eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
...‼️ اگر حسين بن‏ علے امروز بود، مےگفت🗣 اگر میخواهے براۍ من عزادارۍ كنے .. براے من سینہ و زنجیر بزنے .. شـعار امروز تو بايد باشد ...✊🏻🇵🇸 شمر هزار و سيصد سال پيش مرد .. شمر امروز را بشناس💣😎 🌱 ↳| @Razeparvaz|🏴
[• 🖐🏾 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: شمـا کہ نمےتوانید مردم را با دارایـے خود راضے کنید، پـس بکوشید تا با روی‌خوش‌وخوی نیکو خشنودشان‌سازید🙂🦋 📚مسند‌الامام‌الرضا؏؛ج۱؛ص۲۹۲ ↳| @Razeparvaz|🏴
یه تیکه کلام داشت؛ وقتی کسی می‌خواست غیبت کنه ، با خنده می‌گفت: «کمتر بگو»🚫 طرف می‌فهمید که دیگه نباید ادامه بده ..:) ♥️ ... ↳| @Razeparvaz|🏴
4_5776178482757240684.mp3
2.85M
-گریه‌نکن‌جانم ((:💔 -خسته‌و‌تنها‌برگشت...! -برگشت...! -برگشت..! 🎤 ↳| @Razeparvaz|🏴
اولین دیدار پدر و پسری:)) برای برگشتنت به خانه¡ یک استان به استقبالت می آیند سنگینی کوله ات را یک تنه بردوش خواهم کشید... قدم بر چشم جانم گذاشتی به خانه خوش آمدی... 🌿 ♥️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••🍃 کـه باشی♡ دو چیز را خوب یاد می‌گیری↓ [ جُدا شدن از زمین پریدن بـه آسمان..🕊] 🙂♥️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖 📚 یک روزِ بارانی در سنگر نگهبانی نشسته بودم و چهارچشمی نیزار را کنترل می کردم.🤨 دوردست ها، سمت راست جاده، گنبد سبز زیارتگاهی دیده می شد که لابد هیچ زائری نداشت. افتاده بود میان دو جبهة ما و عراقی ها؛ تک و تنها.😔💔 سپس یوسف را دیدم که تفنگش را به دوش انداخته بود و به سنگر نگهبانی نزدیک می‌شد.😯 از شیب تند خاکریز بالا آمد و داخل سنگر شد. نشست روی گونی شن، پشت قبضة تیربار. توی دستش کاغذی بود که گرفتش طرف من و گفت: «نامه یهته؛ ای موسی!»✉️😃 با خوشحالی نامه برادرمان، موسی، را گرفتم.🤩 موسی آن روزها مسئول آموزش و پرورش قلعه گنج بود. بعد از شرکت در عملیات کرخه نور، رفته بود آنجا برای خدمت.😅 با همان خط قشنگش نوشته بود: «برادران عزیزم، ما به شما افتخار می‌کنیم.❤️ شما ثابت کردید هرگاه دین خدا در خطر بیفتد قلم‌های مدرسه را با تفنگ های جبهه عوض می‌کنید و از کشور‌‌اسلامی‌مان‌ دفاع می‌کنید ...»😌💚 دست خط قشنگش مرا به یاد انگشت های کشیده و ظریفش انداخت.😍 همیشه از شهر که می‌آمد ساکش را باز می کرد و کتاب هایش را می‌گذاشت جایی که توی دید نباشد.📚💼📦 به مادرمان می‌سپرد کتاب‌ها را کسی نباید ببیند!😬 بعد، از لای مجله‌ای رنگی، که معمولاً عکس یکی از هنرپیشه‌ها روی جلدش بود، کاغذهایی دست نویس و کپی شده بیرون می‌آورد و برای ما می‌خواند.📃🗣 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖 📚 اعلامیه های امام خمینی بود که در پاریس نوشته می شد.😯🤩 یک بار که آمد عکسی هم با خودش آورده بود؛ عکس سیاه و سفید سیدی با عینک گرد که در حال خواندن نوشته ای بود.🧐🤷🏻‍♂ پشت عکس با همان خط قشنگش نوشته بود: «مرجع عالی قدر عالم تشیع، حضرت آیت الله العظمی سید روح الله خمینی».🧡😌 او با همان خط خوشش برای ما نامه نوشته بود و ما را «رزمنده بی باک» خطاب کرده بود و کلی تشویق و تعریف.😍😎⛓ نامه اش دلتنگم کرد. یادم آمد یک سال عید، وقتی آمد، غیر از عکس و اعلامیه، توی ساکش وسایل ورزشی هم داشت.🤽‍♂⛹‍♂ یک فنر سه رشته‌ای آورده بود که وقتی فنرها را در جهت مخالف می‌کشید باز می‌شدند و روی سینه‌اش قرار می‌گرفتند.🤓 این کار را چند بار تکرار می‌کرد. بعد فنر را می‌داد به دست ما که زورمان را امتحان کنیم.😂🤦🏻‍♂ یوسف و محسن از عهده اش برمی‌آمدند؛ ولی من نه.🙉 موسی، وقتی تلاش بی‌حاصل مرا برای کشیدن فنرها می دید، یکی از آن ها را باز می‌کرد و به این ترتیب من هم می توانستم فنر دورِشته‌ای را باز و بسته کنم.😂💪 یک حلقة پلاستیکی نرم و سیاه هم داشت که آن را می‌گرفت توی پنجه‌اش و باز و بسته‌اش می‌کرد؛ به علاوه یک جفت میل زورخانه‌ای آبی رنگ و یک طناب پلاستیکی با دسته های چوبی.😟🤐 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴
••• عیب‌کار‌ما‌همین‌است ما‌خودمان‌را‌کسی‌‌میدانیم بہ‌صفتمان،به‌علممان، بہ‌ریاستمان،‌مینازیم‌و خودرا‌شخصیتی‌میبینیم شیخ‌نخودڪی‌میفرمودند: خود‌راکسی‌ندان..!💭 | | ↳| @Razeparvaz|🏴
••• حقیقتا سوختم و باید بگویم آه از غمی کہ تازه شود با غمی دگر...💔 ↳| @Razeparvaz|🏴
4_5764893018100336460.mp3
4.53M
🎼 میدونی‌از‌بچگی‌توی‌هیئتت‌بودم ... 🎙 🎧 شور‌احساسی‌بسیار‌زیبا‌و‌دلنشین♥️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••• ‏+شغلت چیه؟ بسیجۍ_امنیتۍ +یعنۍچیڪار میڪنۍ؟ روزاۍ عادۍفحش میخوریم، روزاۍ شلوغ گلوله... ⛓ ↳| @Razeparvaz|🏴