eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسلام هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم 🌷 پاسدار شهید علی فرخی 🌷 تولد ۲۵ اسفند ۱۳۴۰ روستای ده سفید خمین 🌷 شهادت ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ ارتفاعات بازی دراز استان کرمانشاه 🌷 سن موقع شهادت ۲۰ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ خوشا به حال آنان که با شجاعت و شهامت و با کمال افتخار و سربلندی شربت شهادت را نوشیدند و برای یاری دین خداوند قیام نمودند، تا با نثار جان خویش تداوم بخش این انقلاب باشند. ما از خود چیزی نداریم. هرچه داریم از عاشورای حسینی سرمشق گرفته ایم ✅ پیام من به برادران و خواهران این است که فرزندان خود را در خط اسلام تربیت کنند ✅ پدر و مادر، شما برای من ناراحت نباشید، چون راه ما راه اسلام است و به حکم قرآن ما عمل می‌کنیم و امیدوارم که این سعادت را ما داشته باشیم تا به دستور اسلام عمل کنیم ✅ برادران و خواهران، خواهشم از شما این است که شما راه شهدا را ادامه دهید و امام خمینی را تنها نگذارید و تا پیروزی نهایی با کافران و منافقان که بر ضد اسلام و مسلمین عمل می‌کنند، مبارزه کنید ✅ به امید آن روز و حکومت عدل الهی، اسلام پیروز است 🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان می‌باشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
رفیق! حواست به جوونیت باشه نڪنه پات بلغزه قراره با این پاها تو گردان صاحب‌الزمان"عج" باشی :)🙃🌱 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد سحری بهش می‌رساند ولي يك هفته نشده خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ی سربازها به خط شوند و بعد يكی يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه ابراهيم با چند نفر ديگر كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند برای اولين بار خدا خدا می‌كردند سرلشكر ناجی سر برسد ناجی در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد ولی اولين قدم را كه گذاشته بود و تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد پای سرلشكر شكسته بود و می‌بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند تا آخر ماه رمضان بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند☺️😅 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت جدید رمان خاطرات یک مجاهد🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت15 کتاب های ادبیاتمان را روی میز می گذاریم و خانم شعری می خواند: _حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو... و انـدر دل آتش درآ پـروانه شــو پروانه شو... هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن... و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شو هم خانه شو... رو سینه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها... و آنگـــه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو... باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی... گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو... من که مبهوت لحن خواندن و شعرش شده ام. دوست ندارم شعرش تمام شود اما به پایان می رسد و همگی مان را مبهوت می سازد. خانم غلامی نظر بچه ها را در مورد شعر مولانا می پرسد. هر کسی نظری می دهد و من هم دستانم را بالا می برم و می گویم: _بنظر من عشق مولانا رو غرق کرده. خدا جرعه ای از مستی عشقش رو به مولانا چشونده و مولانا اشعاری از عمق جانش میگه. اگه دقت کردین من افعال حال به کار بردم چون فکر میکنم مولانا با این اشعار نابش عشق و روحش رو توی این بیت ها خلاصه کرده. دلیل اینکه شعراش به