eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📎 کلام شهید شهادت عسل است و از عسل شیرین تر این را استادمان امام حسین (ع) در کربلا به ما آموخت و چه زیبا نوشت کربلا رفتن، خون میخواهد. 🌷شهید 🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
⤴️ دست نوشته 🌷شهيد 🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
الهی از تو تشكر می كنم كه لذت لقايت را به من چشاندی و از لذت شهادت آگاهم ساختی و توفيق دادی تا به عشق تو بسوزم و روحم به سويت پرواز كند 🌷شهید 🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
می‌گفت: همیشه عکس یه شهید تو اتاق‌تون داشته باشید، پرسیدیم: چرا؟ گفت: اینا چشماشون معجزه میکنه! هر وقت خواستید گناه کنید، فقط کافیه یه نگاهتون بهشون بخوره، می‌گفت: بنده‌ها فراموش‌کارن، یادشون میره یکی اون بالا هست که همه چیز رو می‌بینه ولی این شهدا انگار انعکاسِ نگاه خدا هستن انگار با نگاه‌شون بهت میگن: ما رفتیم که تو با گناهات ظهور رو عقب بندازی؟ ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟ میگی جوونم؟ منم جوون بودم شهید شدم، بهتر نیست یه بهونهٔ بهتر بیاری؟! می‌گفت: خیلی جاها جلوتونو میگیرن. 🌷شهید کفراتی🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
آہ . . . از این پلاڪِ سوخته سوختی تا حرم بماند و من باید در آتش فراق تو بسوزم تا حریم نگاهـت را بسازم 🌷شهـید 🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
بیستم فروردین 1347، در روستای طهماسب آباد سلطانیه در خانواده ای پاک و روستایی فرزندی به دنیا آمد. که نامش را رحمان گذاشتند، رحمان بهرامی در سال 1359 هنگامی که سیزده ساله بود، مدرسه رها کرد تا خمینی بت شکن، حسین زمانه را در برابر یزیدیان تنها نماند. رحمان این نوجوان مومن که احترامش به بزرگ ترها مثال زدنی و تواضعش در برابر کوچک ترها ستودنی بود، هرگز از جبهه ها مگر برای مدت کوتاهی برنگشت. تا حتی یک وجب از خاک پاک ایران اسلامی به دست دشمن نیافتد. جنگ تحمیلی به پایان رسیده بود. حالا وقتش بود رحمان اوقاتش را صرف نیاز به فقرا و نیازمندان کند و متواضعانه چنان کرد.   شهید رحمان بهرامی گویی همیشه آماده شهادت بود، مجاهدی که همیشه وضو داشت، نمازش اول وقت بود و مناجات و نماز شبانه اش، نوای ایمان و شوق بود در دل همسر و پنج فرزندش.و خوشبحال دختران و پسر رحمان که تجسمی از یک انسان کامل را دیدند و آموختند. رحمان در 20 فروردین 1347 به دنیا آمد و در 20 اسفند 1394 در راه دفاع از حریم ولایت به شهادت رسید و در محل زندگیش در گلزار شهدای خرمدره به خاک سپرده شد. حاج رحمان بهرامی هفت سال بود که به افتخار بازنشستگی نائل شده بود. اما دفاع اسلام بازنشستگی نداشت. کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت 73 و74 صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده ميشود: - كيه ؟ اشك در چشمهاي ليلا جمع ميشود. بغض گلوگيرش شده ، بازحمت فراوان ، لب‌های لرزانش را تكان ميدهد: «مامان طلعت ! منم ...» صداي قدم‌هايی پر شتاب در فضاي حياط خانه طنين می‌اندازد در باز ميشود. طلعت باناباوري نگاه ميكند، ديداري بعد از سالها، بدرقه‌ی آخرين ديدارشان چشماني  اشكبار بود. و ثمره‌ی اين ديدار بعد از سال‌ها نيز قطرات درشت اشک است كه بر گونه ها سرازير است ،در آغوش همديگر جای میگيرند و شانه ها بر اين گريه‌ها ميلرزند طلعت امين را بغل ميكند ليلا وارد حياط  ميشود. نگاهش  به تك سرو كنار باغچه  كشيده ميشود، سروي بلند بالا، پنجره‌ی اتاقش از پس  شاخ وبرگ ها رخ مينمايد.  