eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
⏰🌱 . •[ ‏سلیمانے چگونہ سلیمانے شد !؟💔 . «باغبان اسم رئیس جمهور آمریکا را گذاشته‌بود روےسگش، وقتے فهمید عصبانے شد، گفت؛ درستـہ او دشمـن ‌ماست و ما قبـولش نداریـم ولے یـک انسـانه، هیـچ‌وقت اسم یک انسان را بر روے حیـوان نگذار. » . 🌱 ✌️🏻 . @Razeparvaz|🕊•
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°ایـن راه دشـوار اسـت راه سـاده ای نـیسـت...💛 🎤 📲 @Razeparvaz|🕊•
. ❲ آنانکه به هزاران دلیل زندگی می کنند؛ نمی توانند به یک دلیل بمیرند و آنانکه به یک دلیل زندگی می کنند، با همان دلیل نیز می میرند🕊♥️ ❳ . @Razeparvaz|🕊•
•|بِسـم‌ِرب‌ِّالشُـهدا|• هَميشہ مآنـدن دلیـل‌برعـآشق‌بودنْ‌نـیست خیلےهآمےروند تـآثـآبت‌ڪُنند‌ڪہ‌عآشـقند...🕊🍃 @Razeparvaz|🕊•
••• اگـر خداۅند متا؏ وجۅد تو را خریدنے بیابد..، هڔڪجا کہ باشے و در هر زماݧ..؛ تۆ را بہ شھادٺ برمےگزیند . . .♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
✋🏻‌●•°• بگذارید گُمنـام باشم . . .💔 بہ خدا قسـم گمنام‌بودݧ بھتر است! از اینکہ فࢪدا افرادۍ ۆصایایم را شعـار قࢪار دهند و عمݪ را فࢪامۅش کنند . . .😏 🌱 🌷 @Razeparvaz|🕊•
[• 🎋 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: ایمـان مؤمنے کامل‌تࢪ اسټ کہ خوش خلق‌تـر باشد ...🙂💞 📚جامع‌الاخبار؛ص۱۲۵ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 همه راه‌ها، به جز راهی که به اسارت ختم می‌شد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود.😰 تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن می‌اندیشد.😓😵 اما، وقتی خشاب هایت خالی باشد و تانک های دشمن محاصره‌ات کرده باشند و پیاده نظام آن‌ها لوله تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت می‌پیچد و دیوانه‌ات می‌کند.🤯😫😨 دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوه لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفت وگویش، همه و همه به تو می‌گویند که دشمن در یک قدمی توست😱؛ دشمنی که همیشه به او فکر کرده‌ای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپاره‌اش را دیده‌ای حالا تفنگش را از فاصله دو متری به طرف تو گرفته است و از تو می‌خواهد دست هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.😨😭 سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود می بردیم، گرفت.😮 دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم.😶✋🏻 سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می‌کرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است.😏 لابد او از ایرانی‌ها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت.🕶👊🏼 نزدیک‌تر شد.🧐 چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنی ام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم.😠 کردم.🤐 سرباز نزدیک تر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می گفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همه حرف هایش فهمیدم.🤧 او دلش به حال من سوخته بود.😒 به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!»🙄😐 این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همان جایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود.😃⭐️ روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود! صدایی از میان جنازه های بر خاک افتاده شهدا می‌آمد؛ صدایی ضعیف، اما آسمانی.