eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 یک هفته از رفتن آن دو جوان نگذشته بود که نیمه شبی درِ زندان باز شد و آن دو آمدند داخل؛ با چه حالی!🤯 چهره‌هایشان نشان می‌داد زجر زیادی کشیده‌اند.👋🏿 هر یک چند کیلو وزن کم کرده بودند. چشم‌هایشان گود افتاده بود. رنگشان مثل گچ دیوار شده بود. داستانشان را برایمان تعریف کردند.🗣 ـ از اینجا بردنمون به یه زندان تاریک.😢 توی اتاقی انداختنمون که سه چهار نفر ایرانی، با ریش و مو و ناخنای بلند، یه گوشه کز کرده بودن.😰گفتیم:«شما کی هستید؟»😨 یکی‌شون گفت:«ما هفت ماه پیش پناهنده شدیم؛ که ای کاش نمی‌شدیم! تمام این مدت توی این سلول گرفتاریم.»😓بعد سؤال کردن:«شما هم پناهنده‌اید؟»🙄ما یاد حرف شما افتادیم. گفتیم:«نه، ما توی جبهه راه رو گم کردیم و افتادیم دست عراقیا.»🤭 بعد رفتیم پشت در و گریه کردیم. سرباز عراقی گفت:«چی می‌خواید؟»🤨 گفتیم:«ما رو اشتباهی آورده‌ان.😭❌ما توی جنگ اسیر شدیم.» یه هفته تمام کارمون گریه و التماس بود تا اینکه بردنمون برای بازجویی. اونجا گفتیم:«ما اسیریم. شما رو به خدا بذارید بریم به اردوگاه اسرا.»😭🙏🏼 عراقیا هم گفتن:«اگه شما اسیرید، ما هم حرفی نداریم. می‌فرستیمتون به اردوگاه اسرا.»🤷🏻‍♂🚛 چند روز بعد، آن دو پناهنده به اردوگاه اسرا منتقل شدند تا تاوان سادگی‌شان را پس بدهند.محیط زندان خسته کننده و ملال آور شده بود.🚶🏻‍♂ روزی یک بار می‌گذاشتند برویم دست شویی. از حمام خبری نبود.🙆🏻‍♂ لباس‌هایمان پر از شپش شده بود. بدنمان بو گرفته و دست‌ها و پایمان پوست انداخته بود.☹️😷 یک روز احمدعلی حسینی قوطی کبریت صالح را خالی کرد و یک عالمه شپش ریخت داخلش. از دق دل تعدادی‌شان را انداخت روی لباس های ابووقاص و بقیه را موقع دست شویی رفتن ریخت روی لباس نگهبان‌ها که سوغاتی ببرند منزل!بیست روز از ورود دوباره مان به زندان!😂💙 استخبارات می‌گذشت. در آن مدت چند بار خبرنگارهای داخلی و خارجی آمدند، گزارش تهیه کردند، و تیتر زدند «اطفال اسیر ایرانی در راه پاریس»؛ و ما نه در راه پاریس که در چاه زندان استخبارات زجر می‌کشیدیم.😪⚙ از لباس نو هم، که خیاط اندازه گرفته بود، خبری نبود و همین باعث امیدواری ما می‌شد که لابد عراقی‌ها از تصمیمشان برگشته‌اند.🤩🙅🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 مجید ضیغمی از پشت دریچه با احتیاط داشت حیاط زندان را می‌پایید👀! صدای ناله هایی دردناک به گوش می‌رسید.😟معلوم بود بساط شکنجه به راه است. مجید، با چشمانی پر از اشک و چهره‌ای افروخته و عصبانی، آمد داخل و گفت:‌«دارن می‌کشن ئی بدبختِه! میگن بگو پاسدارم. اعتراف نمی‌کنه. کبریت می‌ذارن لای انگشتاش و آتیش می‌زنن.🔥😡خودم دیدم عراقی نامرد چند تیکه از ریشش رو کند بی‌شرف!»🤬👊🏽 اسیر مظلومی که سربازان عراقی شکنجه‌اش می‌کردند سید محمد طباطبایی بود.🙁 این را چند روز بعد فهمیدیم. نمی‌دانستیم چه کاره است و کجایی. فقط اسمش را صالح توی پرونده‌اش دیده بود.📁 هر روز شکنجه‌اش می‌کردند و او لب به اعتراف باز نمی‌کرد که پاسدار است یا فرمانده.🤐 ظلم بزرگی که به سید محمد طباطبایی میشد کم کم داشت وسیله‌ای می شد برای اعتراض دسته جمعی ما.😶 به این نتیجه رسیدیم که نباید بیش از این سکوت کنیم. در کنار دردهای خودمان از آن سرنوشت عجیب و غریب، خوره روحمان شده بود ناله های آن اسیر بی پناه.😩⛓ یک شب، در پوشش گل یا پوچ بازی کردن، چند ساعت با هم مشورت کردیم. یکی گفت:«باید تکلیفمون رو روشن کنیم. چرا ما اینجاییم؟»🙄 دیگری گفت:«بریزیم پشت پنجره و الله اکبر بگیم.»🙋🏻‍♂ یکی دیگر گفت:«نیمه شب از پنجره زندان یه نفر رو فراری بدیم، بلکه دیگران از این اوضاع نجات پیدا کنن.»👌🏽 آن یکی گفت:«اعتصاب غذا کنیم.» 😕🚫 هرکس پیشنهادی داد. وقتی به نمایش گل یا پوچ خاتمه دادیم و رفتیم سر جاهای خودمان، به یک اتفاق نظر مهم رسیده بودیم؛ اعتصاب غذا!🖐🏽 روز بعد، همه جوانب و عواقب آن کار خطرناک را بررسی کردیم. اعتصاب غذا دو نتیجه می‌توانست داشته باشد؛ یا مرگ یا برگشتن به اردوگاه.😀🚛 راه سومی نبود. هم قسم شدیم و نتیجه اول را پذیرفتیم.✋🏼 اما قبل از هر چیز عهد کردیم یک دیگر را تنها نگذاریم. قرار شد همه مراحل اعتراضمان دسته جمعی باشد تا بار خطر روی یک یا دو نفر آوار نشود.😬 وقتش بود صالح را از این تصمیم بزرگ باخبر کنیم. کردیم.🗣 جا خورد!😵 برایش توضیح دادیم. گفتیم که نه تحمل شکنجه شدن هم وطنانمان را داریم و نه می‌خواهیم به اسم کودک به سازمان مجاهدین خلق تحویل داده بشویم.