🔻استعفا از شهرداری برای رفتن به جبهه/ مدتی است دلم برای هیچکس تنگ نمیشود...
🌺🌿قاری قرآن بود و در ادامه راه مادر گام به این عرصه گذاشته بود، کارمند شهرداری بود و برای رفتن به جبهه از کارش استعفا داد، چند روز مانده به شهادت حالاتش تغییر کرده بود.
میگفت: دیگر دلم برای هیچکس تنگ نمیشود و قرار است اتفاق خوبی برایم رخ دهد.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✨
💠🕊۳۰ سال پس از شهادت شهید والامقام #سیدمجتبی_میرغفاری، همسرشان در بین وسایل قدیمی خانواده و در لای یک کتاب، نامهای از ایشان پیدا میکنند که در این نامه موضوعات عجیبی از شهید بیان شده است...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر قلب تپنده امت اسلام پیر جماران، سلام بر ملت... سلام بر پاکدلان شهید این آب و خاک و سلام بر شهادت، سلام بر خوابگاه سرور آزادگان که خونین شهرها و دشت عباسها و مجنونها، فاوها و شلمچهها را سر راه امتحان یاران خود قرار داده، چه امتحانی
الله اکبر الله اکبر، شهادت، باز شهید دیگر، باز لب تشنه دیگر، باز صیدی دیگر
الله اکبر چه پروانههای زیبایی، دور شمع کربلا جمع شدهاند
الله اکبر، آری مادر، تو شهید دادهای آن هم چه شهیدی، همرزم حسین مظلوم، سرور آزادگان، سید اولاد پیامبر، مادر شهیدای شیرزن وای پاکدل جگرگوشه تو مجتبای تو چه میگوید، همسر باوفای شهید، ببین عزیز تو چه میگوید، چه زیبا گفته این پاک سرشت.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💢نامه شهید: 👇👇👇
خانواده عزیزم سلام، مادرِ نور چشمم، منم مجتبی
بیا مادر، بیا مادر حلالم کن امام را کردهام یاری ،که وقت شهادت آمده
ز تو خواهش چنین دارم، مکن از بهر من زاری
❣مادر و همسرم سخن دارم، آری سخن دارم، وقتی در شلمچه با دشمن نبرد میکردم به خودم آمدم احساس کردم نسیمی از سوی کربلا میآید، وقتی درون این احساس بودم یکدفعه صدای ملکوتی را احساس کردم، در همین لحظه، ملائکهای مرا به آغوش کشید، وقتی چشم باز کردم خود را در صحن اباعبدالله الحسین در کنار سرور شهیدان یافتم.
💥 مادر ماها پشت سر سرور شهیدان نماز میخوانیم، هنوز باور ندارم چه میبینم، خوابم یا بیدار، خدایا بچههای فلاح به من خوشآمد میگویند، همه بچهها اینجا هستند، وقتی به مقصد رسیدم بچهها جویای حال خانوادهشان بودند.
مادر حال میفهمم من اینجا زنده هستم، در آنجا بیجانی بیش نبودهام
♥️ همسر مهربانم سلام مرا پذیرا باش، چی شده سرت را بالا کن و شجاع باش من همیشه در کنار تو و پسرم حسین هستم. من زندهام و همیشه در کنار خانوادهام هستم، شهادت زنده شدن است نه مردن امیدوارم مشکلات زندگی ترا در راهت مقاومتر سازد و حسین کوچولو را مصممتر از همیشه میپرورانی.
همسر مهربانم من افتخار میورزم که توانستم برای چند مدتی اسم تو را در شناسنامه خودم ثبت گردانم و نوشکفتهای، چون حسین که رهرو من خواهد بود برجای بگذارم و من به چنین زنانی فخر میورزم و امیدوارم که خداوند تو را صبر دهد و مرا هم بیامرزد و امیدوارم مرا ببخشید.
🌻مادر من تمام این مقام والا را از تو آموختم، اگر شهید شدم بزرگترین افتخارم این است که رهبرم روحالله و پدر و مادرم و همسرم معلمین شهادتم بودند و دیگر افتخارم این بود که در عصر امام خمینی زیستم درود بر رهبر اسلامی ایران، امام خمینی، مرگ بر تمامی منافقین و مخالفین اسلام اعم از کفار و مشرکین.
