eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
‌کسانی کہ برای هدایت دیگران تلاش کنند، بہ‌جای‌ مردن شهید می‌شوند :)♡ 🌱 ↳| @Razeparvaz|🏴
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 ↳| @Razeparvaz|🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
این روزها، زیاد در شهر باد می‌وزد...! حتما می‌خواهد از راه دور، سلام ما را به "حرم" برساند✋🏻 💛 ؟✨ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••🕊 فعالیت امروز کانال متبرک به نام شهید 🌿🌻 تاریخ تولد:۱۳۵۶/۶/۳۱ محل تولد: شهر ری تاریخ شهادت: ۱۳۹۸/۱۱/۱۳ محل شهادت: حلب_سوریه وضعیت تأهل: متاهل با سه فرزند مزار شهید: بهشت زهرا(س)_قطعه ۴۰ ۵صلوات♥️ ↳| @Razeparvaz|🏴
ما عاقلانه فکر می‌کنیم عاشقانه عمݪ می‌کنیم..:) 🌱 ↳| @Razeparvaz|🏴
"رازِپَـــــرۈاز"
••• #به‌خودمون‌ظلم‌نکنیم‌ :)🌱 ↳| @Razeparvaz|🏴
••• |داداش‌حسین‌معز‌غلامی‌‌یـه‌چیزو‌خیـلی‌خوب‌گفتن🌱 | ”مـا‌همیشـه‌‌فکر‌میکنیم‌‌‌شهـدا ‌یه‌کـارخاصـی‌کردن‌نـه‌خیلـی ‌‌کاراهـا‌رو‌‌نکردن‌که‌شهیـد‌شدن🕊• :) ↳| @Razeparvaz|🏴
خبــ رُفقا . . .🕶⚡️ • طبق نظرسنجے کہ انجام‌شد و نتیجـہ‌ای کہ بدسـت ‌اومد😅 قراره هر‌ روز با دو بخـش از 📔 درخدمتتون‌باشیم‌ان‌شاءاللہ✨ • فقط یہ نکتہ !🤭 -دوستـانے کہ این بخـش‌هارو کـپے مےکنند حتمــا‌حتمــا با نام انتشـارت باشہ(": چون در غیر‌این صـورت ناشر راضے نیست..✍🤷🏻‍♂ •
•••📖 📚 زمستان در دشت‌های خیس خوزستان همان قدر سرد است که تابستان در رمل های تشنه آنجا گرم.🧤🧣 بادی استخوان سوز از روی نیزار می‌آمد. صورتم از سوز سرما سرخ و پوتین‌هایم از گل‌های چسبناک سنگین شده بود. شکمم از گرسنگی قاروقور می‌کرد☹️ بی‌وعده، چشم به راه کسی بودم انگار؛ که از انتهای دشت باران خورده لندکروزی گل اندود نمایان شد که به سختی خودش را به سمت سنگرهای ما پیش می کشید.😀 با خودم گفتم کاش یوسف و محسن هم بالای وانت باشند👨🏻🧔🏻 از آن ها جدا افتاده بودم. هر دو را شب قبل توی خط دوم پیاده کرده بودند؛ اما من، برادر کوچک، را یک راست به خط اول برده بودند🤦🏻‍♂ خورشید داشت پشت نیزار کم رنگ می‌شد🌞لندکروز نزدیک‌تر شده بود و همچنان به سختی جلو می‌آمد. جاده که نبود؛ دشتی پر از گِل بود پیش رویش😑 وقتی در اثر لغزش تایرهایش روی گل‌ها سُر خورد و به چپ و راست پیچید، معلوم شد کسی بالایش نیست؛ نه محسن نه یوسف.🤕 خدا خدا می‌کردم لااقل راننده با خودش خوراکی آورده باشد؛ مثلاً یک دیگ عدس پلوی چرب و گرم!😍😋 ماشین کنار سنگری که جلوی آن به انتظار ایستاده بودم ایستاد. راننده پیاده شد و سراغ فرمانده خط را گرفت🤨 درنگ نکردم. پوتینم را روی سپر گلی گذاشتم و پریدم بالا. دیگ بزرگی کف وانت بود. ندیده، دهانم آب افتاد🤩🍛 بوی عدس پلوی گرم و چرب می‌خواست بپیچد توی دماغم که راننده گفت:«شرمنده اخوی! چیز زیادی توش نیست.»