eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 💌 🟣شهید مدافع‌حرم سید حمید طباطبایی مهر ♨️شیعــــه‌ حیــــدر 🖍قسمت سوم 🌪«...سلام خواهر اگر ممکن است در را باز کنید! کمی هدیه برایتان آوردیم!» زن باور نکرد اما عرصه را تنگ‌تر از این می‌دید که بخواهد درنگ کند؛ شاید از آن‌همه فقر و تنگ‌دستی به ستوه آمده بود و دیگر چیزی برای از دست‌دادن نداشت. 😔کودکانش چندین‌روز بود چیزی نخورده و آن شب از فرط گرسنگی غش کرده بودند. بغض گلویش را محکم‌تر از قبل گرفت؛ احساس کرد دارد خفه می‌شود! غرق در اندیشه‌های موهوم خود درب را گشود. 🚪درب که گشوده شد، مرد جوان نگاهش به چهره‌ی پریشان و رنگ‌پریده‌ی زن افتاد. غمِ صدای زن، باری سنگین بر شانه‌هایش گذاشت. رو به سمت مرد دیگری که کنارش ایستاده بود، کرد و گفت:«برادر بیا کمک!» 🍗در صندوق عقب را گشودند. چند کیسه برنج، روغن، مرغ و...؛ خلاصه همه‌ی چیزهایی را که در زمستان سرد و سنگینِ پیشِ رو مورد نیاز بود، با خود آورده بودند. 🤩همگی را در حیاط منزل زن چیدند. در این میان، حالِ زن، دیدنی بود! در دل باورش نمی‌شد و ناباوری در نگاهش موج می‌زد. زیر لب می‌گفت:«محمد ببین این پاسدارانی که شما برای کشتن‌شون میرید، برای کمک به ما آمده‌اند». 🧕زن رو به راننده‌ی جوان کرد و گفت: «می‌خواهم کسی که اینها رو برای ما فرستاده، ببینم...» ... •┈••✾◆🍃🌺🌸🍃◆✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
‍ 💌 🟣شهید مدافع‌حرم سید حمید طباطبایی مهر ♨️شیعــــه‌ حیــــدر 🖍قسمت چهارم(پایانی) 🤨«...من می‌خواهم کسی که اینها رو برای ما فرستاده ببینم.». نمی‌شد که...! سید حمید لباس سبز تنش بود اما زن همچنان اصرار داشت و می‌گفت:«من باید او را ببینم!» ❤️سید حمید با خودش فکر کرد که زن شاید بدش آمده! از ماشین خارج شد. زنِ جوان تا نگاهش به سید افتاد، گفت:«آقا دست شما درد نکنه! الهی خدا به گرمای عشق خودش مبتلات کنه ما رو تو سرمای زمستان، گرم کردی! الهی خود خدا نورش رو بدرقه‌ی مسیرت کنه که به خانه ما نور و صفا دادی!» 🙏حال زن، احساس عجیبی را در سینه‌ی سیّد نشانید؛ احساس کرد سینه‌اش فراخ‌تر از گذشته شده! دستش را به علامت شرمندگی به سینه چسباند و گفت:«خواهر ببخشید از حال شما بی‌اطلاع بودیم!» 🌚شاید آن شب، خود شب هم باور نمی‌کرد که سیّد حمید آن اَرزاق را برای خانه‌ی دشمنش آورده باشد؛ دشمنی که فردا، در تاریکی همان شب، در گوشه‌ای از دل کوه‌های رفیع کردستان، کمین گذاشته تا سَر از بدنش جدا کند. ✌️اما با این وجود، غیرت و مردانگی نمی‌گذاشت آن مرد، سیّدحمید، از خیال  آن زن و فرزندان گرسنه‌اش آسوده باشد و آسوده بخوابد؛ حتی با وجود خنجر کشیده‌شده‌ی مرد خانه‌ی او... 🦋آن مرد حتماً شیعه‌ی مردی بود که خود، به بزرگی تاریخ بشریّت بود! مگر می‌شود شیعه‌ی حیدر بود و به فکر برادر دینی خود نبود؟! •┈••✾◆🍃🌺🌸🍃◆✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