😒 می‌خواهیم برگردیم به اردوگاه؛ همین!🤓 صالح رفت توی فکر. برایش سخت بود به سادگی مجوز چنین اقدام پر خطری را صادر کند. گفت:«ما هم توی زندان طاغوت گاهی اعتصاب می گ‌کردیم. ممکنه جواب بده؛ شاید هم نه.🤷🏻‍♂ من فقط یه چیز می‌تونم به شما بگم؛ هیچ کس نباید پرچم دار این حرکت باشه.🤧 اگه با هم باشین، موفق می‌شین. اما اگه میون شما تفرقه بیفته، فاتحه همه‌تون خونده‌ست!»🤕💔 صالح صلاح ندانست بیش از این اظهار نظر کند. همه چیز را گذاشت به اختیار خودمان.😑 جمعه شب بود که تصمیم آخرمان را گرفتیم؛ اعتصاب غذا تا پای جان با هدف خاتمه دادن به بازی تبلیغاتی دشمن، دیدار با صلیب سرخ، و بازگشت به اردوگاه.🕶✌️🏽 ضمناً، قرار شد این سه خواسته را به هر کسی نگوییم؛ نه نگهبان‌ها و نه حتی ابووقاص، فقط ژنرال قدوری، رئیس کل اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق.😏👊🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 صبح روز بعد،☀️ برای عراقی‌ها همه چیز طبق معمول پیش می‌رفت. اما برای ما بنا نبود همه چیز طبق معمول پیش برود.😤☹️ سینی صبحانه را آوردند.🥗 معمولاً یک نفر می‌رفت و آن را از دست سرباز عراقی می‌گرفت.🚶🏻‍♂ ولی آن روز هیچ‌کس از جایش تکان نخورد.🤔 سرباز تشر زد:😠«صبحانه!» هیچ‌کس بلند نشد. تعجب کرد.😳❗️ سینی را گذاشت کف زندان. به صالح گفت:«صالح، اینها چه‌شان شده؟»🤨 صالح گفت:«نمی‌دانم والله.🤷🏻‍♂ می‌گویند نمی‌خوریم.» سرباز گفت:«چرا نمی‌خورند؟ از آنها بپرس!» صالح به ما گفت:«میگه چرا صبحونه نمی‌خورین؟»🤦🏻‍♂ جواب ندادیم؛ برای اینکه قرار نبود دلیل اعتصاب غذایمان را به کسی غیر از ژنرال قدوری بگوییم.😎😌 صالح نگاهی به سرباز عراقی انداخت و سکوت ما را با سکوت ترجمه کرد.😶🤐 سرباز داشت از تعجب شاخ درمی‌آورد. در زندان را تندی بست و به اسماعیل، که رئیس نگهبان ها بود، خبر داد.💬 با هم برگشتند.اسماعیل از صالح و صالح از ما پرسید که چرا صبحانه نمی‌خوریم و ما طبق قرار سکوت کردیم.😁🤐 بقیه نگهبان‌ها هم آمده بودند جلوی در تا ببینند داخل زندان چه خبر است.🤨🧐 سؤال های مکرر اسماعیل بدون پاسخ ماند.⁉️ در را بست و رفت که ماجرا را به ابووقاص گزارش بدهد.📜 نیم ساعت نگذشته بود که ابووقاص سراسیمه آمد توی زندان. به صالح گفت:‌«جریان چیه صالح؟»❓🤔 صالح گفت: «سیدی، می‌گن غذا نمی‌خوریم.»🤦🏻‍♂ ـ چرا؟😐 ـ نمی‌دونم.🤷🏻‍♂میگن اعتصاب غذا کردیم.» صالح از عبارت «اعتصاب غذا» استفاده کرده بود و ابووقاص معنای آن را نمی‌فهمید.😑 گفت:«یعنی چی اعتصاب غذا؟» صالح گفت:«یعنی اینکه مخصوصاً غذا نمی‌خورن. میگن خواسته هایی داریم.» ابووقاص، یک دفعه، انگار کشف مهمی کرد. جا خورد.😳😂 گفت:«اعتصاب غذا یعنی اضراب عن الطعام؟» صالح تأیید کرد. ابووقاص به‌زور بر عصبانیتش غلبه کرد و گفت:«خب، برای چه؟»😑😤 صالح گفت:«میگن به غیر از ژنرال قدوری به هیچکس توضیح نمی‌دن.»? ابووقاص، همان بعثی مرموز، که ما هیچ وقت متوجه نشده بودیم درجه‌اش چیست، او که روز رفتن به ملاقات صدام با شنیدن نامش همه راه ها به سمت کاخ🕍 الزوراء باز می‌شد و افسران گارد حفاظت صدام به احترامش پا👣 می‌کوبیدند، او که در کاخ صدام هم دوستان صمیمی داشت، در آن لحظه مقابل ما ایستاده بود و می‌خواست بداند دلیل اعتصاب غذایمان چیست.😌 اما ما او را به حساب نمی‌آوردیم و فقط می‌خواستیم با ژنرال قدوری حرف بزنیم!😎😏 لحظه‌ای سکوت افتاد روی زندان.🔇 صالح ترسیده بود. ما دلهره داشتیم.😥😰 ابووقاص شده بود مثل بشکه باروت.😤 خنده‌ای خشمگین زد و گفت:‌«صالح، بهشون بگو شما می‌دونید مجازات اعتصاب توی عراق مرگه؟😐😬 متوجه کارتون هستید؟ بهشون بگو توی عراق هر کسی اعتصاب کنه میآرنش استخبارات؛ حالا شما توی استخبارات اعتصاب غذا کردین؟»😠 بعد، برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکند و بالاتری هایش متوجه نشوند، از در مهربانی درآمد و گفت:«خب، حالا عیب نداره.🙄😕حالا که فهمیدید عقوبت اعتصاب غذا چیه غذاتون رو بخورید و دیگه از این حرفا نزنید.» این را گفت و سینی صبحانه را با پایش هل داد جلو. کسی از جایش تکان نخورد.😌🤪😎 بشکه باروت داشت آماده انفجار می‌شد. مثل گنجشک عقاب دیده، دل هایمان می‌تپید.😅😬 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ابووقاص دست🖐🏾 کرد توی جیبش. بسته سیگار و فندکش را بیرون آورد. سیگاری گیراند🚬 و گفت:«شما مثل اینکه زبون خوش سرتون نمیشه.»🤨😡 سپس برگشت به سمت صالح و گفت:‌«صالح، حالی‌شون کن. ولله العلی العظیم، اگه بخوان برای من مشکل درست کنن، به سختی عقوبتشون می‌کنم.»