eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5953764771877619431.ogg
1.55M
🎙 •| گناه نکردن مهمـتر از کارخُـوب انجام دادنِ...!!! +توصیه میشود گوش کنیدونشردهید🌿 @Razeparvaz|🕊•
●°•| عشـق بھ خانواده💞 جــواد بھ خـانـواده عشــق مےورزید و شماره همسـࢪش را در گوشۍ به ۷۲۱ ذخـیره ڪرده بود !! مےگفت فلسفه این شماره اینه که: در هفت آســمان و دو عـالم یڪ نفر همسـر من نمیشه 😌♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊️•
• • ما آنقدر کھ پایِ اثبات وقت گذاشتیم ؛ پایِ تثبیت وقت نگذاشتیم :)🌱 • @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 نوجوان شانزده ساله‌ای از آن میان چشمش به من افتاده بود و دلش می‌خواست فاصله‌اش را با من، که بعد از سرباز کُرد اولین نفر بودم، به حداقل برساند.🤨😟〰 دقیقاً هم قد و شاید هم سال من بود.👱🏻‍♂ جلوتر آمد، زل زد توی چشمانم، بعد زبانش را بیرون داد، شکلک درآورد، و مسخره‌ام کرد.😐😝 ساکت نماندم. با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همة قدرت گفتم: «گم شو کثافت!»🤬 پسرک جا خورد.😟 ترسید.😨 یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به آن دعوای بچگانه پایان دهد.🚶🏻‍♂ این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید!😁💪🏾 -------------- وقتی کاروان اسرا، بعد از دقایقی توقف، دوباره راه افتاد، هوا تقریباً تاریک شده بود و کشتی‌های روی رود چراغ هایشان را روشن کرده بودند.💡🔦 دلم حسابی گرفته بود.💔 حسن هم توی خودش بود.🤕 داشت انعکاس نور چراغ های شهر را روی رود، که انگار ایستاده بود، تماشا می‌کرد.👁👁 با آرنج زدم به پهلویش و گفتم: «حسن، شام غریبانی که میگن همینه؟»🧐😂🌙 خندید؛ خنده‌ای خشک و خسته که سرشار از اندوه بود.😔 آهی کشید و گفت: «معلوم نیست الان اکبر کجایه؟ خدایا هر کجا هست، خودت نگه دارش باش.»💙🙏🏻 سرباز کُرد دستش را گرفت جلوی بینی اش و هیس کرد.🤫 ساکت شدیم.😶 آیفاها از خیابان‌های بصره، که داشتند خلوت می‌شدند، عبور کردند و مقابل پادگانی ردیف ایستادند.⛔️ پیاده شدیم. جلوی در آهنی دو لنگه مشبک بزرگی چندین صندوق پر از سیب و نان چیده شده بود.🍎🍏🍞🥖 فیلم بردارانی که لباس نظامی به تن داشتند همه جا را غرق نور کرده بودند.✨🎥 شعاع تند و سفید نورافکن‌ها می‌افتاد روی سیب‌های درشت و صنوق‌های نان😖! هر اسیر تا می‌خواست نانی و سیبی بردارد و از آن در مشبک عبور کند از هر سو در کادر دوربین های تلویزیونی عراق قرار می‌گرفت.🤦🏻‍♂ سیب درشتی برداشتم و نانی، که عراقی ها به آن سمون[شبیه‌نان‌ساندویچ] می‌گویند، و از میان نگهبان‌هایی که کوچه باز کرده بودند به سالنی بزرگ رسیدم.🤔 هر صد یا صد و پنجاه نفرمان را داخل سالن جای دادند.😷🚪 سپس در بسته شد و کسی قفلی بزرگ روی در انداخت.🔐🤕 وقتی برای اولین بار در همه عمر دری را به رویت قفل کنند احساس غریبی به تو دست می‌دهد.💔 آن قفل انگار با تو حرف می‌زند. می‌گوید:‌«عجالتاً زندگی کردن برای تو قدغن است. حالا این پشت بمان تا تصمیمی برایت بگیرند.»😫😓 صداهای گوش خراشی که از بسته شدن لنگه های آهنی در و کشیده شدن دسته و چرخیدن قوسی قفل توی گیره ها درست می شود، همه، به یک کلیک ختم می‌شود و آن لحظه‌ای است که زندانبان قفل را میان دستانش بفشارد و زبانه های آن در هم برود و چفت شود.🔒💔🚶🏻‍♂ این کلیک کوچک یکی از صداهای بسیار ناامیدکننده ای است که در این گنبد دوّار می‌ماند.🙄🔊 من هزاران بار این کلیک را شنیده‌ام.😕 هر کس گوشه‌ای نشست روی کف سیمانی سالن. فرصتی بود که سکوت هفت ساعته را بشکنیم و با هم از تقدیری که برایمان رقم خورده بود حرف بزنیم.💁🏻‍♂ اما قبل از هر چیز باید روزه بیست و چهار ساعته را با نان و سیب افطار می‌کردیم.☹️🤕 با دستی که هنوز به خون اکبر سرخ بود سیب سبز را برداشتم و گاز زدم. نان اما قابل گاز زدن نبود.😪🥖 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از آن سر سالن صدای اذان می‌آمد.🎼 تیمم کردم و به سمتی که مؤذن ایستاده بود رفتم.🤨✋🏼 علی صالحی، رزمنده سبزه بندرعباسی، پیش نماز شد و همگی در چندین صف پشت سرش به نماز ایستادیم، با همان لباس های خونی.🤦🏻‍♂🤷🏻‍♂ بین دو نماز دیدم نگهبانان عراقی آمدند پشت پنجره ها و با تعجبْ تکبیر و رکوع و سجود ما را تماشا کردند.