‍ 📎رزمنده ضدگلولهٔ دفاع مقدس 🔺مجروحيت‌هاي هاشم كلهر مثل خودش عجيب و منحصر به فرد هستند. جراحاتي كه شايد هر كدامشان براي يك نفر رخ مي‌دادند براي هميشه او را از جبهه دور مي‌كردند. اصابت تیردوشکا به سر ، انفجارنارنجک ۴۰تکه در دست ، اصابت گلوله پدافتد به بدن ، هیچکدام هاشم را به شهادت نرساند. 🔺يكبار همراه مهدي خندان به سوي دشمن پيشروي مي‌كنند، عراقي‌ها از اينكه دو ايراني با لباس سپاه آن قدر به آنها نزديك شده‌اند تسليم مي‌شوند. 🔺اما تك‌تيرانداز بعثي‌ها، هاشم را از دور نشانه مي‌گيرد و تا هاشم از جايش بلند مي‌شود، تير قناصه درست به صورت و فك و دهانش مي‌خورد؛ «هاشم غافلگير شد. نفهميد چه اتفاقي افتاد، فقط ناخواسته چيزي را قورت داد. شدت ضربه به حدي بود كه در جا چند تا از دندان‌هايش را بلعيد. بقيه هم از دهانش بيرون ريخت. 20 دندان هاشم همان جا ريخت. فك ثابت و متحركش هم در جا متلاشي شد.» 🔺همه این جراحت‌ها موجب شده بود تا روزی هاشم به مادرش که به نماز ایستاده بود بگوید: «ننه من دارم جونمو، قسطی می‌دم. بخدا این مجروحیت‌های من هرکدامش یک شهادته ولی من شهید نشدم.» 🔺پس از نماز، مادر به هاشم گفته بود: «خوب مادرجان هرچه خدا بخواد همان می‌شه»  هاشم ادامه داده بود: «ننه بعد نمازت دستهایت را بلند کن به سمت آسمان و بگو خدایا من از هاشم راضیم توهم راضی باش .» مادر هم همین جمله را به زبان آورده بود.برای همین تا هاشم این جمله را شنید ابتدا کف پای مادرش را بوسیده بود و بعد یک پشتک کف منزل زده و گفته بود:دیگه تمام شد... 🌷 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۲۹ و ۳۰ نرو... به خاطر من! بخاطر ليلات... به خاطر حوراء!» اصلان دوباره چشم به در ميدوزد، اين بار مصمم كوبه را سه بار ميكوبد، صداي  قدم هايي شنيده ميشود كه نزديك و نزديكتر ميشود. قلبش به تپش مي‌افتد: ـ كيه ؟... اومدم نفس در سينه‌اش حبس ميشود. صدا به دشواری از حلقوم گرفته‌اش بيرون ميجهد: ـ منم... بابا اصلان! در به آرامي باز ميشود. سيماي رنجور ليلا در قابي مثلثي از چادر سياه نمايان ميشود چشم در چشم هم ميدوزند. هر دو ميخكوب بر جاي، ياراي نزديک شدن به هم را ندارند. قطرات باران گويي در اين نمايش احساس از حركت باز ايستاده‌اند اشك در چشم‌ها جمع ميشود و قطرات گرم آن  با قطرات سرد باران بر گونه‌ها سرازير ميشود دستها لرزان به سوي هم دراز ميشوند. ناگهان ليلا خود را در آغوش پدر می‌اندازد وارد حياط ميشود. حياطی قديمی با ديوارهاي آجری. حوضی مدوّر، با گلدان هاي  شمعداني دور آن درخت كهنسال توت وسط حياط كريمانه شاخ و برگ گسترانده است. درخت تاك از گوشه‌ی باغچه ، بر داربست چوبي درپيچيده و خود را به لبه‌ی ديوار رسانده. تاريكي جاي گرفته زير اين درختان ، چون چشمي در كمين نشسته او را تا اتاق هاي  آن سوي حياط دنبال ميكند.  دلش ميگيرد. رعد و برق بر وحشت اين تاريكي می‌افزايد وارد اتاق ميشود  بر لب‌تاقچه، چراغ گردسوز، سوسو ميزند و نور آن بر روي آينه و شمعدان‌های برنزی ميرقصد . و عكس را در سايه روشن خود فروميبرد. پيشاني بند سرخ و موهاي خرمايي عكس در ابهام سايه روشن آن جلوه‌اي ديگر دارد.  چشم  از تاقچه برميگيرد و نگاه نگرانش بر پشتی‌های دور تا دور اتاق ميلغزد. ـ پدر خوشحالم كردي آمدي !  