┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🔵شهید مدافعحرم جواد جهانی
📀راوے: همسر شهید
❄️من در تلفنم، نام همسرم، آقاجواد، را با عنوان «شهید زنده» ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد! به ایشان گفتم:«آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای!»
❄️قبل از رفتنش برای آخرینبار صدایم زد و گفت:«شمارهاش را بگیرم.» وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان «شریک جهادم و مسافر بهشت» ذخیره کرده بود. گفت:«از اول زندگی شریک هم بودهایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزشترین داراییام را به خدا میسپارم و میروم.»
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
☂اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد☂
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
شهید خدمت، حسین امیرعبداللهیان: من از خدا خواستم که زمانی به جایگاه و مقامی برسم که آن مقام به اندازۀ عطسه بز برای من بیارزش باشد.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
☑️مظلوم تر از جواد بغداد نداشت
آن مظهر داد تاب بیداد نداشت
میخواست که فریاد کند تشنه لبم
از سوز عطش، طاقت فریاد نداشت
«شهادت امام
جواد الائمه(ع) تسلیت باد»
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
بدون اینکه چیزی بگه بلند شد برام آب آورد.
نه اون حرفی زد نه من.
حرف رفتن رو پیش کشید و گفت:
منم میخوام برم سوریه...
خشکم زد، باورم نمی شد در حالی که تنها چند ماه از ازدواجمون گذشته، چنین تصمیمی بگیره.
سکوتم رو شکستم و زود عکس العمل نشون دادم:
- تو نباید بری علی!
-چرا؟!
-چون ما تازه ازدواج کردیم هنوز یه سال نشده علی...
ما برا بچهمون اسم انتخاب کردیم.
داریم خونمون رو درست می کنیم.
این همه برنامه برا زندگیمون داریم.
-اجباریه خانوم (اینو گفت که چیزی نتونم بگم)
-خب این دفه نرو، دفعه بعد میری.
امسال اولین بهاریه که قراره باهم عید دیدنی بریم و سفره هفت سین بندازیم.
نه گذاشت نه برداشت گفت:
«خانم میخوای از زن هایی باشی که روز عاشورا نذاشتن شوهراشون به یاری امام حسین علیه السلام بره؟»
دیگه چیزی واسه حرف زدنم نذاشت.
ماتم برده بود و دهانم خشک خشک.
باز گفت:
تو اجازه بده برم، منم عوضش اگه شهید بشم و لایق بهشت باشم و اگه اجازه شفاعت یه نفرو داشته باشم قول شرف میدم اون یه نفر هیچ کس نباشه جز تو...
#شهید_علی_آقایی🌷
شهادت: ۱۳۹۴/۱۲/۷، حلب سوریه
#شادی_روح_پاکش_صلوات
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۸ 🎬
نزدیکای عصر عده ای از دختران وزنان ایزدی را با دستان بسته,سوارکامیون کردند وبه مقصدی نامعلوم حرکت کردیم...
به بازار بزرگ حکومت اسلامی داعش رسیدیم.
به لیلا توصیه کردم روبنده اش را برندارد واز نگاه کردن به خریداران اجتناب کند وتاحدممکن زمین رانگاه کند,اخه اینجوری استرسمان کمتر بود.
خدای من ,انگار اینجا ماقبل اسلام است واینان ابوسفیان های دوران وما هم بردگان بی نوا...یک مردداعشی تقریبا ۴۵ساله مامورفروش بردگان بود,بلندگویی دستی به دستش بود وبه ترتیب اولویتها کارش راشروع کرد..اول از دختران ۱۲_۱۳ساله شروع کردوای من اینجا انسانهای مظلوم همانند جنسی مادی با قیمت ناچیز به فروش میرفتند اخر خباثت تاکجااا؟ماهم ادمیم وانسان چرامثل حیوان با ما برخورد میشود؟به چه جرمی باید اینهمه حقارت بکشیم؟ایا این دیوصفتان انسان نما حاضرند برسر نوامیس خودشان هم چنین بیاید؟
بعضی دخترها رابه قیمت ناچیز۱۵دلار به فروش رساندن وخریداران هم همین همشهریهای خودمان بودند که به داعش ایمان اورده بودند
بعد به دختران چشم رنگی رسید ,فروشنده برای تبلیغ کالایش ,چشمان رنگی دختران ودندانهای سفید انان را نشان جمعیت میداد وقیمت مزایده رابالا وبالاتر میبرد,این دختران درچشم بهم زدنی به فروش رفتند انگارهمه ی جمعیت مشتاق داشتن چنین پروانه های زیبایی بود,یکی از زیباترین این دختران به قیمت۳۰۰دلار معامله شد وفروشنده اش ازخوشحالی انگاربال دراورده به اسمان پرواز میکرد...چقدرحقیرند این حرامیان مردنما...
کم کم جلوی ما خالی شد ونوبت رسید به دختران باکره...
از زیر روبنده مردان هوس بازی رامیدیدم که برای شهوت پرستی سیری ناپذیرشان هجوم اورده بودند ودست به جیب شده بودند..
