همه بچهها تشنه لب کنار یکدیگر
با جراحتهای فراوان ب دیوارههای کانال
تکیه داده و ذکر یازهرا میگفتند..
در این میان فقط شهدا بودند
که دستان عباسبنعلی را بوسیده
و سیراب شده بودند..
میان سرخی غروب
سه نفر ب طرفمان دویدند
پرسیدیم از کجا میآئید..؟!
حال حرف زدن نداشت
نفسی تازه کرد و گفت:
از بچههای کانالکمیل هستیم
با اضطراب پرسیدم بقیه بچهها..؟!
به سختی سرش را بالا آورد و گفت:
فکر نکنم کسی دیگر زنده باشد..
هول شدم
گفتم چطور ۵روز مقاومت کردید؟!
گفت:
ما زیر جنازهها مخفی بودیم
اما یکی بود که این پنج روز کانال رو
سرپا نگه داشت..
دوباره نفسی تازه کرد و گفت:
عجب آدمی بود
یک طرف آرپیجی میزد و یک طرف
با تیربار شلیک میکرد..
آن یکی گفت: این پسر اصلا خستگی نداشت..
گفتم: مگر فرماندهان شهید نشدند
پس از که حرف میزنی؟!
گفت: نمیدانم جوانی بود که نمیشناختمش
موهایش کوتاه بود و شلوار کردی پایش بود
و با مداحیهایش ب ما روحیه میداد..