#خاطره
از شهید مهدی باکری
خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»
از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»
روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.
هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم
🌷@shohadarahshanedamadarad
#نماز_شب
#جانماز
پس از یک ماه بستری بودن در بیمارستان زبیر بصره، همراه دوازده نفر از اسرای زخمی به پادگان الرشید بغداد منتقل شدیم. با وجود زخم ها و شكستگی هایی که توان راه رفتن را از ما گرفته بود،بعثی ها با خشونت و بی رحمی ما را از اتوبوس پیاده کردند و در حیاط پادگان روی زمین گذاشتند و گفتند: باید خودتان را به طرف اتاق بكشید! ما نمی توانیم شما را بلند کنیم.
هر چه به آن ها گفتیم که ما نمی توانیم تكان بخوریم، با ناسزاگویی و پرتاب آب دهان جوابمان را دادند. در همین حال یک خودرو وارد اردوگاه شد و در کنار ما توقف کرد. مرد لاغر اندامی که لباس بلند عربی به تن داشت، از خودرو پیاده شد و به سوی ما آمد. به ما که رسید، سر و صورتمان را با مهر و عطوفت بوسید و دست به سرمان کشید و یكی یكی ما را بلند کرد و با زحمت بسیار همراه با لبخند به اتاق برد.
بعضی از بچه ها خونریزی داشتند. عطش همه را بی رمق کرده بود. همه درد داشتیم. عراقی ها حتی یک زیرانداز هم به ما ندادند؛ آن ها با بی خیالی در اتاق را قفل کردند و رفتند. در آن دیار درد و غربت، تنها روزنه ی نوازش و محبت در چهره ی همین مرد دیده می شد که قلب خسته ی ما را آرامش می بخشید.
تنها وسیله ی او یک #جانماز بود که زیر یكی از بچه ها که #قطع_نخاع بود، پهن کرد، آن مرد پس از نیمه شب به نماز ایستاد؛ بعد از هر #نماز دو رکعتی که می خواند، سری به مجروحان
می زد و دوباره نماز بعدی را می خواند. به او گفتم: آقا! شما کیستی که این قدر به ما محبت می کنی؟ او در حالی که لبخند می زد، گفت: من #سیدعلی_اکبرابوترابی هستم و باز #نمازش را ادامه داد.
۱۶۷-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۶۳،خاطره ی سید محمد تقی طباطبایی
╔══════•••• ✿🕊╗
@shohadarahshanedamadarad
╚🕊✿ ••••══════╝
#نماز_شب
#زیر_پتو!!
یكی از نیروها به #نماز_خواندن_کاوه حساس می شود. می بیند زیر پتو خوابیده و اذان که می گویند برای نماز بلند نشد. تا طلوع آفتاب می بیند باز از زیر پتو بیرون نیامد. خیلی ناراحت می شود. یک شب دیگر زودتر می رود قضیه را چک کند می بیند #محمود ساعت ۱۲ شب از خواب بلند شد و لباس هایش را به شكل انسانی درست کرد و زیر پتو گذاشت. بخاطر اینكه کسی متوجه نشود که محمود زیر پتو خواب نیست و از آسایشگاه خارج شد. ابتدا به بعضی از چادرها سرکشی کرد و به نقطه ای دورتر از چادرها رفت و به #رازونیازباخدا مشغول شد.
۱۶۸-شهید محمود کاوه
📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳۰۰۰شهید استانهای خراسان
╔══════•••• ✿🕊╗
@shohadarahshanedamadarad
╚🕊✿ ••••══════╝
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان دختر محجبه ی ک راه گم کرد
ولی ب واسطه این شهید دوباره راه راپیدا کرد🌹
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃
#خـــواب
چند روز پيش يكي از دوستان خواب شهيد مرتضي رو ميبينه
ميگفت شهيد مرادي رو ديدم از حال مرتضي پرسيدم گفت مرتضي رو ما هم هفته ايي يك بار ميبينيم پرسيدم چرا ؟
گفت چنان مقامي بهش دادن از ما بالاتره سرش خيلي شلوغه
اي مرتضي جان دلم برات تنگ شده داداشم
داداش مرتضی هم دلها تنگته
#شهید_مرتضی_کریمی 🌷
راوے : دوست شهید@shohadarahshanedamadarad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Shohadaraheshanedamedarad