پنجره‌ای كه هنوز پرده‌ی توری سفيدش  آويزان است، پنجره‌ی دلواپسی‌ها، انتظارها. وارد خانه ميشود سهراب و سپهر بزرگ شده‌اند، طلعت امين را پيش آن دو ميبرد: - سهراب !... سپهر!... اين پسر آبجي ليلاست ... امينه ... هموني كه تعريفش رو ميكردم طلعت ، در اتاق ليلا را باز ميكند با مهرباني  ميگويد: - ليلا جون ! بيا اتاقت رو ببين ... ميبيني  همانطور دست نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ... ليلا بر آستانه‌ی در می‌ايستد. نگاهش به آرامي درون اتاق را از نظر ميگذراند كتابخانه، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه، مبل ، همه و همه همانطور كه بوده  به آرامي قدم درون اتاق ميگذارد. مقابل آينه تمام‌قد ديواري با قاب گچ‌كاری شده ، می‌ايستد. خود را فراسوي غبار ميبيند. دست لرزانش را روي آينه ميكشد و به ليلای آن سوي آينه نگاه ميكند. ليلا به او لبخند ميزند و تور سفيد پر از شكوفه‌های صورتي را بادست بالا می‌آورد. چشمان درخشان ليلا به او دوخته ميشود. با ناز ميگويد: - ليلا! خوشگل شدم ! بهم  مياد؟ پلك هايش را پايين می‌آورد: - به  نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مياد؟ چشمانش پر از اشک ميشود، سر تكان ميدهد: - ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چيشده ... دستي بر شانه‌ی خود احساس ميكند. به خود می‌آيد. طلعت او را روي مبل می‌نشاند و خودش  مقابل ليلا دو زانو مينشيند با لحن غمناكي ميگويد: - الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي ! نميدونی هر وقت ياد تو و حسين می‌افتم ...دلم آتيش  ميگيره نگاه مهربان ليلا از پس هاله‌ی غم به طلعت  دوخته ميشود، دست بر شانه‌ی اوگذاشته و ميگويد: - مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم  به رضاي خدا نگاه ليلا بر پيراهن سياه طلعت خيره ميماند باتعجب ميگويد: _سياه پوشيدي ! طلعت به سرعت از جای بلند شده به طرف  پنجره ميرود، با صداي  لرزاني ميگويد: - فريبرز... .  ليلا به طرفش ميرود، طلعت اشك گوشه‌ی چشم را پاك كرده و با بغض ادامه ميدهد: - ناتالي ... ناتالي تركش ميكنه و با يك مرد ديگه فرار ميکنه، فريبرز از شدت ناراحتي  خودشو از طبقة چهارم پرت ميكنه پايين و... و ميزند زير گريه . ليلا طلعت را به آرامي در آغوش خود ميفشرد خنده‌ی امين و سر و صداي دوقلوها كه باهم  بازي ميكنند، روح تازه‌اي به خانه بخشيده . ليلا درون اتاقش آلبوم ها را ورق ميزند. ناگاه صدای‌بوق ماشين او را از جاي مي‌جهاند. سهراب و سپهر باعجله به طرف حياط ميدوند هر يك براي باز كردن در، از همديگر پيشي  ميگيرند ليلا از گوشه‌ی پنجره بيرون را نظاره ميكند - باباجون ! آبجي ليلا اومده ، امين رو هم  آورده ... مامان طلعت میگه ما دايی امين  هستيم ... پدر دست پسرها را در دستان ميگيرد و وارد خانه ميشود، ليلا با عجله از اتاقش بيرون مي‌آيد، امين را بغل گرفته و چشم به در دوخته منتظر باقي ميماند نمي داند عكس‌العمل پدر چيست ندايي از اعماق دلش به او آرامشي را نويد ميدهد با شنيدن صداي گام‌هاي پدر امين را بيشتر در آغوش ميفشرد. پدر بر آستانه‌ی در اتاق ظاهر ميشود. مات و مبهوت، گويي حوراء را مقابل خود ميبيند، آن هنگام كه پارچه‌ی سفيد را از رويش  كنار زد، گويي خوابيده بود 🍃🇮🇷ادامه دارد.. 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۷۵ و ‌۷۶ لبها كبود، صورت رنگ‌پريده و مهتابي و مژگان  بلند بهم بسته، ميخواست يك بار ديگر حوراء چشم‌هاي شهلايش را باز كند و او دوباره ببيند خنده‌هاي موج زننده در چشمانش را، رقص  اشك  شوق  را، تلألؤ برق نگاه و شرم و حياء آميخته با عشقش را، ميخواست فقط يک بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمک‌هايش ببيند، خود را ببيند كه چطور تارهای مويش يکی یکی سفيد ميشدند، و كمرش زيربار اين غم  خميده ... و حالا او را ميبيند، چشم‌هاي سياه و