تعریف کرد. بعدا از زبان خود امیر شنیدم که گفت:
وقتی تابوت تشیع شد و سوار بر هلی کوپتر کردند مردی سوار بر اسب دیدم که شمشیر برکمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود یامهدی (عج) امام به سراغ من اومد ؛ به من گفت که چشمت چی شده صورتت چرا ورم کرده بعد آقا دستی به صورت ورم کشیده ام کشید و گفت: صورتت خوب می شه. و آقا به شهید می فرمایند که به اهالی پایگاه بگوئید که هیچ آسیبی به پایگاه نخواهد رسید(آنزمان پایگاه بارها از طرف ضد انقلاب و.. مورد تهدید قرار گرفته بودند) باورش برای خیلی ها سخت بود اما بعد از شهادتش و قتی بالای جنازه سوخته امیرم رسیدم همه جای بدنش سوخته بود ، فقط گونه راست صورت امیر سالم مانده بود همون جائی که آقا دست کشیده بود! جالب اینکه بمب هواپیما در کنار امیر خورده بود و شهید عباسی نیا که در کنار امیر بوده چنازه اش تکه تکه شده و هیچ اثری ازش نمی ماند اما امیر که در کنار ایشان بوده فقط جنازه اش می سوزد و این شد سند محکمی بردیدار امیر با مقتدا و مولایش. حتی زمان حیات شهید امیر گروه فیلم برداری در خواست می کنند که در رابطه با این قضیه فیلمی از شهید گرفته شود که امیر مخالفت می کند و این امر صورت نمی گیرد..
یک ماه بعد هم خدمت نائب آقاامام زمان (عج) حضرت امام خمینی رسیدیم شور و حال امیر در این دیدار قابل توصیف بود.
10 11 سال بیشتر نداشت که بدون اینکه ما خبردار بشیم وقتی صحبت امام را در مورد حضور حداکثری مردم در جبهه شنیده بود از مدرسه همراه یکی از دوستانش که ایشان هم بعدها به شهادت رسید رفته بودند ترمینال تا از انجا به منطقه بروند و مسئولین ترمینال هم با توجه به سن کم اونها از رفتن ایشام ممانعت کرده بودند.. وقتی برگشت منزل گفتیم که امیر جان قد تو اندازه اسلحه نشده! کجا می خوای بری! جوابی داد که ما رو متحیر کرد گفت اسلحه نمی تونم اما ظرف لباس و.. رزمند ها رو که می تونم بشورم.!
قرآن رو هم خیلی خوب می خوند تو مسابقات مقام هم آورد
یه روز با اصرار براش ساعت خریدیم خودش راضی نبود! می گفت نمی خوام، به هر زحمتی بود راضی اش کردیم قتی دستش انداخت گفت مامان جون دستت درد نکنه خیلی قشنگه اما این دیگه اخرین ساعته منه.!! ناراحت شدم و تعجب کردم..خیلی طول نکشید وسایلهاش رو که از منطقه برامون اوردند ساعت هم رو آوردند..
خونه رو من فروختم بدهی هام زیاد بود رفتم خمس مالم رو حساب کردم و از حاج آقا برای پرداختش وقت گرفتم گفت که اشکالی نداره امیر هم با من بود برگشتنی به من گفت بابا جون شما اول خمست رو بده شده خودمون رو به سختی می اندازیم اما اول خمس رو بدیم تاخیالمون راحت باشه..
جودوکاربود خیلی خوب مبارزه می کرد چندین مقام هم کسب کرد اما تو مبارزه با نفسش خیلی قدر بود شنا رو هم خیلی خوب بلد بود و دراین رشته ها چندین بار مقام اورد..
شهید سید مصطفی الحسینی پسر خاله امیر بود ، امیر رو خیلی دوست داشت با وجود ینکه فاصله سنی شون زیاد بود اما با خودش جلسات مذهبی و قرآن می برد امیر سید مصطفی رو داداشی صدا می کرد
یک بار امیر بعد از شهادت سید مصطفی او رو تو خواب دیده بود اومد برام تعریف کرد گفت دیدم داداشی(سید مصطفی) رو درخت نشسته من هم سعی کردم برم پیش داداشی گفت: امیر جان نیا بالا گفتم برای چی؟ خیلی وقت هست که ندیدمت دلم برات تنگ شده با زحمت خودم رو کشیدم بالا داداشی دید که من دارم از درخت بالا می رم کمکم کرد رفتم پیشش .. امیر تا خواب رو برام تعریف کرد دلشوره پیدا کردم آخه امیر هم خیلی پسر مومن و با تقوائی بود برخی اطرافیان هم می گفتند که شهادت از سر و روی امیر می باره..!