👀 سرباز مسلح عراقی، مثل ما، برگشت تا ببیند صدا از کیست و چه می گوید. یک بسیجی یا شاید هم یک سرباز ارتشی داشت آخرین نجواهای عاشقانه اش را به گوش دشت می‌رساند.😳😯 می‌گفت: «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.»♥️ سرباز عراقی بهت زده تا آخر آیه را گوش داد.😳 اکبر هم در این لحظه گویی متوجه اوضاع شده بود. اما نای تکان خوردن نداشت. در همین حال سرباز عراقی دیگری سررِسید.😣 در یک نگاه فهمیدم سرباز تازه از راه رسیده هیچ شباهتی به سرباز اولی ندارد.😨 چشمش که به اکبر افتاد لوله تفنگش را گرفت به سمت او و انگشتش را گذاشت روی ماشه.😱🤯 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 من و حسن افتادیم به التماس.🤕😭 دست هایم را به سوی آسمان گرفتم و با اشاره سرباز بی‌رحم عراقی را به خداوند قسم دادم که از کشتن اکبر صرف نظر کند.😭🤲🏻 سرباز اولی هم جلو رفت و با اوقات تلخی مانع کارش شد. اکبر انگار لوله تفنگی را که به سویش نشانه رفته بود احساس کرده بود.☹️ با صدایی ضعیف، که به سختی شنیده می شد، گفت: «بذارید بزنه، راحتم کنه!»😖😔💔 التماس‌های بی‌وقفه من و حسن و جنگ و مرافعه سرباز مهربان بالاخره سرباز بی‌رحم را از کشتن اکبر منصرف کرد.😥😪 راهش را گرفت و رفت.🚶🏻‍♂ به فاصله پنجاه متر دورتر از جایی که ایستاده بودیم جمعی از نیروهایمان به اسارت دشمن درآمده بودند.☹️ پشت سرشان ده‌ها سرباز عراقی مسلح راه می رفتند.😟🔫 نجفی، پیرمرد بندرعباسی، از قافله عقب افتاده بود.🤨 او به هیچ وجه زیر بار اسارت نمی‌رفت.😌💚 حدوداً شصت ساله بود. مثل ما، او هم گلوله‌ای برایش نمانده بود.🙍🏻‍♂😑 اما برای او انگار هر قلوه سنگ دشت فرسیه گلوله‌ای بود.😂 با سنگ به نبرد با دشمن ادامه داد.✌️🏿 عراقی ها دستور داشتند تا جای ممکن اسرا را نکشند.😀 نه اینکه دلشان بسوزد یا انسانیت سرشان بشود؛ نه، آن ها در ایران هزاران اسیر داشتند و لازم بود اسیر بیشتری از ما بگیرند تا روزی، اگر مبادله ای انجام شد، کم نیاورند.😕🤦🏻‍♂ پیرمرد بندرعباسی اما نمی‌گذاشت. به سوی سربازان عراقی، که به او نهیب می‌زدند اسیر شود، سنگ پرتاب می‌کرد.😁😎 عراقی‌ها به زبان عربی فریاد می‌زدند و پیرمرد هم، بی‌هراس از آن همه سرباز و آن همه تفنگ آماده شلیک، به زبان عربی چیزهایی به آن ها می‌گفت و همچنان مقاومت می‌کرد.💪🏾 رگباری گرفتند جلوی پایش تا او را به وحشت بیندازند و مجبورش کنند دست هایش را به علامت تسلیم بالا ببرد.😧 اما انگار آن روز عاشورا و آن زمین کربلا و پیرمرد بندرعباسی هم حبیب ابن مظاهر بود.😄🛡 تهدید و استقامت. استقامت و تهدید.😇 همه منتظر بودند ببینند عاقبت کار چه می‌شود. سرانجام صبر سربازان عراقی به سر رسید. قید این یک اسیر را زدند و پیرمرد را به رگبار بستند.😞🖤 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5830001200434514464.mp3
4.74M
•●|🎙 🔊مَن‌الان‌باید‌کَربَلا‌باشَم‌این‌ ‌روزگار‌بازی‌در‌آوُرده‌..؛😔💔•~ ♥️ 🎤 @Razeparvaz|🕊•
•• 🕊⛅️•• چند بار بہ آقا مُحمد گفتم.. براےِ خودمون کفن بخریم و ببَریم امام‌حُسین براے طواف ، ولے ایشون هےٰ طفره میرفت☹️ بعد چند بآر کہ اصرار کردم ناراحَت شد و گُفت: ²دوتآ کَفن میخواے ببرے پیشِ بے کـفَن؟! :(💔 ✨🌈 🌷 @Razeparvaz|🕊•
↯•○ اگر شہدا پرسیدند پس از ما چہ کردید؟ جواب دهید: ! از حرمت لالہ‌ها نوشتیم، در حالے که پایمان روی لالہها بود!!!💔 🌱 @Razeparvaz|🕊•