عمق نگاهش را سهراب و سپهر دست در دستان پدر ميخواهند  او را به زور داخل اتاق بكشانند، ولي پدر همچنان ايستاده است نگاه نگران ليلا به او دوخته شده  سياهي مردمكانش در پس پرده‌ی اشک میدرخشد، چانه اش ميلرزد. پدر نگاهش را تحمل نميكند چشم  ز او برميگيرد و روي به جانبي ديگر ميچرخاند، خجل است و شرمگين، از نگاه او، از نگاه حوراء ،  دست بر چهارچوب در ميكوبد و پيشاني بر آن تكيه ميدهد، با خود واگويه مي كند: «ليلا! ليلا! نگو كه پدر دوستت نداشته ... نگو كه بابا اصلان فراموشت كرده ، به خدا شب و روزم  يكی شده ... زندگيم سياه  شده ...  به  روح  مادرت  قسم ! چندبار ديگه  هم  اومدم ... تا پشت  در خونه ات  ولي  برگشتم  نمي دونم  چرا... نمي دونم مي خواستم  با تو لجبازي  كنم  يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...» ليلا باچشماني نمناك  همچنان چشم به پدر دوخته است، درونش پُرغوغاست ، در درون با پدر راز و دل ميكند: «پدر! دلم برات تنگ شده ... هميشه دلتنگت بودم  پدر! اومدم پيشت تا سايه‌ی سرم باشي، تا كِي امين شاهد اشک و آه  من باشه ... طفلكي ! بچه‌ام اينم فهميده كه چقدر عذاب ميكشم، تا اونجا كه دست‌های كوچكش رو دور گردنم حلقه ميكنه و منو مدام  ميبوسه، ميدونم قلب كوچكش تحمل حتی یک قطره اشك منو نداره، پدر! منم روزي مثل امين بودم ، غمگين و دلشكسته، اون موقع ليلای تو بود و حالا امين من .» اصلان پيشاني را از روي دست مشت كرده‌اش برميدارد،  چشم در چشم اشک‌آلود ليلا ميدوزد. از نگاهشان اين گونه برمی‌آيد كه  گويي حرف دل هم را شنيده اند. پدر دست لرزانش را به سوي ليلا دراز ميكند و چون از بند رهاشده‌ای با شتاب به طرف او رفته. و ليلا و امين را در آغوش ميگيرد و بلند ناله سر ميدهد: - ليلا! دختر عزيزم ! گل بابا! به خونه‌ات  خوش آمدي ... قدم رو تخم چشمام گذاشتی... بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه... ليلا خونه‌ی دلم رو روشن كردي ... بابا اصلانت نباشه اگه تو رو فراموش كرده  باشه اصلان ، سر دختر را به  سينه چسبانده و هاي هاي گريه ميكند: - فكر ميكني حوراء منو ببخشه ...فكر ميكني  حوراء منو ببخشه كه يادگارش رو تنها گذاشتم تنها به خاطر خودخواهی‌های خودم ... آره  ميبخشه ...ميبخشه .. طلعت ، دو دست بر شانه‌های سهراب و سپهر حلقه كرده است، مات و مبهوت اصلان و ليلا را مينگرد. اشک درچشمان طلعت حلقه زده است ايستاده در سايه‌ی درخت حاشيه‌ی خيابان چشم دوخته به درورودی دانشگاه و رفت و آمد دانشجويان ، از انتظار كلافه شده  است. همهمه دانشجويان كلماتي از اين دست بگوش  ميرسد: «ترم ... امتحان ... كوئيز... مشروطي ... استاد...» ناگهان او را ميبيند. كت و شلوار طوسي ، عينک به چشم و سامسونت به دست، با قدمهايي شمرده به  طرف ماشين میرفت. 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
📜 را نه برای از اجتماعی ونه برای راحتی میخواهم🍂 بلڪه ازآنجا ڪه در رأس قله است آن رامیخواهم.🍃🌹 🕊 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 📎شبــــتون شهــــدایی •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
~🕊 جهاد خیلی دوست داشتنی بود و در عین جوانی بزرگ منشی خاصی داشت، دقیقا مثل شهدای خودمان. الان شما وقتی عکس فرمانده‌هان بزرگ جنگ ما مانند ، ، و . . را کنار هم می‌گذارید ، اصلا متوجه نمی‌شوید که چهره‌ها برای سنین بیست و چند سالگی است ، همه چهره‌ها به بالای سی سال می‌خورد. برداشت شخصی من است که ممکن است خدا این جذبه و اُبهت را در چهره‌هاےِشان گذاشته بود تا بتوانند فرماندهی را کنترل کنند. این‌ها بزرگ‌تر از سنشان نیز بودند . . . ✍🏻به روایت سید‌رسول‌‌عاصمی ♥️🕊 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