🌱خداحافظ ملت شهیدپرور ایران باشد، به امید پیروزی انقلاب اسلامی ایران تا گستردگی بر تمام جهان...
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹 عکسش شده سینِ دیگه هر سال...
#سین_مثل_سردار_سلیمانی
#سین_هشتم
✋🏻 همه ما منتقم خون تو ایم سردار دلها.
وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ
❤️ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
داستان «ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پانزدهم 🎬:
شیپور توقفی کوتاه دمیده شد و خیمه ها برپا شدند و همگان منتظر بودند که ببیند چه شده..
رباب با دلی نگران از کجاوه پایین آمد که دختری سه ساله را با چادر و نقابی بر چهره دید که به سمتش می آید و حدسش راحت بود که او کسی جز رقیه نمی تواند باشد، رقیه خود را به او رساند و با زبان شیرین کودکی گفت: می خواهم با علی اصغر بازی کنم، دلم برایش یک ذره شده..
رباب در مقابل دختر کوچک حسین که انگار بوی بهشت را میداد زانو زد، نقاب روی صورتش را بالا زد و بوسه ای از گونهٔ نرم و گلگونش گرفت و گفت: برو عزیزکم، علی اصغر در آغوش سکینه است، بروید و با هم بازی کنید تا من نزد پدر بزرگوارتان بروم.
رقیه لبخندی زد و به سمت قارب که غلام رباب بود، رفت که داشت چادر بانویش رباب را برپا می کرد و رباب به سمت تمام هستی اش، حسین علیه السلام روان شد.
بوی مشک و عود در فضا پیچیده بود و هر چه به خیمهٔ مولایش نزدیک تر می شد، این بو شدیدتر میشد.
جلوی خیمه رسید که شنید عده ای چنین می گویند: ای حجت خدا، ای فرزند زهرا و نوادهٔ رسول خاتم ما فرشتگان درگاه حق هستیم که از آسمان به زمین آمده ایم، تا همانطور که بارها به امر خداوند، جدت را یاری رسانیدم، اینک شما را یاری نماییم
و صدای ملکوتی مولا در فضا پیچید: وعده گاهم قتلگاه و جایی ست که در آن به شهادت میرسم و آن کربلاست و چون به آنجا رسیدم نزد من بیایید.
رباب با شنیدن این سخن مولایش، قلبش بهم فشرده شد، این سخن یعنی که روز موعود نزدیک است، یعنی حسین بن علی یاری فرشتگان را رد کرد تا خود با همراهانش به مصاف کفر و ظلم برود.
اشک از چشمان رباب جاری گشت که صدایی دیگر بلند شد: ای سرور ما، ما از جنیان هستم و مسلمانیم ، شیعهٔ شماییم، لشکری عظیم گرد آوردیم تا به یاریتان بیایم و اگر بیم گزند دشمن رود و شما امر بفرمایید ، شما را همراهی نماییم، اصلا هم اینک فرمان دهید تا تمام دشمنان شما را از روی زمین محو نماییم
ابا عبدالله با صدای آسمانی اش پاسخ داد: آیا قرآن خوانده اید در آنجا در سوره نساء آیه۷۸ که می فرماید:«هر کجا باشید، شما را مرگ در می یابد، هرچند در برج های استوار باشید»
شما در روز عاشورا حاضر باشید که من در آن روز کشته میشوم..
جنیان گفتند: به خدا قسم ای حبیب خدا و ای پسر حبیب خدا، اگر نبود که باید از فرمانتان اطاعت کنیم و مخالفت با فرمانتان بر ما جایز بود، همهٔ دشمنانتان را پیش از آنکه به شما برسند هلاک می کردیم.
حضرت فرمود: «به خدا سوگند که ما از شما بر آنان تواناتریم ولی تاکسی که باید هلاک شود با دلیلی روشن هلاک گردد و انکه باید زنده بماند با دلیلی روشن زنده بماند»
رباب که این سخنان را شنید طاقت از کف داد و به سمت خیمه خودش با سرعت حرکت کرد، خود را داخل خیمه رساند، علی اصغر در آغوش رقیه دست و پا میزد و سکینه خنده کنان برای آنها شعر می سرود.