🤨 این حرف را زد و یک گام به سمت در زندان برداشت و ادامه داد:«من میرم. نیم ساعت دیگه برمی‌گردم. وقتی اومدم، باید غذا🍛 خورده باشید؛ وگرنه به شرفم قسم دستور میدم ببرنتون زیر آب جوش! پس بهتره مسخره بازی رو بذارید کنار.»😠😤 بعد از این تهدید، ابووقاص در زندان را محکم کوبید به هم و رفت. صالح سرش را گرفت میان دست هایش. غمگین و پریشان نشست روی تشکش و زیر لب به عربی چیزهایی گفت.😞 با خودم فکر کردم کاش قبل از آن از صالح درباره شکنجه⛓⚙ با آب جوش چیزی نشنیده بودم! می‌گفتند در استخبارات عراق زندان وهمناکی هست که آنجا، برای اعتراف گرفتن از زندانیان، آنها را زیر آبجوش می‌برند. فقط فکر کردن به اینکه ممکن است ابووقاص ما را به آن زندان ببرد کافی بود تا وحشت😱😨 وجودم را پر کند. می‌دانستیم دست زدن به اعتصاب، آن هم در زندان استخبارات، کار خطرناکی است، اما نمی‌دانستیم در عراق مجازات این کار مرگ است.⚰برای مرگ هم آماده بودیم؛ اما، واقعیت، از شکنجه شدن با آب جوش خیلی ترسیدیم.😱 پنج دقیقه از رفتن ابووقاص گذشت؛ پنج دقیقه سرشار از ترس و دلهره. بیست و پنج دقیقه دیگر وقت داشتیم که انتخاب کنیم. شکستن اعتصاب😤 یا رفتن زیر آب جوش. در باز شد. شاکر آمد داخل. می‌خواست بداند تهدیدها اثر گذاشته است یا نه. پرسید:«غذا می‌خورید؟»🍛 هم صدا گفتیم:«نه!» شاکر فحش داد، در را بست، و رفت.ثانیه ها به سختی می‌گذشت. زندان شلوغ همیشگی شده بود ساکت؛ مثل قبرستان.🙍🏻‍♂ صالح تندتند آه می‌کشید و ذکر می‌گفت. هر چه دعا حفظ بودیم زیر لب زمزمه کردیم. نگهبان‌ها دقیقه به دقیقه از دریچه داخل را می‌پاییدند👀 که ببینند دست به غذا می‌بریم یا نمی‌بریم. نمی‌بردیم.❌ هر چه به پایان هشدار ابووقاص نزدیک‌تر می‌شدیم ضربان قلب‌هایمان الاتر می‌رفت. نیم ساعت تمام شد. در باز شد. ابووقاص آمد داخل. نگاهی👀 کرد به ظرف دست نخورده صبحانه و به چهره یِکایِک ما. پک محکمی زد و سیگارش🚬 را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:«نمی‌خورید؟»🙄 گفتیم:«نه!» بشکه باروت منفجر شد.💣 ابووقاص دیوانه‌وار نعره‌ای زد و ده پانزده نفر را از میان جمع نشان کرد و گفت:«باالله بیرون!»👋🏿 من انتخاب نشده بودم. آخرین نفر که بیرون رفت و در زندان بسته شد، ناگهان انگار باران گرفت.🌧 ده ها سرباز کابل به دست، که از قبل بیرون به انتظار دستور ایستاده بودند و ما آن ها را ندیده بودیم، هجوم برده بودند به سمت بچه‌ها و با کابل⚡️ می‌زدنشان؛ یک ریز و بی‌وقفه. ریختیم پشت در زندان. ایستادن و گوش دادن به فریاد دیگران سخت‌تر از کتک خوردن است.👂🏼☹️ مجید ضیغمی لگد محکمی کوبید به در. یکی از نگهبان‌ها وحشت زده آمد پشت در. مجید از دریچه فریاد زد:«ما رو هم ببرید بزنید!»😫👊🏼 نگهبان در را باز کرد، یقه مجید را گرفت، و کشیدش بیرون. تا توانستند بچه‌ها را کوبیدند و بعد همه‌شان را ریختند داخل سلول. نوبت گروه بعدی شد.👥 شاکر این بار فقط دو نفر را برای کتک خوردن انتخاب کرد؛ من و عباس پورخسروانی. با اشاره کابل او، از زندان خارج شدیم.🚶🏻‍♂ ریختند روی سرمان. به هر جا که فرار می‌کردیم سربازی کابل به دست جلویمان درمی‌آمد.😫 فرار کردیم به سمت اتاق نگهبان‌ها، که دو سه تا تخت دو طبقه داخلش بود. اتاق کوچک بود و فقط دو تا از عراقی‌ها می‌توانستند کابل هایشان را در هوا بچرخانند و بکوبند بر سر و کله ما.🙆🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 عباس از شدت درد خزید زیر یکی از تخت‌ها و کنار دیوار دراز به دراز خوابید.🤕من، همان طور که کتک می‌خوردم و داد و فریادم به هوا بود، متوجه عباس هم بودم که سرباز عراقی تهدیدش می‌کرد از زیر تخت بیاید بیرون و او نمی‌آمد😓❗️ شاکر لحظه‌ای دست از سرم برداشت و نفس زنان گفت:‌«حالا غذا می‌خوری یا نمی‌خوری؟»😡🍲 طبق برنامه گفتم:«اگه بقیه بخورن، من هم می‌خورم!»🙆🏻‍♂ دوباره شروع کردند به زدن. آنها بالاخره عباس را از زیر تخت بیرون کشیدند، زدند، و از او پرسیدند:«تو غذا می‌خوری یا نمی‌خوری؟»😡🍛 عباس هم گفت:«اگه بقیه بخورن، من هم می‌خورم!»🤷🏻‍♂ دیوانه‌وار کتک‌زدن را از سر گرفتند. از نفس که افتادند رهایمان کردند.😩 من به سرعت دویدم به سمت سلول، که درش در آن لحظه باز بود.🏃🏻‍♂ وقتی می‌خواستم پا بگذارم داخل ناخن شستم را، که در اثر ضربه کابل شکسته بود و خون از آن می‌چکید، میان مشت بسته‌ام پنهان کردم و فشردمش که خونش بند بیاید.