دلمون میشینه همینه که هنوز حس جوشش عشق رو احساس می کنیم. خانم غلامی برایم دست می زند و با لبخندی جلوه ی زیبا به کلامش می بخشد. _آفرین! تا به حال همچین تعبیری رو نشنیده بودم. واقعا عالی بود! مولانا عشق رو به تک تک ابیاتش هدیه داده. مستی و شوری عشق در شعر مولانا کاملا برای قلب ها محسوسه. بعد هم در مورد نکات زیباآرایی شعرش صحبت کردیم و بعد من تمام آن نکته ها را در کتابم یادداشت کردم. زنگ به صدا در می آید و دوباره فصل به ماتم رفتن من شروع می شود. زینب مرا به حیاط می برد. گوشه ای از حیاط می نشینیم و من نجواگونه در گوشش از اعلامیه آیت الله خمینی می گویم. زینب هم از کتاب های عمویش می گوید از جمله رساله ی آیت الله خمینی. او می گوید این کتاب آنقدر خطرناک است که هر کس داشته باشد یعنی حکم مرگش را دارد! زنگ کلاس ها به صدا در می آید و به کلاس می رویم. این بار با آقای بهروزی کلاس داریم. توی کلاس بیشتر از اینکه ریاضی یاد داده شود، زمان صرف حرف های بیخود و شوخی های آقای بهروزی با دخترها یا برعکس می شود. آقای بهروزی وارد کلاس می شود و همگی بلند می شویم. مردی قد بلند که همیشه کت قهوه ای با شلوار دمپا دارد. پوزه کفش هایش از پوزه کروکدیل ها هم بیشتر است! کرواتش هم عضو جدا نشدنی از پیراهنش است؛ انگار بهم دوختن شان. کتاب ریاضی ام را در می آورم. فرانک رحیمی یا بهتر است بگویم پایه شوخی های آقای بهروزی، بلند می شود و تکالیفان را نگاه می کند. نگاهی به دفترم می اندازد و به جای اینکه علامت بگذارد که دیده شده، خطی بزرگ وسط دفترم می کشد و با پوزخند از کنارم رد می شود. آنقدر عصبانی هستم که نهایت ندارد. من روی دفتر هایم حساسم و رحیمی اینگونه به قول خودش مرا اذیت می کند. زینب دستش را روی دستم می گذارد و لبخند دارد. حالم بهتر می شود و سعی می کنم حرص نخورم، کمترش از دست یک دختر حسود! آقای بهروزی کمی درس می دهد اما بین درس دادن اش هم مکث هایی می شود. رحیمی تا می بیند تخته پر شده، بلند می شود و تخته را پاک می کند. آقا از کسی میخواهد مسئله را حل کند که بی مقدمه رحیمی از جا می پرد تا مسئله را حل کند. اول دست و پا شکسته مسئله را کمی حل می کند اما جایی لنگ می ماند و بچه ها مسخره اش می کنند. آقای بهروزی از کس دیگر می خواهد تا مسئله را حل کند. همگی هم را نگاه می کنند اما کسی نیست به سراغ تخته برود. من که جوابش را می دانم بلند می شوم و پای تخته میروم . با آرامش و صدای رسا مسئله را توضیح می دهم و می نشینم. چشمان رحیمی نزدیک است از حسودی از کاسه درآید! آقای بهروزی که تعجب از چشمانش می بارد، می گوید: _احسنت! من تا بحال این مسئله رو فقط خودم برای بچه ها حل می کردم و اونا می فهمیدن اما امروز هم شما خودتون حل کردین و هم به بقیه یاد دادین. تشکر می کنم و در دلم به خودم افتخار میکنم که با رفتارم علاوه بر اینکه نشان دادم دختر درسخوانی هستم، همچنین نگذاشتم با رفتار ناشایست آقای بهروزی خیلی خودمانی با من حرف بزند. احترامی که او برایم قائل بود بهترین چیزی بود که حجاب به من داد و اینکه امثال آقای بهروزی فقط به ظاهر من نگاه نکنند بلکه بفهمند من میتوانم به کمالات درونی هم دست پیدا کنم. بالاخره زنگ آخر می خورد و کوله ام را بر می دارم و راه میوفتم. زینب به من قول داده چندتا از کاغذ ها و کتاب های عمویش را برایم بیاورد، او خودش خوانده و خیلی خوشش آمده. من هم دوست دارم چیزهای بیشتری از زبان آیت الله خمینی بدانم. محمد آن سوی خیابان منتظرم است و با سنگ ها بازی می کند. سلام می دهم و به سوی خانه راه میوفتیم. خیلی دمق به نظر می رسد. سر صحبت را باز می کنم و می گویم: _چیزی شده؟ 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