🤧😕 کمی خورش در گودی دیگ دیده می شد که لایه‌ای روغن سفت و سبز و ترک خورده سطح آن را پوشانده بود😣😋 خوشحال، دیگ را پایین کشیدم. بعد از بیست و چهار ساعت گرسنگی، کمی خورش سبزی یخ کرده داشتم که باید برای خوردن آن تکه نانی گیر می‌آوردم🥖 ماشین تدارکات، به غیر از ته مانده خورش سبزی، که گوشت و پلویش را بچه های خط پشتی خورده بودند، چیز دیگری نیاورده بود؛ حتی چند تکه نان!😩😪 توی سنگر، پشت سنگر، پای خاکریز، همه جا را دنبال تکه‌ای نان، که ارتشی‌ها دور انداخته باشند، گشتم.👀🤷🏻‍♂ روی سقف یکی از سنگرها، میان صندوق‌ها و پوکه‌های فشنگ و نوارهای خالی کالیبر، کف دستی نان کپک زده و خشک گیر آوردم که خدا می‌داند چند روز آن بالا آفتاب و باران خورده بود.😑 زیر شیر تانکر آب آن را شستم و شکمی از عزا درآوردم! در این مدت، فرمانده لیستی از آنچه خطش احتیاج داشت نوشته بود📝کاغذ را گرفت به طرف راننده لندکروز، که داشت دیگ خالی شده را می‌گذاشت بالای ماشین. وقتی نشست پشت فرمان که برود، من هم برای پیدا کردن محسن و یوسف نشستم بغل دستش.🤓 گفت:«کجا؟»🤔 گفتم: «خط پشتی!»😁 سرِ شب بود که آن طرف خاکریز دوم پیاده‌ام کرد. صدای اذان از رادیوهای داخل سنگرها شنیده می شد.📻 کنار تانکرهای آب، که جا‌به‌جا در امتداد خاکریز گذاشته شده بودند، رزمنده‌های جوان با عجله در حال وضو گرفتن بودند.🙂💧 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖 📚 پرسان پرسان توانستم محسن و یوسف و حسن اسکندری، رفیق هم روستایی‌مان، را پیدا کنم.👦🏻👦🏼👦🏽 یوسف، برادر بزرگ ترم، نشان داد در بیست و چهار ساعت مفقودی‌ام نگران بوده است. از دیدارشان خوشحال بودم و در شگفت از اینکه در سنگر آن ها چقدر خوراکی پیدا می‌شود؛ کنسرو، کمپوت، نان، مربا.🤩😋 آن وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم!😢 روز بعد، نیروها سازماندهی شدند. من، محسن، یوسف، علیجان تاجیک، و برزو قانع منتقل شدیم به خطی که یک شب آنجا تنها بودم. حسن اسکندری هم افتاد به جبهة دُبّ حردان، که حدود سه کیلومتری سمت چپ ما قرار داشت.🤨 جبهة ما به نورد معروف بود. از کارخانه لوله سازی معروف نورد، که فاصلة کمی تا اهواز داشت، همین اسم مانده بود؛ جبهه نورد.😌🏷 عراقی ها آن روزها در دروازه‌های اهواز متوقف شده بودند😎✋🏼 در جبهة نورد وظیفة ما حفظ مواضع در برابر دشمنی بود که هنوز از گرفتن اهواز ناامید نشده بود. خاکریز ما درست از شانه چپ جاده اهواز ـ خرمشهر درمی آمد. نزدیک ترین سنگرمان به عراقی‌ها در محل اتصال خاکریز به جاده درست شده بود🧐🚎 روزها و شب‌ها به نوبت توی سنگر کنار جاده نگهبانی می دادیم🙂🔦 ساعت‌هایی که در سنگر تیربار می‌نشستم و چشم به نیزار مقابل می دوختم نیم نگاهی هم به جاده داشتم.👀 خاموش بود. مثل ماری که کودکان با پاره سنگ از پا درش آورده باشند میان نیزار افتاده بود. خط سفید میانی اش از بس توپ و خمپاره خورده بود به سختی دیده می شد. جاده بی‌عبور مدت‌ها بود گرمی لاستیک هیچ اتومبیلی را بر پشت خود احساس نکرده بود.😟 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