eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۳۵/۰۸/۲۹ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۱۸ محل شهادت: شلمچه وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: تهران ♥️ @Razeparvaz🕊|•
مَن‌کزینْ‌فاصلهِ‌غارَت‌شُده‌یِ‌چِشمِ‌تواَم'♥️' چُون‌بهِ‌دیدار‌ِتو‌اُفتَد‌سَرو‌کارَم‌چهِ‌کُنم'🤕' ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
📝 . باور کنید که ..↻ . شھادت از عسݪ شیریݧ‌تر است🍯..! اگر در بطݧ کلمھ شھادت بروید..، متوجھ‌خواهید‌شد کھ چقدر کشتھ شدݧ در راھ خدا شیریݧ است(=🧡•° . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
• آرزودارم‌که‌حکومت‌اسلـامی‌تشکیل‌شود، وآن‌زمان‌بزرگترین‌افتخارم‌این‌است‌که ‌رفتگـر‌خیابان‌هایش‌باشم...!😌🤞🏻 • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🌱 یکے از دلایلے که‌ شهید‌ نمے‌شیم‌ اینه: تو هر کاری‌ واڪنش‌‌‌ همه‌ رو‌ در نظر‌ مےگیریم‌ اِلا‌ واڪنش‌ خدا..💔:) @Razeparvaz|🕊•
4_5976521492886718822.mp3
5.77M
بارونِ‌بــهار‌گــوهـر‌آورده کوثر‌از‌بهـشت‌کوثر‌آورده مادر‌ِحـُــسین‌دختر‌آورده هنوز‌نیومده‌دل‌ِداداششو‌برده..(:💖•° 🎤 'س'‌مبارڪ🎈 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 عباس از شدت درد خزید زیر یکی از تخت‌ها و کنار دیوار دراز به دراز خوابید.🤕من، همان طور که کتک می‌خوردم و داد و فریادم به هوا بود، متوجه عباس هم بودم که سرباز عراقی تهدیدش می‌کرد از زیر تخت بیاید بیرون و او نمی‌آمد😓❗️ شاکر لحظه‌ای دست از سرم برداشت و نفس زنان گفت:‌«حالا غذا می‌خوری یا نمی‌خوری؟»😡🍲 طبق برنامه گفتم:«اگه بقیه بخورن، من هم می‌خورم!»🙆🏻‍♂ دوباره شروع کردند به زدن. آنها بالاخره عباس را از زیر تخت بیرون کشیدند، زدند، و از او پرسیدند:«تو غذا می‌خوری یا نمی‌خوری؟»😡🍛 عباس هم گفت:«اگه بقیه بخورن، من هم می‌خورم!»🤷🏻‍♂ دیوانه‌وار کتک‌زدن را از سر گرفتند. از نفس که افتادند رهایمان کردند.😩 من به سرعت دویدم به سمت سلول، که درش در آن لحظه باز بود.🏃🏻‍♂ وقتی می‌خواستم پا بگذارم داخل ناخن شستم را، که در اثر ضربه کابل شکسته بود و خون از آن می‌چکید، میان مشت بسته‌ام پنهان کردم و فشردمش که خونش بند بیاید.🤕 بعد، در کمتر از ثانیه‌ای، حالت صورتم را از گریه به خنده تغییر دادم و رفتم داخل سلول😀! نمی‌خواستم چهره گریان و دست و پای خونی‌ام را بچه‌ها ببینند و روحیه‌شان در هم بشکند.💔 خنده‌کنان نشستم کنار باباخانی و تازه آنجا، از خونی که دویده بود روی انگشت هایم، متوجه شدم ناخن پایم هم شکسته.😑 دست و پا و همه بدنم درد می‌کرد؛ اما در آن لحظه حس خوبی داشتم👌🏼راضی بودم از وضعی که برایم پیش آمده بود؛ از کابل هایی که خورده بودم، که اگر نمی‌خوردم، از خودم بدم می‌آمد.🙂✌️🏼 بدم می‌آمد هم درد دوستانم نباشم. همه با هم کتک خورده بودیم و همه با هم داشتیم دردش را می‌کشیدیم. این با هم بودن سختی‌ها را برایمان آسان می‌کرد. مشغول معاینه یک دیگر بودیم تا ببینیم چه به روزمان آورده‌اند که در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل.🙄🕶 ایستاد روی پتوی وسط سلول و گفت:«حالا غذا می‌خورین یا نمی‌خورین؟»😠 کتک ها انگار جسارتمان را بیشتر کرده بود. این بار محکم‌تر از قبل، یک صدا، گفتیم:«نمی‌خوریم!»😒👊🏼 برخلاف تصورمان، ابووقاص خیلی آتشی نشد. گفت:«پس شما می‌خواید قهرمان بازی دربیارید! شما می‌خواید، مثل بابی ساندز، مشهور بشید! ولی کور خوندید. همین جا از گرسنگی می‌میرید. صداتون از این دیوار هم اون طرف‌تر نمیره.»