⏰🌱
.
•[ سلیمانے چگونہ سلیمانے شد !؟💔
.
«باغبان اسم رئیس جمهور آمریکا را
گذاشتهبود روےسگش، وقتے فهمید عصبانے شد، گفت؛ درستـہ او دشمـن ماست و ما قبـولش نداریـم ولے یـک انسـانه، هیـچوقت اسم یک انسان را
بر روے حیـوان نگذار. »
.
#رسمشیدایے
#شهیدقاسمسلیمانـے 🌱
#شهداییمـ✌️🏻
.
@Razeparvaz|🕊•
.
❲ آنانکه به هزاران دلیل زندگی می کنند؛
نمی توانند به یک دلیل بمیرند
و آنانکه به یک دلیل زندگی می کنند،
با همان دلیل نیز می میرند🕊♥️ ❳
.
@Razeparvaz|🕊•
•|بِسـمِربِّالشُـهدا|•
هَميشہ
مآنـدن
دلیـلبرعـآشقبودنْنـیست
خیلےهآمےروند
تـآثـآبتڪُنندڪہعآشـقند...🕊🍃
@Razeparvaz|🕊•
•••
اگـر خداۅند متا؏ وجۅد
تو را خریدنے بیابد..،
هڔڪجا کہ باشے و در هر زماݧ..؛
تۆ را بہ شھادٺ برمےگزیند . . .♥️
#شهیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
✋🏻●•°•
بگذارید گُمنـام باشم . . .💔
بہ خدا قسـم گمنامبودݧ بھتر
است! از اینکہ فࢪدا افرادۍ
ۆصایایم را شعـار قࢪار دهند
و عمݪ را فࢪامۅش کنند . . .😏
#شهیددهنویان🌱
#خادم_الزینب🌷
@Razeparvaz|🕊•
[• #نشانهایمانکامل🎋 •]
امامرضا﴿؏﴾:
ایمـان مؤمنے کاملتࢪ اسټ کہ
خوش خلقتـر باشد ...🙂💞
📚جامعالاخبار؛ص۱۲۵
#حدیثسیوسوم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_چهل_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
همه راهها، به جز راهی که به اسارت ختم میشد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود.😰
تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن میاندیشد.😓😵
اما، وقتی خشاب هایت خالی باشد و تانک های دشمن محاصرهات کرده باشند و پیاده نظام آنها لوله تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت میپیچد و دیوانهات میکند.🤯😫😨
دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوه لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفت وگویش، همه و همه به تو میگویند که دشمن در یک قدمی توست😱؛ دشمنی که همیشه به او فکر کردهای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپارهاش را دیدهای حالا تفنگش را از فاصله دو متری به طرف تو گرفته است و از تو میخواهد دست هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.😨😭
سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود می بردیم، گرفت.😮 دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم.
نشاندیم.😶✋🏻
سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است.😏
لابد او از ایرانیها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت.🕶👊🏼
نزدیکتر شد.🧐
چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنی ام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم.😠 کردم.🤐
سرباز نزدیک تر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می گفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همه حرف هایش فهمیدم.🤧
او دلش به حال من سوخته بود.😒
به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!»🙄😐
این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همان جایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود.😃⭐️
روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود! صدایی از میان جنازه های بر خاک افتاده شهدا میآمد؛ صدایی ضعیف، اما آسمانی.👀
سرباز مسلح عراقی، مثل ما، برگشت تا ببیند صدا از کیست و چه می گوید. یک بسیجی یا شاید هم یک سرباز ارتشی داشت آخرین نجواهای عاشقانه اش را به گوش دشت میرساند.😳😯
