❤️مهدی جان❤️
🌺 آسمان وجودمان بی تو همیشه شب است
🌺خورشید تابان روزنمای ما طلوع کن
اللهم عجل لولیک الفرج...❤️❤️
@shohadarahshanedamadarad🍁
اربـــابــــ سلام✋
حسین جان
من و شش گوشه تان
صبح قرارے داریم❣
دلبرے کردن از او ، ناز کشیدن با من💞
نمک سفره قلب است سلام سر صبح
السلام اے تن صد پاره ے
بی غسل و کفن🥀
اول صبح نوشتم که خودم باشم و تو
چون تویی شاه حجازے و منم گداے تو
تا گداها نرسیدند سلامی بکنم🌿
#السلام_علی_الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
@shohadarahshanedamadarad🍁
✅#سیره_اخلاقی_آقا
🚨 برخورد جالب رهبر انقلاب با پسر و دختر نامحرم در #کوه_پیمایی
💠 یکی از محافظان رهبر انقلاب میگوید یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند. آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را صادر خواهد کرد. ولی برخلاف تصور آنها، آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم. آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود: بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند. آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند. با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.
📙نشریه ماه تمام، شماره ۳،ص۱۷
@shohadarahshanedamadarad🍁
نامایلایم:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
از پنجره های قدی اتاق، آسمانِ قرمز و بی تاب را نگاه میکنم. دلش گرفته بنای باریدن دارد، انگار. عقربه های ساعت، عدد ده را نشانه رفته اند و باز مثل هرشب صدای رادیوی دستی علی بلند میشود. علی، برادرم، عاشق داستان شب است.
امشب اما، خسته ام از کار روزانه و قالیبافی. آماده خواب میشوم، اما هرچه از این پهلو به آن پهلو میشوم، صدای خشن رادیو اجازه خواب نمیدهد. دنیای شلوغ خواهر برادری است دیگر، برای لحظه ای خستگی غلبه میکند و عصبی میشوم، در دل تاریکی خیز برمیدارم و اولین چیزی را که به دستم میاید پرت میکنم وسط حیاط.
علی، به گمان اینکه رادیوی عزیزکرده اش اکنون نابود شده، به سمت حیاط میدود، اما درکمال تعجب میبیند پاکتی پر از جوارب است. با خوشحالی به سمتم میاید، مهربانانه نگاهم می کند...
شبی دیگر، ساعت ده شده، اما صدایی نمیاید، میگردم، علی را پیدا میکنم، زیر کرسی است، رادیواش را نزدیک گوشش برده و درخلوت داستان شب میشنود.
هرشب درکنجی خلوت میکرد به خاطر من؛ دنیای خواهر برادری است دیگر...
اکنون، شبهای دگر است،
ساعت ده میشود،
صدایی نمی آید،
میگردم،
علی را پیدا نمیکنم،
علی نه در زیر کرسی، نه در پستوی خانه، نه درکنج آشپزخانه که در آسمان هاست،
💫در آغوش پروردگارش...💫
عزیزبرادرم...
شصت سالگی ات مبارکِ ما❤️