🤕 بعد، در کمتر از ثانیه‌ای، حالت صورتم را از گریه به خنده تغییر دادم و رفتم داخل سلول😀! نمی‌خواستم چهره گریان و دست و پای خونی‌ام را بچه‌ها ببینند و روحیه‌شان در هم بشکند.💔 خنده‌کنان نشستم کنار باباخانی و تازه آنجا، از خونی که دویده بود روی انگشت هایم، متوجه شدم ناخن پایم هم شکسته.😑 دست و پا و همه بدنم درد می‌کرد؛ اما در آن لحظه حس خوبی داشتم👌🏼راضی بودم از وضعی که برایم پیش آمده بود؛ از کابل هایی که خورده بودم، که اگر نمی‌خوردم، از خودم بدم می‌آمد.🙂✌️🏼 بدم می‌آمد هم درد دوستانم نباشم. همه با هم کتک خورده بودیم و همه با هم داشتیم دردش را می‌کشیدیم. این با هم بودن سختی‌ها را برایمان آسان می‌کرد. مشغول معاینه یک دیگر بودیم تا ببینیم چه به روزمان آورده‌اند که در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل.🙄🕶 ایستاد روی پتوی وسط سلول و گفت:«حالا غذا می‌خورین یا نمی‌خورین؟»😠 کتک ها انگار جسارتمان را بیشتر کرده بود. این بار محکم‌تر از قبل، یک صدا، گفتیم:«نمی‌خوریم!»😒👊🏼 برخلاف تصورمان، ابووقاص خیلی آتشی نشد. گفت:«پس شما می‌خواید قهرمان بازی دربیارید! شما می‌خواید، مثل بابی ساندز، مشهور بشید! ولی کور خوندید. همین جا از گرسنگی می‌میرید. صداتون از این دیوار هم اون طرف‌تر نمیره.»🤫⚰ این را گفت و از زندان خارج شد. جمع شدیم دور هم. یک گام جلو رفته بودیم. احساس پیروزمندانه‌ای داشتیم.💪🏼گذشته از این، تهدید شکنجه با آب جوش هم عملی نشده بود. امیدوار بودیم تا آخر راه پیش برویم. درِ زندان تا ظهر باز نشد. ظهر، یکی از نگهبان‌ها سینی ناهار را آورد و گذاشت کنار سینی صبحانه، که از صبح، دست نخورده، وسط زندان مانده بود.🤕🍲🍛🥗 سینی را که گذاشت مشتاقانه منتظر ماند که واکنش ما را ببینید😏 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هیچ کس به غذا نگاه نکرد. نگهبان، برای اطمینان، پرسید:«می‌خورید یا نمی‌خورید؟»😫 گفتیم:‌«نمی‌خوریم!»🚶🏻‍♂ همه این مدت، صالح سر جایش نشسته بود و غصه می‌خورد. غروب حال و هوای ماه رمضان را داشت. مثل لحظه های افطار، نه آنچنان تشنه، اما، حسابی گرسنه بودیم.☹️نمازمان را خوانده بودیم و دور تا دور زندان تکیه زده بودیم به دیوار که شام هم رسید.🥘 یک سینی پلوی چرب عربی با تکه های درشت گوشت داخلش❗️نگهبان سینی را گذاشت وسط زندان کنار دو ظرف دیگر، که از صبح و ظهر مانده بود. شدند سه تا سینی.🤦🏻‍♂بوی مطبوع غذا زندان را پر کرد. صالح سهم شامش را برداشت و با اکراه خورد. همینطور تکیه زده بودیم به دیوار. شاکر و اسماعیل به نوبت آمدند پشت دریچه و داخل زندان را دید زدند.🤨 هیچکس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. دادن این نوع غذا در زندان سابقه نداشت😯 لابد ابووقاص فکر کرده بود با این غذای فریبنده ما وسوسه می‌شویم؛ که نشدیم.😎 یک ساعت مانده به نیمه شب، یکی از نگهبان های عراقی آمد و سینی های غذا را با خودش برد؛ هر سه تا را!🤔 توی حیاط زندان، کنار در اتاق کوچک نگهبان‌ها، اجاق گازی بود که نگهبان‌ها همیشه یک کتری کوچک درحال جوشیدن روی آن داشتند. کتری خیلی سنگین‌تر از ظاهرش نشان می‌داد. پیش‌تر معمای سنگینی غیر معمولش را حل کرده بودم. لایه قطوری از شکرْ ته کتریْ سنگ شده بود و به هیچ وجه از آن جدا نمی‌شد.🙆🏻‍♂🤦🏻‍♂ آخر شب صالح آن کتری را پر از چای از نگهبان شب گرفت و به اسم خودش آورد توی زندان و به هر یک از ما ته استکانی چای شیرین داد.😋🥃 اول نمی‌خواستیم بخوریم؛ ولی او گفت:«چایی عیب نداره. روزه که نیستید باطل بشه. تازه، گفتن اعتصاب غذا نه اعتصاب چای!»😅💁🏻‍♂ قانع شدیم. همان دو قلپ چای شیرین حالمان را جا آورد. با شکم گرسنه خوابیدیم. صبح با صدای اذانی که از بلندگوی مسجدی در شهر بغداد پخش می‌شد برای نماز بلند شدیم.🎶 مثل همیشه روی پتوهای پر گرد و خاک تیمم کردیم. سلمان زادخوش به شیوه همیشگی‌اش تیمم کرد. او وقت نماز، همان طور خوابیده، بی‌آنکه از زیر پتو بیرون بیاید، دستانش را بالا می‌برد، پنجه های بازش را تا وقتی بخورند به دیوار به پشت خم می‌کرد، دو بار می‌زدشان به دیوار، می‌کشید روی صورتش و بعد ضربدری روی هم، و بلند می‌گفت:«الله اکبر!»😐🤷🏻‍♂ نماز را که خواندیم دیگر خوابمان نبرد. به روزی که در پیش داشتیم فکر می‌کردیم. آیا دوباره ابووقاص با کابل و کتک سعی در حل ماجرا خواهد کرد یا اینکه نه، می‌بردمان پیش ژنرال قدوری و ژنرال هم می‌فرستدمان اردوگاه؟😍🚛 صدای موزیک نظامی می‌آمد؛ صدایی که هر روز ساعت 7 صبح، بدون دقیقه‌ای تأخیر، به گوش می‌رسید، صدای شیپور و طبل و سنج.