_طبق قانون دولت باید سالی یک میلیون مسکن بسازه، برنامه شما چیه؟
+به قانون عمل میکنم
_یعنی یک میلیون مسکن میسازید؟
+خیر نمیتوانیم!
☕ @Razee_man
قسمت دوم
کار ما انگار خیلی گرفت، از چهره در هم رفته و عصبانی جناب شبهه میشد این را دید. حدود نصف جمعیت کم کم از آنجا رفتند.
جناب شبهه برادرش را صدا زد، جناب ابر شبهه! هیکل بزرگ و صدای درشت جناب ابر شبهه نگاه ها را به سوی خود برگرداند.
با عصبانیت شروع کرد به حرف زدن، حرف که چه عرض کنیم، شبهه میانداخت، شبهه های بزرگ تر و پیچیده تر، مردم هم هاج و واج به همدیگر نگاه میکردند.
دیدیم اینطور نمیشود، گذاشتیم وقتی جناب ابر شبهه میخواست نفس عمیقی بکشد میکروفون خود را وصل کردیم:
الو مردم، صدا می رسد؟!
همه نگاهها به سوی ما برگشت، دو سه نفری با دوستان، شبهات به ظاهر گندهی جناب ابر شبهه را، یکی یکی جواب دادیم.
دیدن ذوق در چشمان مردم پس از فهمیدن حس خوبی داشت.
خانهی جنابان شبهه، از همان نصف جمعیت باقی مانده هم خالی شد...
☕ @Razee_man
در نگاه مردم
انگار در بین کوچه پسکوچه های شهرمان نوای دیگری در جریان بود. برای بار اول هیچکدام فکر نمیکردیم که واکنش ها به کارمان چگونه خواهد بود، تنها یک دسته کاغذ را در کیفمان گذاشتیم تا میان مردم واقعی برویم.
شاید تبلیغ میدانی در دید من، بهانه ای برای دید و بازدید با پیرزن های سالخورده و جوانهای امیدوار بود. زنگ خانه ها را که به صدا در میآوردیم نگاهمان به در دوخته میشد، منتظر میماندیم تا کسی در این خانه خاکی را به رویمان باز کند؛
با لبخند مادر خانه که مواجه میشدیم نفسی میکشیدیم و گفت وگو را شروع میکردیم...
گفت: انگار اهل اینجا نیستید.
گفتم: بله اما اینجا هم محله خودمان است. سر صحبت را با دردهایشان آغاز کرد، نگاهی به اسفالت های ترک خورده انداخت و سرش را بالا گرفت: رای میدهم، میدانم که نقش ما در انتخابات چقدر موثر است. مادر خانه بغض کرد؛ همسایه بغلی که در خانه اش را باز کرد دوباره لبخند روی لب هایش نقش بست.
برگه ها را از کیفم در آوردم، یک پیکسل را روی برگه گذاشتم و به پسربچه دادم، فرز بود و تا مدتی که مقابل خانه ها ایستاده بودیم با دوچرخه اش چندین بار دور کوچه چرخید.
دوچرخهاش را نگه داشتم، دسته ای از کاغذ ها را به دستش دادم و گفتم بین بزرگترها پخششان کن. خندهای کودکانه کرد و گفت: پدر من هم بخاطر شهید رئیسی به ایشان رای داد. برگه ها را لای دستانش گرفت و در کوچه فریاد زد: یادتون نره رای بدید به آقای...
کاسب محل بود، ابهتی برای خودش داشت. سلامی کردم و برگه را دادم تا پشت شیشه مغازهاش بچسباند. نگاهی به عکس کرد و گفت: خیالتان راحت، مردم دزدهارا میشناسند؛
کل این محل به ایشان رای میدهند...
کم کم هوا تاریک میشد، صدای اذان که از بلندگو پخش شد کار را تعطیل کردیم و رفتیم. بعد از نماز مقابل در مسجد خانم ها یکی یکی به ما سلامی دادند و گفتند: حتما برای رای دادن میاییم! ماهم با تشکر بدرقه شان کردیم.
شاید ما با تشکر آنها را بدرقه کرده باشیم، اما مردم در نگاهشان دارند کشورشان را بدرقه میکنند. بدرقه برای عبور از صخره های پیش رو و رسیدن به افق های آینده...
#روایت_من
☕ @Razee_man
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون رضایت مردم هیچ کاری صورت نمیگیرد؟
☕ @Razee_man