ازآدمهای شعاری بَدمان آمده بود، آدمهایی که با ظاهر شدن روی دیگرشان، دنیایی از بهت را در چشمانمان میساختند...؛ شعار اما همیشه بد نیست وقتی با عمل همراه باشد نشاندهنده شعور یک فرد است، گاهی برای دشمنی که ادعا دارد باید شعار داد،باید رجزخواند.
۱۱ساله بود، میخواست در میدان جنگی که لحظاتی قبل پدرش در آن آسمانی شده بود، رجزی بخواند به اطرافش نگاهی کرد حسین(علیه السلام) برای اومثل عبدالله بن حسن نبودتا اوراعموصدابزند یا مثل علی اکبر تا ...
دلش درآستانه شکستن بود اما مگر میشد باامام نسبتی نداشته باشد؟! به میدان رفت و با همان قدکوچکش با همان دلنازک وحساسش حسین را امیرِخود خواند بهترین امیردنیا(امیری حسین ونعم الامیر) وجنگید .
وقتی به زمین افتاد خود را در آغوشِ امام دید، رابطه حقیقی خود را با امام فهمیده بود؛ امام مهربانتر ازهر پدر و عمویی او را در آغوش گرفته بود همچون همدم و رفیق، پدر مهربان، برادر، مادر دلسوز به کودک و پناهی محکم
گاهی لازم است به رابطه خودمان باامام زمانمان فکرکنیم ،کنارگریه و شنیدنِروضه تامل کردن را واجب بدانیم واجب
#عمرو_بن_جناده
#یار_نوجوانِ_امام
☕ @Razee_man
روایت یک راه
قرار است چندروزی را شاگرد نقشهی راهی باشیم که نقطه آغازش به دست او رقم خورد .این راه، راهی برای یادگیریست و اینجا نقطهی آغاز است...
✍روایت یک راه ادامه دارد/یک اردو برای یادگیری
☕ @Razee_man
نشستن دیگر کافی بود خسته از روزمرگیها، وابستگیها و همه آنچه که حالمان را راکدکرده بود، ایستادیم و به دنیایی سلام کردیم که رشدمان را در آن فضا از تو خواسته بودیم؛
این بار نگاهمان به اتفاقات را تغییر دادیم
کمبودها را عامل رشدمان دانستیم
وشعر سهراب را بانگاه دیگری خواندیم
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید ...
✍روایت یک راه
☕ @Razee_man
19.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با گذر زمان همه چیز تغییر کرد، شاید اگر در ثانیه یکم راه ،کسی به ما از سختی و تحمل برای رشد میگفت؛ همانجا درجا میزدیم و بیخیال رشد میشدیم .اگر کوزه تحملمان را همان ابتدا سر میکشیدیم، دیگر حالی به جانمان نمیماند.
کمی که گذشت چشمانمان به راه که خورد، درجا نزدیم؛ در گذر زمان هدف را شناختیم و کوزه تحمل را از کنار سنگ ریزه های مسیر برداشتیم.
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
✍روایت یک راه
☕ @Razee_man
همه جمع شده بودند و بالاخره آماده حرکت شدیم.بیخوابی، تاخیر و گرما برایم اهمیتی نداشت وقتی به خودم میگفتم:«قرار است خوش بگذرد!»
و حالا میبینم چه سطحی برای خودم انگیزه ایجاد میکردم...
خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم خسته شدم، علتش را عوامل بیرونی میدانستم.
اما واقعا اینطور بود؟ از اینکه مجبور به انجام این برنامهها بودم کلافه شدم.
با خودم دعوایم شده بود ،میگفتم:«اصلا من چرا اینجا هستم؟فکرمی کردم قرار است خوش بگذرد!و عجب نگاه کودکانهای!
زمان از حرکت ایستاده بود و به من میخندید... ساعت، آرام و بیخیال ۹:۲ دقیقه را نشان میداد به یاد حرف استاد زارع افتادم که گفتند:«در مواجهه با هر مساله ابتدا سه سوال را پاسخ دهید: چیست؟ چرا؟ چگونه؟ » خب این هم یک مساله بود، هرچند انکار میکردم اما ناخواسته علت شرکت در اردو را تفریح میدانستم البته نه به آن معنا؛
میخواستم نفسی تازه کنم...
پس با خودم گفتم تفریح چیست؟
چرا و چقدر باید تفریح کرد؟
و چطور باید تفریح کرد؟
من اشتباه میکردم تفریح ، خوشگذرانی مطلق نیست، انسان به تفریح نیاز دارد اما بیش از حدش تفریح نیست؛ تغافل است و صرفا سرگرمی.
تفریح یعنی شادی سازندهای که باک بنزین تو را پر کند.
✍روایت یک راه
☕ @Razee_man