📣🔊 از روز اول اسارت که در زندان استخبارات بودیم سر ساعت 7 صدای آن موزیک، که لابد در مراسم صبحگاه وزارت دفاع نواخته می‌شد، به گوش می‌رسید. صبحگاه که تمام می‌شد، نگهبان های جدید پُست را تحویل می‌گرفتند و روز اداری به صورت رسمی آغاز می‌شد↻📑 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ساعت 8، مثل همیشه، در زندان باز شد.🔓 رفتیم دست‌شویی. برگشتیم و به انتظار حوادث جدید تکیه زدیم به دیوار. سرباز عراقی سینی صبحانه را آورد و گذاشت جای دیروزی.☹️🍲 شکم‌هایمان به قاروقور افتاده بود و دل هایمان به تاپ‌تاپ.😖 بی‌خیال صبحانه، هر کس با کنار دستی‌اش پچ پچ می‌کرد.👂🏼🤭 منتظر بودیم ابووقاص از راه برسد و دوباره دستور بدهد کتکمان بزنند. اما او تا ظهر پیدایش نشد❗️ دومین روز اعتصاب به نیمه رسید. نماز ظهر را خواندیم و از شدت ضعف و گرسنگی هر یک سر جایمان دراز کشیدیم.🤒 مثل روز گذشته سینی ناهار آمد و نشست کنار سینی صبحانه و هر دو دست نخورده ماند آن وسط. از بوی غذا دهانم آب افتاده بود.😢🍛 هر چه نگاهم را از ظرف غذا برمی‌گرداندم دوباره نگاهم می‌رفت به همان طرف.👀 از شدت گرسنگی بلند شدم و از سطل آبی که جلوی در زندان بود لیوان آبی برداشتم و سر کشیدم. آب توی گلویم شکست و دلم درد گرفت.😩 غروب، در را باز کردند برای دست‌شویی رفتن. رفتیم، فقط برای اینکه وضویی بگیریم و هوایی بخوریم.💧🍃 شب ظرف شام را هم آوردند و گذاشتند کنار ظرف های صبحانه و ناهار و آخر شب همه را با هم بردند.🤦🏻‍♂ آن شب من و شاید بقیه بچه ها کم‌کم افتادیم به فکر مرگ.🥀 داشتم حدس می‌زدم با جسمی که نه ماه اسارت کشیده و به سبب سوءتغذیه نحیف و مردنی شده چقدر می‌توانم گرسنگی را تحمل کنم و به این نتیجه می‌رسیدم که خیلی زود می‌میرم و همه چیز تمام می‌شود.😕⌛️ مرگ را پذیرفتم. همه پای کار بودند؛ آماده برای مردن.🖐🏼🕊 هیچ وقت اینقدر گرسنگی نکشیده بودم. اولین روزه‌ای را که گرفته بودم و گرسنگی‌اش هنوز مانده بود توی خاطرم به یاد آوردم.💭 ماه رمضان بود و من به سن تکلیف نرسیده بودم. به خواهرم سپردم برای سحری بیدارم کند.⏰ قبل از اذان صبح تا می‌توانستم غذا خوردم و لیوان پشت لیوان آب. با این حال، روز که از نیمه گذشت، تشنگی توانم را برید و گرسنگی دادم را درآورد و به چه مکافاتی تا افطار دوام آوردم.😅😟 روز سوم اعتصاب را، بی‌آنکه لقمه‌ای در دهان بگذاریم، آغاز کرده بودیم. سینی صبحانه هم، مثل دو روز گذشته، آمده بود داخل و ما دست به طرفش نبرده بودیم.❌🚶🏻‍♂ صالح بیش از این طاقت نیاورد. مقداری نان را در تکه های کوچک خُرد کرد و گفت:«بچه‌ها، اصل اعتصاب غذا اینه که وانمود کنید چیزی نمی‌خورید. این نونا رو ببرید زیر پتو و یواشکی بخورید که خدای نکرده یه وقت نمیرید!»🙍🏻‍♂🥖 همان جوابی را که از روز اول به عراقی ها می‌دادیم تحویل صالح هم دادیم.🤕 ـ نمی‌خوریم!🙅🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 صالح، که به نظر می‌رسید از رضایت اولیه‌اش برای اعتصاب غذا پشیمان شده، گفت:«خب، اینطوری که همه‌تون تلف می‌شید!»☹️ یکی گفت:«خب بشیم!»🙄 دیگری گفت:«اگه نون بخوریم، سر حال می‌آییم. اون وقت عراقیا به خواسته‌مون هیچ ترتیب اثری نمیدن.»🙆🏻‍♂ یکی دیگر گفت:«صالح، ما به فرض اینکه می‌میریم دست به اعتصاب غذا زدیم. شوخی که نداریم.»😒 صالح، شگفت زده، نگاهی به بچه‌ها انداخت. بعد، در حالی که تشکش را مرتب می‌کرد، آهسته گفت: «بابا شما دیگه کی هستید؟!»😯🤷🏻‍♂ لرزشی افتاده بود توی تنم.😬 دلم می‌خواست بخوابم. چشمانم داشت تاریک می‌شد! فکر کردم دارم به خواب می‌روم. دست دراز کردم به سمت دیس پر از برنج و گوشت، لقمه گنده‌ای برداشتم، و با حرص و ولع گذاشتم توی دهانم.😍🍗 چشمانم را که باز کردم نگاهم افتاد به پنکه بی‌حرکت که به سقف زندان چسبیده بود.😫 خبری از دیس پلو و گوشت نبود؛ ولی سینی صبحانه هنوز دست نخورده سر جایش بود.🚫 این توهّم بارها و بارها برایم پیش آمد.😑 ابووقاص دیگر به داخل زندان نمی‌آمد. گاهی صدایش را از توی حیاط می‌شنیدیم که به اسماعیل و شاکر چیزهایی می‌گفت و می‌رفت.🚗 ظهر، وقتی سینی ناهار را آوردند، به سختی نمازمان را خوانده بودیم و بیشرمق افتاده بودیم کف سلول.😓 داشتم برای بی‌هوش‌شدن لحظه شماری می‌کردم؛ اتفاقی که نمی‌دانم چرا نمی‌افتاد.🤷🏻‍♂ سخت جان شده بودم. دیگران هم مثل من از مقاومت خودشان در مقابل گرسنگی تعجب کرده بودند😲❕ تصمیم گرفتیم به عراقی‌ها بفهمانیم وضعمان خیلی خطرناک شده است.