میگفت: «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.»♥️
سرباز عراقی بهت زده تا آخر آیه را گوش داد.😳
اکبر هم در این لحظه گویی متوجه اوضاع شده بود. اما نای تکان خوردن نداشت. در همین حال سرباز عراقی دیگری سررِسید.😣
در یک نگاه فهمیدم سرباز تازه از راه رسیده هیچ شباهتی به سرباز اولی ندارد.😨 چشمش که به اکبر افتاد لوله تفنگش را گرفت به سمت او و انگشتش را گذاشت روی ماشه.😱🤯
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_چهل_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
من و حسن افتادیم به التماس.🤕😭
دست هایم را به سوی آسمان گرفتم و با اشاره سرباز بیرحم عراقی را به خداوند قسم دادم که از کشتن اکبر صرف نظر کند.😭🤲🏻
سرباز اولی هم جلو رفت و با اوقات تلخی مانع کارش شد. اکبر انگار لوله تفنگی را که به سویش نشانه رفته بود احساس کرده بود.☹️
با صدایی ضعیف، که به سختی شنیده می شد، گفت: «بذارید بزنه، راحتم کنه!»😖😔💔
التماسهای بیوقفه من و حسن و جنگ و مرافعه سرباز مهربان بالاخره سرباز بیرحم را از کشتن اکبر منصرف کرد.😥😪
راهش را گرفت و رفت.🚶🏻♂
به فاصله پنجاه متر دورتر از جایی که ایستاده بودیم جمعی از نیروهایمان به اسارت دشمن درآمده بودند.☹️
پشت سرشان دهها سرباز عراقی مسلح راه می رفتند.😟🔫
نجفی، پیرمرد بندرعباسی، از قافله عقب افتاده بود.🤨 او به هیچ وجه زیر بار اسارت نمیرفت.😌💚
حدوداً شصت ساله بود. مثل ما، او هم گلولهای برایش نمانده بود.🙍🏻♂😑
اما برای او انگار هر قلوه سنگ دشت فرسیه گلولهای بود.😂
با سنگ به نبرد با دشمن ادامه داد.✌️🏿 عراقی ها دستور داشتند تا جای ممکن اسرا را نکشند.😀
نه اینکه دلشان بسوزد یا انسانیت سرشان بشود؛ نه، آن ها در ایران هزاران اسیر داشتند و لازم بود اسیر بیشتری از ما بگیرند تا روزی، اگر مبادله ای انجام شد، کم نیاورند.😕🤦🏻♂
پیرمرد بندرعباسی اما نمیگذاشت. به سوی سربازان عراقی، که به او نهیب میزدند اسیر شود، سنگ پرتاب میکرد.😁😎
عراقیها به زبان عربی فریاد میزدند و پیرمرد هم، بیهراس از آن همه سرباز و آن همه تفنگ آماده شلیک، به زبان عربی چیزهایی به آن ها میگفت و همچنان مقاومت میکرد.💪🏾
رگباری گرفتند جلوی پایش تا او را به وحشت بیندازند و مجبورش کنند دست هایش را به علامت تسلیم بالا ببرد.😧
اما انگار آن روز عاشورا و آن زمین کربلا و پیرمرد بندرعباسی هم حبیب ابن مظاهر بود.😄🛡
تهدید و استقامت. استقامت و تهدید.😇 همه منتظر بودند ببینند عاقبت کار چه میشود. سرانجام صبر سربازان عراقی به سر رسید. قید این یک اسیر را زدند و پیرمرد را به رگبار بستند.😞🖤
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
4_5830001200434514464.mp3
4.74M
•●|🎙
🔊مَنالانبایدکَربَلاباشَماین
روزگاربازیدرآوُرده..؛😔💔•~
#آقاترینآقایدنیاحسین♥️
#ڪربلایۍجوادمقدم🎤
@Razeparvaz|🕊•
•• #شهیدانہ🕊⛅️••
چند بار بہ آقا مُحمد گفتم..
براےِ خودمون کفن بخریم
و ببَریم #حرم امامحُسین
براے طواف ، ولے ایشون
هےٰ طفره میرفت☹️
بعد چند بآر کہ اصرار کردم
ناراحَت شد و گُفت:
²دوتآ کَفن میخواے ببرے
پیشِ بے کـفَن؟! :(💔
#شهید_محمد_بلباسے✨🌈
#خادم_الزینب🌷
@Razeparvaz|🕊•
↯•○
اگر شہدا پرسیدند پس از ما چہ کردید؟
جواب دهید: #هیچ!
از حرمت لالہها نوشتیم،
در حالے که پایمان روی لالہها بود!!!💔
#شهیدسیروسضمیریان🌱
@Razeparvaz|🕊•