🤫⚰ این را گفت و از زندان خارج شد. جمع شدیم دور هم. یک گام جلو رفته بودیم. احساس پیروزمندانه‌ای داشتیم.💪🏼گذشته از این، تهدید شکنجه با آب جوش هم عملی نشده بود. امیدوار بودیم تا آخر راه پیش برویم. درِ زندان تا ظهر باز نشد. ظهر، یکی از نگهبان‌ها سینی ناهار را آورد و گذاشت کنار سینی صبحانه، که از صبح، دست نخورده، وسط زندان مانده بود.🤕🍲🍛🥗 سینی را که گذاشت مشتاقانه منتظر ماند که واکنش ما را ببینید😏 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هیچ کس به غذا نگاه نکرد. نگهبان، برای اطمینان، پرسید:«می‌خورید یا نمی‌خورید؟»😫 گفتیم:‌«نمی‌خوریم!»🚶🏻‍♂ همه این مدت، صالح سر جایش نشسته بود و غصه می‌خورد. غروب حال و هوای ماه رمضان را داشت. مثل لحظه های افطار، نه آنچنان تشنه، اما، حسابی گرسنه بودیم.☹️نمازمان را خوانده بودیم و دور تا دور زندان تکیه زده بودیم به دیوار که شام هم رسید.🥘 یک سینی پلوی چرب عربی با تکه های درشت گوشت داخلش❗️نگهبان سینی را گذاشت وسط زندان کنار دو ظرف دیگر، که از صبح و ظهر مانده بود. شدند سه تا سینی.🤦🏻‍♂بوی مطبوع غذا زندان را پر کرد. صالح سهم شامش را برداشت و با اکراه خورد. همینطور تکیه زده بودیم به دیوار. شاکر و اسماعیل به نوبت آمدند پشت دریچه و داخل زندان را دید زدند.🤨 هیچکس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. دادن این نوع غذا در زندان سابقه نداشت😯 لابد ابووقاص فکر کرده بود با این غذای فریبنده ما وسوسه می‌شویم؛ که نشدیم.😎 یک ساعت مانده به نیمه شب، یکی از نگهبان های عراقی آمد و سینی های غذا را با خودش برد؛ هر سه تا را!🤔 توی حیاط زندان، کنار در اتاق کوچک نگهبان‌ها، اجاق گازی بود که نگهبان‌ها همیشه یک کتری کوچک درحال جوشیدن روی آن داشتند. کتری خیلی سنگین‌تر از ظاهرش نشان می‌داد. پیش‌تر معمای سنگینی غیر معمولش را حل کرده بودم. لایه قطوری از شکرْ ته کتریْ سنگ شده بود و به هیچ وجه از آن جدا نمی‌شد.🙆🏻‍♂🤦🏻‍♂ آخر شب صالح آن کتری را پر از چای از نگهبان شب گرفت و به اسم خودش آورد توی زندان و به هر یک از ما ته استکانی چای شیرین داد.😋🥃 اول نمی‌خواستیم بخوریم؛ ولی او گفت:«چایی عیب نداره. روزه که نیستید باطل بشه. تازه، گفتن اعتصاب غذا نه اعتصاب چای!»😅💁🏻‍♂ قانع شدیم. همان دو قلپ چای شیرین حالمان را جا آورد. با شکم گرسنه خوابیدیم. صبح با صدای اذانی که از بلندگوی مسجدی در شهر بغداد پخش می‌شد برای نماز بلند شدیم.🎶 مثل همیشه روی پتوهای پر گرد و خاک تیمم کردیم. سلمان زادخوش به شیوه همیشگی‌اش تیمم کرد. او وقت نماز، همان طور خوابیده، بی‌آنکه از زیر پتو بیرون بیاید، دستانش را بالا می‌برد، پنجه های بازش را تا وقتی بخورند به دیوار به پشت خم می‌کرد، دو بار می‌زدشان به دیوار، می‌کشید روی صورتش و بعد ضربدری روی هم، و بلند می‌گفت:«الله اکبر!»😐🤷🏻‍♂ نماز را که خواندیم دیگر خوابمان نبرد. به روزی که در پیش داشتیم فکر می‌کردیم. آیا دوباره ابووقاص با کابل و کتک سعی در حل ماجرا خواهد کرد یا اینکه نه، می‌بردمان پیش ژنرال قدوری و ژنرال هم می‌فرستدمان اردوگاه؟😍🚛 صدای موزیک نظامی می‌آمد؛ صدایی که هر روز ساعت 7 صبح، بدون دقیقه‌ای تأخیر، به گوش می‌رسید، صدای شیپور و طبل و سنج.📣🔊 از روز اول اسارت که در زندان استخبارات بودیم سر ساعت 7 صدای آن موزیک، که لابد در مراسم صبحگاه وزارت دفاع نواخته می‌شد، به گوش می‌رسید. صبحگاه که تمام می‌شد، نگهبان های جدید پُست را تحویل می‌گرفتند و روز اداری به صورت رسمی آغاز می‌شد↻📑 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•