🚑 منصور محمودآبادی و رضا امام‌قلی‌زاده را، که حالشان از دیگران بدتر بود، انتخاب کردیم.🤨☝️🏽 قرار شد خودشان را بزنند به بی‌هوشی و ما داد و قال راه بیندازیم و بگوییم:‌«دارن می‌میرن. بیایید ببریدشون بیمارستان!»😱🚑 منصور و رضا قبول کردند. اما قبل از عملی شدن نقشه، وقتی آفتاب سومین روز اعتصاب داشت غروب می‌کرد، ابووقاص، بعد از غیبت دو روزه‌اش، مجبور شد بیاید داخل سلول.🚶🏻‍♂ او، وقتی ما را در حال مرگ دید، نگاهی پر از سرزنش به تک تکمان کرد. از روی تأسف سری تکان داد و گفت:«یه نفر از بین خودتون انتخاب کنید تا ببرمش پیش قدوری!»🙎🏻‍♂ تکان خوردیم. داشتیم به هدف نزدیک‌تر می‌شدیم.🤩✌️🏽 نشستیم به شور. حمید مستقیمی برای مذاکره انتخاب شد.🤝👱🏽‍♂ اما به او گفتیم:«تو نماینده ما نیستی. فقط اونجا خواسته هامون رو برای قدوری بشمار.»👌🏼 حمید با بدرقه‌های ما، همراه ابووقاص و صالح، از زندان خارج شد.🤕👋🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یک ساعت نشد که برگشت به زندان و گفت:«بچه‌ها، من خواسته های شما رو گفتم. حالا خود دانید.🤷🏻‍♂هر چه قدوری از من دلیل خواست من از جواب دادن طفره رفتم. گفتم من نماینده شون نیستم. از خودشون بپرسید.»👌🏼 حمید کارش را درست و طبق نقشه انجام داده بود. هیچکس نباید علمدار حرکت تشخیص داده می‌شد. او ادامه داد:«حالا دستور داده سه نفر دیگه برن پیشش.»👨🏻‍✈️ سه نفر دیگر را انتخاب کردیم؛ علیرضا شیخ‌حسینی، محمد‌ساردویی، سید‌عباس‌سعادت.😄🖐🏼 آنها همراه ابووقاص رفتند که به ژنرال قدوری بگویند ما بچه نیستیم و می‌خواهیم صلیب سرخ را ببینیم و برگردیم به اردوگاه.🚛 سه خواسته مهم و اساسی‌مان همین‌ها بود.😌 ساعت حدود 9 شب بود که نگهبان در زندان را باز کرد. از فرستاده‌ها خبری نبود😐‼️ ترسیدیم بلایی سرشان آمده باشد.😱 نگهبان گفت:«همه با من بیایید!»🙄 از جا که برخاستیم تازه متوجه ضعفی شدیم که بر وجودمان نشسته بود. به سختی روی پا ایستادیم.🤒 سرباز جلو و ما پشت‌سرش حرکت کردیم. وارد کوچه شدیم.🚶🏻‍♂ همه‌جا تاریک بود و ما با مکافات تن بی‌رمقمان را دنبال نگهبان می‌کشیدیم.😫 رسیدیم به اتاق ژنرال قدوری که فاصله چندانی با زندان ما نداشت.↔️ وارد شدیم.توی اتاق، مردی تنومند و سبزه رو پشت میزی بزرگ نشسته بود. پرچم بزرگ کشورش یک طرف میز و طرف دیگر یک چوب لباسی بود و یک دست لباس نظامی اتوکرده بر آن آویزان.😯 یک طرف اتاق تخت خواب مرتبی گذاشته بودند و جاهای دیگر صندلی هایی برای نشستن.🛏 محمد و علیرضا و سید عباس روی همان صندلی ها نشسته بودند به انتظار ما.👀 صالح هم کنار دستشان بود. ژنرال، در حالی که لبخندی روی لب داشت🙂، به همه خوش آمد گفت و چون متوجه شد به اندازه کافی صندلی برای نشستن توی اتاقش نیست اشاره کرد که بنشینیم کف اتاق.💁🏻‍♂ او، که ما و حال و روزمان را به دقت زیر نظر گرفته بود، وقتی همه نشستند، گفت:«دارید می‌میرید! این چه کاریه که با خودتون می‌کنید؟»🤦🏻‍♂ بحث داغ دو ساعته ما با ژنرال قدوری از همان لحظه شروع شد. خواسته هایمان را مطرح کردیم و او به دقت گوش داد.🤨 گفتیم که نباید از ما استفاده تبلیغاتی شود. گفت:«کدوم تبلیغات؟ این فقط یه کار خیره؛ از طرف سید رئیس.»😉😁 به او گفتیم که ما اگر طالب این خیر نباشیم چه؟ مگر ما بچه‌ایم که دم به ساعت در روزنامه هایتان از قول ما حرف های خلاف واقع می‌نویسید؟😒🗞 کجا ما را به‌زور آورده‌اند جبهه؟😤 قدوری گفت:«قبول دارم که شما بچه نیستید. خواسته‌ دیگه‌تون؟»🧐 گفتیم که می‌خواهیم با صلیب‌سرخ ملاقات کنیم. گفت:«به خاطر تعطیلات کریسمس صلیبیا رفته ان ژنو. کسی از اونا توی بغداد نیست.»🙅🏻‍♂ گفتیم:«حتی یه نفر؟»😕 گفت:«فقط یه خانم هست.»😬 گفتیم که می‌خواهیم همان خانم را ببینیم. گفت:«اون کاری برای شما نمی‌تونه بکنه. اصلاً شما چطور می‌خواید با یه زن تنها ملاقات کنید! گناه نیست؟»😟😑 گفتیم:«به گردن خودمون.»😏 گفت:«نمیشه. خواسته دیگه‌تون؟»😩 گفتیم که بگذارند برگردیم به اردوگاه پیش باقی اسرا. گفت:«سه روز دیگه عید ارتش ماست. مراسم داریم. بعد از عید می‌فرستمتون.»🤠🚎 قبول کردیم. گفت:«خب، حالا برید توی زندان و شام بخورید.»😋🍛 گفتیم که بعد از عید ارتش شما غذا می‌خوریم. گفت:«یعنی سه روز دیگه؟»😳 گفتیم:«خب، پس بذارید زودتر بریم. کاری نداره. فقط یه مینی بوس می‌خواد با یه راننده و یه نگهبان.»😍🚎 گفت:«نمیشه. خواسته دیگه‌تون؟»😑 گفتیم خواسته دیگری نداریم. ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 تا آنجا فقط نیمی از چهره قدوری را دیده بودیم. روی دیگرش را کم کم داشت نشان می‌داد. گفت:«راست گفته هر کسی گفته که شما بچه‌اید.