رباب اشک چشمانش را پاک کرد که بچه ها نبینند و خوشی انها زایل نشود.
رباب در کنار فرزندان حسین علیه السلام نشست، چشمش به رقیه افتاد، او خوب میدانست که چه رشتهٔ محبتی بین این دختر وپدرش تنیده شده است ، رقیه هر روز می بایست پدرش را ببیند و در دامانش بنشیند و برایش شیرین زبانی کند،رباب آهی کشید و زیر لب گفت: اگر مولایم کشته شود، حتما رقیه هم این دنیا را تاب نمی آورد چون تمام دنیای رقیه در پدرش حسین خلاصه می شود و سپس نگاهی به علی اصغر که بیش از دوماه نداشت انداخت و ادامه داد: و من نمی توانم نذرم را ادا کنم، چون روز موعود نزدیک است و تو هنوز آماده برای سربازی نشده ای... در این هنگام صدای خنده علی اصغر بلند شد، گویا او سخنان مادرش را شنیده بود و داشت به مادر مژده میداد که سربازی می کند در رکاب پدرش...گویا با خنده اش می گفت: نگران نباش مادر، من انچنان جانبازی کنم که تا قیام قیامت نام علی اصغر به عنوان کوچکترین سرباز در لشکر حجت خدا، بر سردر زمین و آسمان بدرخشد...
ادامه دارد..
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهل و چهارم رمان ناحله
با خجالت گفتم
_دست شما درد نکنه خیلے زحمت کشیدین.
سرش سمت فرمون بود.
دیگه بهم نگا نمیکرد.
در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف
+خواهر حلال کنید منو !
خیلے شرمندم به قرآن.
حس کردم صداش لرزید ادامه داد.
به خدا از قصد نبود ...!
عجله داشتم ...
به هر حال من خیلے متاسفم!
دلم ریش شده بود .
چے به سرش اومد این پسر!!!
نگاش کردمو
_به قولِ خودتون چوب نزنید مارو!
حلال کردم.
از ماشین پیاده شدمو :
_خدانگهدار
+یاعلی
درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد.
بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم .
بقیه راهو پیاده رفتم.
کلید انداختمو وارد خونه شدم.
وقتے از نبودن بابا مطمئن شدم خیلے سریع رفتم تو اتاقم.
بعد چند دقیقه بابا هم رسید ...!!
__
لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا در زد .
چند ثانیه طولانے که نگاهم کرد گفت :
+ بیا نهار بخوریم
از همیشه نافذتر نگاهم میکرد
رفتم باهاش سر میز نشستم
یخورده که از گذشت گفت:
+از صبح خونه بودی؟
دلیلے نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم :
_نه
+خب؟
_خونه ریحون اینا بودم .یه جزوه اے بود باید براش توضیح میدادم .
+چرا اون نیومد ؟
_شرایطش و نداشت
+عجب
به غذا خوردنش ادامه داد ولے فهمیدم توضیحات بیشترے میخواد برا همین اضافه کردم :
_اره دیگه .صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند
+چجور آدمایین؟
_خیلے خونگرم ومهربونن
دیگه ادامه ندادیم
بابا رفت سراغ پرونده هایے که ریخته بود رو میز
منم وقتے یه استکان چایے براش بردم رفتم تو اتاقم
این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم .
لذت زندگے کردن و از یاد برده بودم.
خیلے زور داشت خدایے نکرده با تمام اینا قبول نمیشدم.
طبق برنامه ریزے یکے از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد.
بایه حس بد که از خنکے یهویے روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم
تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد
حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه اے که با شیطنت نگام کرد
داد زدم :
_مامااااان
+کوفت و مامان
دختر من فکر کردم سکته کردے چرا بیدار نمیشیے دیرمون شدد.
گیج وبے حوصله گفتم کجا چیے ؟
+امشببب دیگههه باید بریم خونه آقا مصطفییی!!
_خب من نمیام درس دارم
+امکان نداره .هیچ جا نیومدے اینجام نمیخواے بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شے .آماده نبودے همینطورے میبرمت
دلم میخواست جیغ بزنم .اے خدا چجورے نگاهاے مضخرفشون و تحمل میکردم
به هزار زحمت بلند شدم
نمیخواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسے ب خرج بدم
یکے از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت :
+راستے اون پیراهن بلندت و بپوش
بدون اینکه ازم جوابے بخواد درو بست
اعصابم خورد شده بود.