ليلا اشك‌هايش را پاك  ميكند، اصلان به دقت  ليلا را ورانداز ميكند. پيراهن سياه، گوي سبقت را از چشمان به گود نشسته‌اش ربوده. چشم ها ديگر نميدرخشند، حتي يک ستاره در سياهي آن... غوغايي در درون اصلان به پا ميشود و غرش  آسمان بر آن دامن ميزند با خود واگويه ميكند: « ليلا! ليلا! كاش نمی‌آمدم ! اينجا مثلاً خونه‌ی دختر منه ! دختر نازنين حوراء! كاش چشمام  كور ميشد و تو رو اين طور نميديدم » زانوانش سست ميشود. بر زمين مينشيند. ليلا دست بر شانه‌ی پدر ميگذارد: ـ پدر! ميدونم چي ميخواين بگين ... همه چيز رو تو چشماتون خوندم اصلان با ناراحتي ميگويد: - برق‌ها خيلي وقته رفته ؟ تنهايي ؟  ليلا سر پايين مي‌اندازد و ميگويد: - بله پدر، حاج‌خانم ، پيش پای شما رفت مسجد اصلان دور تا دور خانه را از نظر ميگذراند. سر از تأسف تكان ميدهد: - اين جا... اين جا همون قصريه كه حسين ميخواست تو رو بياره !  ليلا نفس عميق به درون كشيده و با طمأنينه  مي گويد: - حسين قول هيچ قصري رو نداده بود... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۱ و ۳۲ _حرفش فقط اين بود: زير يک سقف ،روي گليم، ولي... ولي خوشبخت ! اصلان چون جرقه‌اي كه از آتش بيرون بجهدبه  طرف ليلا خيز برداشته و ميگويد: - پس اينه خوشبختي ! - پدر! نميخوام پشت سر حسين حرفي بزنيد بغض گلويش را ميفشرد، روي از پدر به جانبي ديگر برميگرداند، اشک در چشم‌هايش حلقه ميزند به سختي آب دهان فرو داده با لحن گرفته‌اي  ادامه ميدهد: _ولي اگر ميخواين بدونين... بله، من واقعاً خوشبخت بودم هرچند كه توي اين چند سال  زندگي مشترك پيشم نبود و همه اش جبهه بود ولي همسرخوبي بود، دوستم داشت،بهم محبت ميكرد از جون و دل ...فكر ميكنيد خوشبختي  چيه ... مال و منال !...» اصلان رشته‌ی سخن را قطع ميكند  - ولي حالا چي؟ حالا كه رفته ، حالا كه نيست  چي ؟  - حسين هنوزم براي من زنده است ، مدام به خوابم مياد.مخصوصاً اون موقع ها كه  بيقرارش ميشم هميشه با يك دسته گل ، با يك  كاسه‌ی آب ، با يك سبدميوه ، از همه مهمتر با اون لبخند زيباش.. با دست دور تا دوراتاق را اشاره كرده و با هيجان ميگويد: - هر جاي اين خونه رو نگاه ميكنم  ميبينم خاطره‌ی خوشي از او دارم ... اصلاً حضورش رو احساس ميكنم .» اصلان به آرامي بلند ميشود به طرف پنجره ميرود و به حياط خفته  در تاريكي مینگرد. يك باره به طرف ليلا رفته و دستانش را ميان دستانش ميفشرد و با هيجان  ميگويد: - ليلا! اومدم تو رو با خودم ببرم ... دنيا هنوز هم به آخر نرسيده ...تو هنوز جووني ...حرف  بابات رو گوش كن و بيا خونه ...اتاقت همونطور دست نخورده است... با من بيا! صداي رعد و برق مهيبي «امين» را وحشتزده از خواب ميپراند. امين شروع به گريه ميكند. ليلا از اصلان جدا ميشود و به سوي امين ميدود و او را دربغل ميگيرد و مدام  ميبوسد نه پسرم ، نترس ! مامان اينجاست اصلان ناباورانه ، چشم به پسرك ميدوزد، به  آرامي بلند ميشود و دست به ديوار ميگذارد: -باورم نميشه ! باز هم اين چشمهاي آبي ! اين  شعله‌های نيلوفري، عين چشمهاي پدرش،سحر و جادو از اونها ميباره با خود فكر ميكند ك  نكند ليلا افسون برق  جادووَش آنها شده است 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت جدید رمان2
💢 🌹 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ادامه دارد ... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