😏 نه تنها بچه‌اید، بلکه احمق هم هستید!🙆🏻‍♂ من دارم با زبون خوش با شما حرف می‌زنم ولی شما جوری حرف می‌زنید که انگار ما اسیر شماییم!🙄 چیزی نگفتیم. ژنرال ادامه داد:«وقتی گفتم بعد از عید ارتش می‌فرستمتون یعنی می‌فرستمتون.😣تا اونوقت غذا بخورید. دستور میدم بذارن حموم هم برید. قبول؟»😃🤝 قبول نکردیم. گفتیم:«ما فقط توی اردوگاه غذا می‌خوریم!»😎 ژنرال لحظه‌ای ساکت شد. داشت خشم خودش را فرومی‌خورد. شاید داشت پیش خودش می‌گفت:«افسوس که رفته‌اید پیش سید رئیس و فیلمتان را همه مردم دنیا دیده‌اند؛ وگرنه همین جا همه‌تان را اعدام می‌کردم.»😠⛓ وقتی آرام شد، گفت:«شما گفتید ما بچه نیستیم. ما هم میگیم بچه نیستید. من مَردم؛ شما هم مرد. داریم با هم حرف می‌زنیم. باید بعد از این صحبتا به نتیجه ای برسیم یا نه؟»🤧 گفتیم:«بله.» دست گذاشت روی زنگ. سربازی که ما را از زندان آورده بود در این مدت پشت در، توی سرما، ایستاده بود.🌨 سرباز آمد داخل. ژنرال به او گفت:‌«همین الان اینا رو ببر زندان. سفارش کن غذای گرم براشون بیارن. فردا صبح هم همه شون رو بفرستید حموم تا بعد از عید پ ارتش برگردن اردوگاه.»🤦🏻‍♂ سرباز با خوشحالی احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. خوشحالی او از آن بود که فکر می‌کرد مذاکره ما تمام شده و دیگر لازم نیست توی سرما بایستد😪 ژنرال قدوری مذاکره را تمام شده اعلام کرد و برای اطمینان گفت:«خلاص؟»😇 ما برای فرار از نگاه او سرهایمان را انداختیم پایین و یک صدا گفتیم:«نخیر، ما فقط توی اردوگاه غذا می‌خوریم!»😓 قدوری عصبانی شد؛ زیاد. دیگر با ما حرف نزد. به صالح گفت:«خیلی سعی کردم به اینا کمک کنم؛ ولی مثل اینکه خودشون نمی‌خوان زنده بمونن.»😡 ژنرال برای بار دوم دست گذاشت روی زنگ. سرباز نگهبان آمد داخل. ژنرال با عصبانیت به او دستور داد:«اینا رو برگردون توی زندان. از همین الان دیگه حق ندارید بهشون آب بدید. دست شویی هم ممنوع. در زندان رو قفل کنید و بذارید همون تو بمیرن. مفهوم؟»🤬سرباز تا آنجا که می‌توانست محکم پا کوبید و جواب داد:«مفهوم سیدی.»🤕 ژنرال قدوری با تحقیر ما را از اتاقش بیرون کرد. در مسیر بازگشت، سرباز نگهبان یک ریز فحش داد و توهین کرد.😶 اما حق کتک زدن نداشت. با حال و روزی که ما داشتیم، کتک خوردن همان و مردن هم همان.🤪 عراقی‌ها به این موضوع پی برده بودند و به همین دلیل ژنرال قدوری ترجیح داد بگذارد ما توی زندان از گرسنگی بمیریم تا فردا روز مسئولیتی برای اون نداشته باشد.🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 به زندان که رسیدیم از ضعف و بی‌حالی ولو شدیم روی زمین.😩 حس و حال عجیبی داشتیم در آن لحظه های پر از خطر. ژنرال حاضر نشده بود ما را برگرداند به اردوگاه. فقط یک راه پیش رویمان مانده بود؛ ادامه اعتصاب تا مرگ!🖐🏼⚰ از آنجا که ژنرال گفته بود حق آب خوردن هم نداریم، فکر کردیم زود باشد که یکی یکی از تشنگی و گرسنگی بمیریم.⏰ با این همه، از اینکه در مذاکره دو ساعته با قدوری مقاومت کرده بودیم و خام حرف های فریبنده‌اش نشده بودیم راضی و خوشحال بودیم.😌💪🏽 در آخرین ثانیه های آن نیمه شب غریب، شاکر، نگهبان عراقی، با عصبانیت آمد داخل، سطل آب را از گوشه اتاق برداشت و با خودش برد، و خیال همه را راحت کرد.🤧💦 وقتی جنازه اولین سرباز شهید روستای ما، قاسم اولیایی، را از دهلاویه آورده بودند جیرفت گروه موزیک ارتش پیشاپیش تابوت شهید، که با پرچم سه رنگ وطن پوشیده شده بود، حرکت می‌کرد و صدای طبل و شیپور و سنج می‌پیچید توی خیابان های شهر.📣🔊 من و برادرم، یوسف، میان آن صداهای غم انگیز، خودمان را کشاندیم داخل آمبولانس، که قرار بود جنازه را به روستا حمل کند.🏃🏻‍♂🚑 صدای شیپور و طبل همچنان بلند بود و من روی تابوت قاسم اشک می‌ریختم.😢 آمبولانس آهسته آهسته از میان جمعیت تشییع کننده به سمت پل هلیل رود و از آنجا راهی روستا شد🚑.. صبح روز چهارم اعتصاب غذا، صدای سنج و شیپور و طبل از محوطه صبحگاه وزارت دفاع به گوش می‌رسید. انگار تابوت قاسم راه افتاده بود روی دست مردم.☹️👋🏽 انگار بوی شهادت می‌آمد.🕊 دیگر رمقی در تنمان نمانده بود. منصور محمودآبادی و رضا امام قلی زاده بدحال‌تر از دیگران بودند.🤕🤒 وقتش بود نقشه دیروزی را عملی کنیم. نقشه دیروز امروز دیگر نقشه نبود❗️ واقعیت بود. منصور و رضا داشتند از بین می‌رفتند.😨 آنها را وسط زندان خواباندیم. یکی رفت پشت در و سرباز عراقی را صدا زد🗣 سرباز دریچه را باز کرد.