یادمه یه زمان تمام شوقم این بود ڪ بفهمم میخوایم بریم خونشون یا اونا میخوان بیان اینجا!
چقدر تغییر کردم با گذر زمان.
سعے کردم نقاب مسخرمو بزنم و چند ساعتے و تحمل کنم
لباسام و پوشیدم .یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم
رفتم بیرون.
تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه .
مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن
پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر میکرد
هر وقت باهم بودن صدا خنده هاے بلندشون تو خونه میپیچید
شخصیتاے متفاوتے داشتن ولے خیلے خوب باهم کنار میومدن
اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود
براے اینکه متوجه حضورم شن
رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم
مامانم گفت:
+عه آماده شدے خب بریم پس .
بدون اینکه جوابے بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
تا وقتے برسیم یه آهنگ پلے کردم و
وقتے مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم .
حیاط شیڪ و سنگ کارے شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه
مثه همیشه همچے مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود
عمو رضا اومد و با بابا روبوسے کرد و عید و تبریڪ گفت
بعدشم خانومش اومد و مامان و بغل کرد
تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید
سعے کردم یه امشب و همچے و فراموش کنم و کارے نکنم که به خودمم بد بگذره
منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمے عید و بهشون تبریڪ گفتم
مصطفے پیداش شد
مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده.
با عمو رضا هم احوال پرسے کردیم
اونا رفتن داخل
مصطفے اومد نزدیڪ تر گفت :
+چ عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد
جواب پیام و زنگ و نمیدین ؟
رو برمیگردونین
اتفاقے افتاده احیانا؟
_اولا اینکه سلام
ثانیا عیدتون مبارڪ سال خوبے داشه باشین
حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن
+خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه ؟
شونه ام و بالا انداختم و....
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهل و پنجم رمان ناحله
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت :
+فاطمه
سکوتم و که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بے توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت.
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالاے همیشگے و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفے چایے و پخش کرد
تا ب من رسید یه لبخند با چاشنے شیطنت زد خواستم چایے و وردارم که یه تکون ب سینے داد که باعث شد بگم :
عهه و خودمو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفے عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها
با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ے جمع شد
بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد
به من که رسید شیطون تر از دفعه ے قبل نگام کرد و با صدایِ بلندے گفت
+این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه.
ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم.
پشتشم چاییمو خوردم .
یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق .
سنگینے نگاهِ بابامو حس میکردم.
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو.
نمیخواستم مث دفعه هاے قبل برم تو اتاق مصطفی.
به اندازه کافے هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلے هوا برش داشته بود.
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن.
عکساے رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد.
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن .
رو تختشون دراز کشیدم.
کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم.
کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدے باباے ریحانه افتادم
فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم.
نگاه که کردم دوتا 10 تومنے بود!!!
آخے بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون.
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
اهههههه چقد خووب بوود .
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت.
تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفے اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف
+راحت باش اومدم یه چیزے بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیرے فاطمه خانم!!!؟
از ما بهترون پیدا کردے یا ...؟؟
به حرفش ادامه نداد.
کشو رو باز کردو یه جعبه خیلے کوچولو از توش برداشت .
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت.
یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_اقا مصطفے من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو!
ولے شما جدے نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت
+اوکی
منو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده 669 قانون مجازات اسلامے به 74 ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!!
تا بفهمے تهدید کردنِ یه وکیل یعنے چی!
والسلام
اینو گفت و از جاش پاشد.
از حرفش خندم گرفته بود.
اینم شده بود یکے عینِ بابا و عمو رضا.
از این زندگے یکنواخت خسته شده بودم.
از این همه دادگاه بازے و جدیت و جنایے بودن!!!
واقعا چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبے شد
پوزخند زد و گفت :
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یخورده موندم تا مثلا درس بخونم ولے تمام حواسم جاے دیگه اے بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمامتلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلے اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستے اومدے نشستے تواتاق
وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم .
مصطفے بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفے خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم
یخورده تعارف کرد ولے بعد کنار رفت .
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین ڪ یه دستے زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفے با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه
دیسو از دستم کشید و رفت.
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش و از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کارے کنم
میخواستم دستمو بکشم ولے دیس میافتاد.
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولے توجهشون ب ما بود
با شیطنت دیس و برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن .
میزشون شش نفره بود.
عمو رضا رو صندلے اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش .
مصطفے هم همینطور کنار مامانش نشسته بود.
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💠آخرین پیامک شهید علیرضا نوری
🔹روز وداع با همسرم، درحالیکه بسیار اشک میریختم به او گفتم: " علیرضا اگه رفتی و شهید شدی، من و علیاکبر تو این دنیا چه کنیم؟ زندگی بدون تو خیلی سخته! تو میری و من میمانم و دلتنگیهای علیاکبرمون و یک قاب عکس و یک پلاک!
🔸علیرضا مثل همیشه لبخندی ملیح زد و گفت: تا الآنم من هیچکاره بودم؛ شما را به همون خدایی میسپارم که همیشه محافظ تو و پسرم بوده؛ خداتون بزرگه؛ نگران نباش.
🔹قبل از پرواز به من پیامک زد: "بودنش نیازیست همچون نفسکشیدن، خدا را میگویم، همیشه پشت و پناهت". با خواندن این پیام، آخرین بند دلم هم پاره شد. احساس کردم آخرین پیامک همسرم هست. پیامکی که پر از امید بود. اینکه اگر تنهاترین تنهاشوی، باز هم خداهست.خداجانشین همه بیپناهیها و دلتنگیهاست.
🔸علیرضا توکلش به خدا زیادبود.هرگاه کلام من بوی ناامیدی میداد،میگفت: «لا تَقنَطُوا مِن رَحمَةِ الله» از رحمت خدامأیوس نشوید؛ ایمان و اعتقادش به لطف و حکمت و رحمت خدا اینقدر زیاد بودکه باوجود علاقه شدیدی که به من و پسرمان داشت ولی باتوکل به خدا باخیالی آسوده،زندگی دنیوی را ترک کرد.
📀راوے: همسر شهید علیرضا نوری
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
❣️فقط کلام شهید❣️
💠آخرین پیامک شهید علیرضا نوری 🔹روز وداع با همسرم، درحالیکه بسیار اشک میریختم به او گفتم: " علیرضا
🌸
💍#ازدواج_به_سبک_شهدا
🌕شهید مدافعحرم علیرضا نوری
💞همسر شهید نقل میکند: من همیشه میگویم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجرای این توسلکردن برای خودمان خیلی جالب بود. شهید نوری همیشه میگفت من شما را از حضرت زهرا سلاماللهعلیها گرفتم.
✨آقاعلیرضا تعریف میکرد یک روز که به مشهد رفته بود، در حرم امام رضا علیهالسلام نذر میکند ۴۰ زیارت عاشورا به حضرت زهرا هدیه بدهد تا خدا یک همسر خوب نصیبش بکند. ایشان ۴۰شب پشت سر هم این زیارت عاشورا را میخواند و دقیقاً در آخرین شبی که زیارت عاشورا را میخواند، فردایش شوهرخالهاش مرا به ایشان معرفی میکند.
💞آن زمان خودم در کنگره شهدا کار میکردم و یک هفتهای میشد که به شهدا متوسل شده بودم و میخواستم یکی مثل خودشان نصیبم کنند. نتیجه توسلهایمان این شد که در اسفند سال۱۳۸۸ شهید نوری به خواستگاری من آمد و با هم آشنا شدیم و بعد از آشناییهای اولیه، مراسم خواستگاری کاملاً سنتی برگزار شد. ۱۱خرداد سال۱۳۸۶ عقد و مهر همان سال نیز عروسی کردیم.
#شهید_علیرضا_نوری
#سالـروز_شهـادت 🕊
🌸 اَللَّهُـمَّ 🌸صَلِّ🌸 عَلَی 🌸 مُحَمَّـدٍﷺ
🌸 وَآلِ🌸 مُحَمـَّدﷺ
🌸 وَ عَجِّـل🌸 فَرَجَهُـم
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