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
عید هم که میشد هر کاری می کردیم لباس نو نمی پوشید.! می گفت بعضی از بچه ها ندارند بپوشند و شرمنده می شوند. یک شب هم خواب حضرت ابراهیم رو دیده بودند و در مورد کار خاصی ایشان رو راهنمائی کرده بودند.. یک روز خانمی اومد در خونه ما حجاب خوبی نداشت از پاکی و تقوای امیر زیاد شنیده بود امیر رو که دید صورتش رو بوسید و ازش خواست تا دعا کنه بچه دار بشه.! امیر سریع اومد خونه دیدم که ناراحته گفتم چیه امیر چرا ناراحت شدی؟ گفت اون خانمه چرا حجابش خوب نیست و تا حجابش رو درست نکنه من براش دعا نمی کنم.
به هر دری زد تا اعزام شد رفتنش به بار دوم نکشید و شهید شد.! گردان غواصی لشگر 32 انصارالحسین همدان وقتی می خواست بره دلشوره عجیبی داشتم قد رعنای امیر در مقابلم بود که رفت..
امیر در تاریخ 8/12/66 در سقز به شهادت رسید و مدت 20 روز پیکرش شناائی نشده بود تا اینکه در تاریخ 28/12/66 پیکر مطهرش توسط پدر بزرگوار شهید شناسائی شد.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💚
تشرفـــ شهید مدافع حرم به محضر حضرت ولی عصر
🌷۸۰ روز پس از شهادت در لابلای یکی از کتابهای شهید ، نامه ای به خط شهید پیدا شد که نوشته بود:
✍🏻خدایا خلق تو نمیدانند اما تو که خوب میدانی که این بنده ی کوچکت در سال ۱۳۸۱ موفق به تشرف به خدمت حجت و ولی تو امام زمان علیه السلام شد!!!
و در ادامه نوشته بودند: یقین داشته باشید اگر از زیر پرچم ولایت این سید عزیز مقام معظم رهبری بیرون برویم حتم نابود خواهیم شد.
وصیت شهید عارف مدافع حرم، #اسماعیل_خانزاده
#شادی_روح_پاکش_صلوات
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم
حاج آقا گفت :می خواهیم بریم سفر
تو شب بیا خونھ مون بخواب،بد زمستانی
بود . .سرد بود، زود خوابیدم ساعت
حدود دو بود ؛در زدند فکر کردم خیالاتی
شده ام در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی
و چند تا از دوستانش از جبهہ آمده اند
آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان
برد، هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی
شنیدم! انگار کسی نالھ می کرد. از پنجره
کھ نگاه کردم، دیدم آقا مهدی تویِ آن
سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی
ایوان و رفتھ به سجده🤍🌱!
[شهیدمهدیزینالدین✨]
خدایا به حق این شب عزیز ما رو سربازانِ واقعی آقا صاحب الزمان قرار بده 🤲
یاد شهدا کنید با ذکر صلوات ❤️
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۶
طلعت با لحن دلسوزانهای ميگويد:
- اصلان ! گذشتهها رو فراموش كن ، ليلا تو اين موقعيت بيش از هر چيزی به محبت تو نياز داره، هر چی باشه پدرش هستي !
اصلان مشت محكمی به لبهی پنجره كوبيده ، فرياد ميزند:
-پس چی فكر كردي؟كه قلبم از سنگه؟ كه ديگه دخترم رو نميخوام ؟دوستش ندارم ؟
صدای اذان از منارهی مسجد در فضا طنين انداخته است ، آميخته با صداي باران رعد و برق تازيانه ميكوبد،
ناودانها با اشك آسمان ميخروشند
قطرات باران از لبهی كلاه مرد ريزان است ، مردم باعجله در حركتند.
عدهای پالتوها را روی سر انداخته
و برخي ديگر نايلون پلاستيكي به سر گذاشتهاند
زني لبه هاي چادرش را زيربغل گرفته و از روي گودال پر از آب ميپرد
مرد به مسجد نزديك ميشود
با نوای اذان گامها تندتر به سوی مسجد میروند...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۷ و ۲۸
مرد بدون توجه به آنها پيش ميرود.
مقابل مسجد ميرسد تابلوهايي در دو طرف در مسجد، پهلوي هم چيده شدهاند.
مرد مقابل تابلويي ميايستد دستانش را كه درون جيب پالتوی بارانیاش قرار دارد، محكم ميفشرد
و به آن چشمان آبي خيره ميشود:
- هنوز هم با همان گستاخي به من نگاه ميكني
صدای حسين در گوشش ميپيچد:
- آقای اصلاني! من ليلا رو فقط به خاطر خودش ميخوام، نه چشم طمع به ثروت شما دارم و نه اجازه ميدم ليلا یک سرسوزن به خانهی من بياره
- پاتو از زندگی دخترم بكش بيرون ... ليلا رو فراموش كن!