🤨 همه با هم گفتیم:«این دو نفر دارن می‌میرن!»😱 شاکر و اسماعیل آمدند داخل. چشمشان که به منصور و رضا افتاد، سراسیمه اوضاع را به بالا گزارش دادند.🗣 نیم ساعت بعد آن دو را به بیمارستان منتقل کردند. بعد از رفتن رضا و منصور، فضای زندان غم انگیزتر شد.💔 دیگر مثل روزهای قبل سینی صبحانه‌ای هم در کار نبود که تا شب بماند توی زندان و کسی دست به طرفش دراز نکند. دستشویی رفتن را هم که شب قبل ژنرال ممنوع کرده بود🚫 آن روز فقط زندانی های عراقی را فرستادند دست شویی. بیست و سه نفر دیگر آن نوجوانان شلوغ و پرانرژی نبودند که شاکر از دستشان به تنگ آمده بود.☹️🚶🏻‍♂ به کاروانی می‌ماندند که در کویر راه گم کرده باشد و اهل آن تشنه و گرسنه در حال سپری کردن آخرین ساعت های عمر خود باشند. روز چهارم هم گذشت!⏳ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ساعت 10 صبح روز پنجم، وقتی که دیگر توان نشستن هم نداشتیم، در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل.🧐 پیش از آن، به احترامش یا از ترسش، به دیوار تکیه می‌زدیم. ولی آن روز از زیر پتوهایمان بیرون نیامدیم، مگر وقتی که صالح به دستور او اعلام کرد:«آقایون، لطفاً بلند شید. یاالله بر پا!»🙄👋🏿 به‌سختی و باتأخیر یکی یکی بلند شدیم. سرمان گیج می‌رفت.🤕 هر یک سهمی کوچک از دیوار زندان داشتیم تا تکیه‌گاهمان باشد که زمین نخوریم. تکیه زدیم به دیوار. ابووقاص با غیظ و نفرت ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد👿 دیگر آب از سرمان گذشته بود و هیچ ترسی از او نداشتیم. اصلاً نگاهش هم نکردیم.😑 او اما چیزی گفت که ناگهان افکار پریشان ما را جمع و جور و نگاه هایمان را متوجه خودش کرد. -آماده شید. می‌خوایم ببریمتون اردوگاه! توهم نبود❕ خواب و خیال هم نبود. ابووقاص و مهم‌تر از او ژنرال قدوری خم شده بودند. موفق شده بودیم.🤩 حرفمان به کرسی نشسته بود.😎 پیروز شده بودیم. دشمن عقب نشینی کرده بود.✌️🏽 گویی خرمشهر را دوباره از دست صدام گرفته بودیم. با همه وجود خداوند را شکر کردیم.😍🤲🏼 ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و از زندان خارج شد. از جا بلند شدیم؛ قرص و قبراق!😁 ان انگار این ما نبودیم که لحظه‌ای قبل در حال مرگ بودیم. قدرتی آمده بود توی وجودمان. پیروزی مشترکمان را به هم تبریک گفتیم.💁🏻‍♂پتوهایمان را تا کردیم و گذاشتیم کنار دیوار و آماده رفتن شدیم. ساعت 11 صبح روز پنجم اعتصاب غذا، زندان بغداد را ترک کردیم. باز از آن کوچه گذشتیم. چشممان که به مینی بوس افتاد مطمئن شدیم همه چیز حقیقت دارد و ما برمی‌گردیم به اردوگاه.😁🚎 قبل از اینکه سوار شویم یکی از سربازهایی که مسئول انتقال ما به اردوگاه بود ما را شمرد؛ ولی تا می‌خواستیم پا در رکاب بگذاریم جلویمان را گرفت و نگذاشت سوار شویم🙆🏻‍♂🙅🏻‍♂ همه را سمت کوچه هل داد. شاکر ما را برگرداند توی زندان و به صالح گفت:«فرستاده‌ایم دنبال آن دو نفری که توی بیمارستان‌ان. وقتی برگردن مینی‌بوس راه می‌افته.»↻🚎.. نفس راحتی کشیدیم و بی‌صبرانه نشستیم به انتظار منصور و رضا.😍 ساعت شد 12. داشتیم نگرانشان می‌شدیم. گفتیم شاید اتفاقی برایشان افتاده باشد. در همین حال در زندان باز شد. ابووقاص آمد داخل. آثار شکست را در چهره‌اش می‌توانستیم ببینیم.🤣😏 گفت:«خب، حالا که رفتنی شدید، ناهارتون رو بخورید، بعد برید.»😄🍲مردک بعثی نقشه خطرناکی در سر داشت❗️ می‌خواست ما را از کنار خیمه پیروزی، شکست خورده، برگرداند. اگر فریبش را می‌خوردیم و شکم های گرسنه‌مان را سیر می‌کردیم، همه چیز به پایان می‌رسید. برمی‌گشتیم سر پله اول و عراقی‌ها، با خیال راحت و بدون ترس از مردنمان، کتکمان می‌زدند و مجبورمان می‌کردند اعتصابمان را بشکنیم و تسلیم نقشه‌هایشان بشویم!😡😒 این فکر همزپان از ذهن یک‌به‌یکمان گذشت. به همین سبب هم‌صدا گفتیم:«توی اردوگاه غذا می‌خوریم.»🙄🍛 ابووقاص آب دهانش را به طرفمان پرتاب کرد. فحشمان داد و از زندان رفت بیرون.😉💪🏽 بعد از نماز ظهر، منصور و رضا را بی‌حال و رنگ پریده از بیمارستان آوردند.🤒 روی دست‌هایشان آثار سوزن سُرم بود. ساعت 2 بعد از ظهر شاکر و اسماعیل فرمان حرکت دادند.🚎 یکی‌یکی با صالح خداحافظی کردیم. مرد مهربان عرب لحظه وداع به سختی اشک‌هایش را از فروافتادن بر دشداشه عربی‌اش نگه می‌داشت.☹️❤️ سر و رویمان را می‌بوسید و می‌گفت:‌«فی امان الله. خداحافظ قهرمانای کوچولو. برید؛ به سلامت.»😢✋🏾 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•