من ولیلا را بایک طناب به هم بسته بودند ,فروشنده به طرفمان امد ودست برد وروبنده هایمان رابالا زد وشروع کردبه تبلیغ....که ناگاه...
#ادامه_دارد ..
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۹ 🎬
آه خدای من این ابوعمراست...
ابوعمرروبه طرف فروشنده :ابواسامه ,من این دوکنیز را باهم میخواهم...هردو را...
فروشنده:ابو عمر این دو دختران کم سن وباکره هستند قیمتشان بالاست...
ابوعمر:ابواسامه,هرچه باشد باتخفیف حساب کن من هردو رامیخواهم,اگر جانفشانیهای پسر وامثال پسرمن نبود که الان شما همچین کنیزکانی نداشتی.
فروشنده:ابوعمر ,خدارحمت کند پسر شهیدت را اگر باخرید این کنیزان داغ ازدست دادن پسرت کمی التیام مییابد من تمام سعی ام رامیکنم تا حداکثر تخفیف رابرایت بگیرم...
این چی میگفت؟!یعنی عمر مرده؟به درک واصل شده؟ کشته ی راه دولت داعش؟!!
دست,لیلا رادردستم فشردم وگفتم:دیدی درناامیدی بسی امیداست..الان باهم میریم خونه عمو ,شاید این همسایه دلش رحم امده ویاد نان ونمکی که باهم خوردیم افتاده وفهمیده دراین دنیا جزخدا پناهی نداریم,لیلا جان ناراحت نباش اگرشد ازاین همسایه بامعرفت میخواهم که عماد راهم برایمان پیداکند.من ولیلا ازخوشحالی لبریز بودیم اما نمیدانستیم که چه اتفاقات ناگواری درانتظارمان است واین ابوعمر باکینه ی شتری اش چه خوابها برایمان دیده...
وقتی از افکارم به درامدم که فروشنده میگفت:ابوعمر...ابواسحاق برای هرکدام ازاین دختران۲۰۰دلار میخواهد اما تو هردو را با۲۰۰دلار میخری؟؟
بالاخره بعدازکلی چنه و...۲۲۰دلار بابت ما پول داد واشاره کرد دنبالش برویم.
توقع داشتم ابوعمر,دستان مارا باز کند ,اما اودستانمان را باز نکرد هیچ...ریسمان رابه دستش گرفت ومارا مثل یک الاغ فراری دنبال خودش میبرد.
دلم شکست اما بیشتر نگران لیلا بودم نمیخواستم این نورامیدی که دردلش روشن شده ازبین برود بنابراین ابوعمررا صدازدم وگفتم:عمو جان ,ممنون که مارا ازاد کردید.
ابوعمر برگشت وچنان باخشم نگاهم کردکه ازترس به خودلرزیدم وگفت:اولا من عموی شما نیستم,ارباب شماهستم وشما هم کنیزان زرخرید من,درثانی من شمارا آزاد نکردم,خریدم برای خدمت به خودم,دیگرهم حرف نزنید...هنوز مانده تا آداب کنیز بودن را درک کنید..
#ادامه_دارد ..
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۳۰ 🎬
به کوچه خودمان رسیدیم...چشمم به درخانه مان افتاد,خانه ای که روزگاری پرازخنده وشادی وامنیت بود برایم ,اما انزمان که امنیت داشتیم قدرش رانمیفهمیدیم ومدام ازسرخوش مینالیدیم واکنون که امنیتمان لگدکوب استران داعشی شده بود ,میفهمیدم که چه چیزی را از دست داده ام...
درخانه ما بازبود..مشخص بود که غارت شده وکسی هم ساکنش نیست...بوی مرگ از خانه به مشامم میرسید.
نگاه کردم لیلا شانه هایش به شدت میلرزید ودانستم که چرا......اخر خداااا چرااااا؟به چه گناهی؟؟؟
ابوعمر درخانه رابازکرده بود وچون دید ما محو خانه خودمان هستیم ,به زور مارا چپاند داخل خانه...
خاله هاجر روی حیاط بود تاچشمش به ما وابوعمر افتاد گفت:اینها دیگر کیستند؟؟ازصبح غیبت زده که بروی مهمان بیاوری؟
ابوعمر خنده ای کردوگفت :میهمان نیستند,کنیز خریدم برایت ,دیگر نمیخواهد دست به سیاه وسفید بزنی وفردا هم باخیال راحت بابچه ها برو به خانواده برادرت در روستا سربزن وچندماهی هم انجا بمان ونگران این نباش که من تنها هستم ,این کنیزان بامن هستند,ودرحین گفتن این حرفها روبنده را از صورت ما کنارزد...
خاله هاجر داشت لبخند میزد ازاینهمه مهرشوهرش که نسبت به او روا داشته...
تاچشمش به من افتاد خنده روی لبانش خشکید وبه سمتم حمله کرد...با هروسیله ای که به دستش میرسید بر بدن من بینوا میزد,موهایم رامیکند باانگشتانش پوست سروصورتم را میخراشید وفحش وناسزا بود که نثار من وپدرومادرم میکرد....
اخربه چه گناهی😭😭
#ادامه_دارد ..
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