چشم از تابلو برميگيرد و به زمين گلآلود نگاه ميكند دوباره از كنج چشمها به تابلو خيره ميشود:
- آقاي اصلاني! گستاخيه، ولي ميخوام بگم ... ليلا تو قلب من جا داره، ما همديگه رو خوب شناختيم، عشق ما از روی هوي و هوس نيست ما ميتونيم باهم خوشبخت باشيم... خوشبخت... خوشبخت
اصلان طاقت نمیآورد
لبهی كلاهش را روي گوشها پايين ميكشد و با عجله از مقابل تابلو دور ميشود.
سر كوچهاي ميرسد.
كوچهاي كه بارها و بارها از مقابل آن ميگذشت ميدانست كه درون آن خانهای است كه جگرگوشهاش را در خود جای داده است
چقدر دلش ميخواست او را ببيند، چقدر دلش براي او تنگ شده بود
لحظاتي بر سر كوچه میايستاد
و با ولع نفسي به درون ميكشيد تا مگر بوي او را استشمام كند
بارها ميخواست غرورش را زير پا بگذارد
تنها براي ديداري از او كه بندبند وجودش هنوز در گرو او بود،
در گرو نگاه او، نگاه حوراء
داخل كوچه ميشود و در انتهاي آن مقابل دری میايستد، دری كوچك و قديمي كه جاي جاي آن رنگها ريخته و زنگ زده است، با كوبهاي برنجي به شكل پنجة شير.
براي لحظهاي دلش ميگيرد و غربت به درونش ميخزد
دست به طرف كوبه بالا ميآورد،
نرسيده به آن ، دستش لرزان در هوا ميماند گویی وزنهاي سنگين، دستش را به پايين ميكشيد، روي برميگرداند.
از آمدن پشيمان ميشود
ميخواهد برگردد كه سيماي ليلا جلوی ديدگانش ظاهر ميشود با همان چشمهاي سياه :
«خدايا!اين چاه ويل است يا نگاه ! حوراست يا ليلا!»
غوغاي درونش را مي شنود:
«پدر!
🍃🇮🇷ادامه دارد..
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید علیرضا تمدن کمال
🌷 تولد ۸ آبان ۱۳۴۵ تهران
🌷 شهادت ۸ اسفند۱۳۶۲ جزیره مجنون
🌷 سن موقع شهادت ۱۷ سال
🌷 امروز سالگرد این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیت نامه این شهید عزیز
✅ به این مسئله پی بردم که تنها، راه خداوند است که اگر انسان در آن قدم نهد، هیچگاه از آن سرچشمه الهی سیر نخواهد شد، که بر عکس هر چه پیش می رود، دوست دارد قدمی فراتر نهد و به مایه هستی بخش دنیا نزدیکتر شود.
✅ بنده به تمام افراد میگویم اگر قدری فکر و اندیشه سازنده نمائید و هوا و هوس خویش را نادیده بگیرید، تمام مسائل حل خواهد شد و چه بهشتی می شود این دنیا و چه صمیمیتی بین افراد ایجاد خواهد شد.
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
♦️ معرفی شده در ۸ اسفند ۱۳۹۹
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید حاج حسین خرازی
♦️ فرمانده شجاع و متواضع لشکر دلاور ۱۴ امام حسین ع اصفهان
🌷 تولد اول شهریور ۱۳۳۶ اصفهان
🌷شهادت ۸ اسفند ۱۳۶۵ شلمچه
🌷 سن موقع شهادت ۲۹ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ شخصی هستم معتقد به انقلاب اسلامی ایران و رهبری و ولایت حضرت امام خمینی روحی لهالفداه، در عصر غیبت امام زمان (عج). از مردم میخواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند.
✅ راه شهدای ما راه حق است، اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامه دهنده راه آنها(شهدا) باشیم.
✅ از تمام اقشار ملت، اعم از کسبه، اطبا، مهندسین، علما و سپاهیان بهعنوان یک فرد از اجتماع که حق بر گردنش هست، تشکر میکنم و عرض میدارم که هرکدام از شما ممکن است در کار خود کمبودهایی حس کنید و مشکلاتی برای شما باشد. کاری نکنید که خدا نیاورد آن روزی را که شما در مقابل شهدا و خانواده محترمشان جوابی نداشته باشید که بدهید.
✅ از مسئولین محترم و مردم حزبالله میخواهم که، در مقابل آن افرادی که نتوانستند مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری برای دوری مردم از انقلاب، از طریق اشاعه فساد و فحشاء و بیحجابی و... زدند، در مقابل اینها ایستادگی کنند و با جدیت هرچه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
♦️ معرفی شده در ۸ اسفند ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