🙄😐 فرماندهان ارتش عراق به سربازانشان گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست‌اند.😒🔥🚫 همین نمازخوانی مجوس‌ها بود که آنها را کشانده بود پشت پنجره و در حیرت فروبرده بود.😂 بعد از نماز، یکی از سربازان عراقی از من پرسید: «انت مسلم؟»🤔 گفتم: «بله، من مسلمونم.»😌 گفت: «ایرانی مجوس!»😏 چیزی نگفتم.🚶🏻‍♂ از کنار پنجره رد می شدم که در سالن باز شد. دو سرباز مسلح عراقی آمدند داخل.😯💣🔫 یک راست رفتند سراغ علی صالحی و با مشت و لگد بلندش کردند و با خود بردند 😱 اسارت داشت چهره واقعی خودش را نشان می‌داد.💔⛓ برای جوان بندرعباسی دعا کردیم. چند دقیقه بعد او را با سر و صورتی ورم کرده انداختند داخل زندان تا دیگر به فکر بر پا کردن نماز جماعت نیفتد!😞 ساعتی با حسن از پیش‌آمد تلخی به اسم «اسارت» حرف زدیم.☹️ بعد روی همان سیمان های سفت و سرد به خواب رفتیم؛ راحت تر از پادشاهی که در بستری از پر قو خوابیده باشد!😏😴 نیمه‌های‌شب با های و هوی عراقی‌ها و به هم خوردن درِ زندان از خواب پریدیم.😰 باید می‌رفتیم به اتاق بازجویی؛ یکی یکی.🤯 آنجا دو افسر عراقی، با کمک یک مترجم عرب، سؤالاتی پرسیدند مشابه آنچه ظهر فرمانده عراقی در سنگر پرسیده بود.😄🖋 سعی کردم جواب هایی مشابه بدهم که بعدها توی دردسر نیفتم.😏 باز هم گفتم که فرماندهمان شهید شده و گفتم به دلیل تاریکی شب تانک ها و ادوات خودی را ندیده‌ام و از تعداد نیروهای شرکت کننده در عملیات هم بی‌اطلاعم.😄💣 افسر عراقی، برای اینکه مطمئن شود راست می‌گویم، تمام قد روبه رویم ایستاد.🙄 دست سنگینش را بالا برد و محکم کوبید بیخ گوشم.👋🏿🤕 توی چشم هایم دو سیم فشار قوی برق اتصال کردند⚡️ و توی گوش هایم انگار طوفان به پا شد🌪: هو ... هو ... هو ...🤯🤕 این دومین سیلی دردناک اسارت بود؛ یکی در خاک وطن و دومی در بصره.💔 سیلی اول دلم و سیلی دوم گوشم را به درد آورد.😞 افسر عراقی یک بار دیگر سؤال هایش را تکرار کرد. می‌خواست بداند از آن کشیده آبدار نتیجه بهتری گرفته است یا نه.😣😖 جواب های من اما همان ها بود که قبلاً تحویلش داده بودم. مشخصاتم را به عنوان نیروی بسیجی ثبت کرد و از اتاق بازجویی بیرونم انداخت.👋🏼🚶🏻‍♂ نوبت حسن شد. او هم رفت و جواب های صبح را تکرار کرد و چند سیلی و مشت و لگد خورد و برگشت.🤦🏻‍♂🤕 دیگر می‌توانستیم راحت بخوابیم.😪 درد گوش هم نتوانست خواب را از چشمم بگیرد. پادشاه دوباره در بستری از پر قو به خواب رفت!😴🌙 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
[• 🤕 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: همنشینے با بَدان، موجـب بدگمانے بہ نیڪان است💔! 📚عیون‌اخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۵۳ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
. بیچاره آن کسی که در این شهر نا امید مهر حسین (ع) پا نگرفته است در سرش . ✋🏻 💛 @Razeparvaz‌|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۷۳/۷/۱ محل تولد: شهرستان بابلسر بخش بهمنیر تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۷ محل شهادت: سوریه_حلب وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: مزار شهدای فاطمیون ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
‌‌‌♡•○ آدمےبایدبہ‌هماݧ‌اندازه‌کہ ‌درباره‌معاش‌خودفکرمے‌کند درباره‌غذای‌رۅح‌خود‌نیز‌بیندیشد♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
گفتند:قیافه‌اش به ریاست جمهوري نمي‌خورد! خندید گفت:بله،به ریاست شاید نخورد ولي به نوکريِ مردم که مي‌خورد.. 🌱 @Razeparvaz|🕊•
:) ‌از‌یاورانِ‌مهدی‌بود و‌ادبیات‌درس‌میداد بہ‌خطِ‌فاصلہ‌میگفت:خط‌تیره چرا‌ڪه‌میدانست‌فاصلہ‌گرفتن از‌مهدی(عج) چقدر‌روزگارِ‌آدم‌راتیرا‌میڪند :) 🙂💔 @Razeparvaz|🕊•
چه‌قشنگ‌گفت‌حاج‌مهدی‌رسولی: . قاتل‌حـاج‌قاسم یک شخص نیست..، یک تمدن است..؛ جنگ، جنـگِ‌تمدن‌هاست..! . ♥️ 🖐🏻 @Razeparvaz|🕊•
‌ •• ‏مُضرتَر از آمریکا و تَحریماش ، اون مسئول داخِلۍ هست که فِکر میکنه آمریڪای زَمان تِرامپ اَخه و آمریڪای بَعد از ترامپ منطقۍ و خـوبه...ツ . 🤦🏻‍♂ ! @Razeparvaz|🕊•
●|📱°•. ما الانم تو جنگـیم! ولے ادواټ جنگے از توپ، تفنگ و خمپاره بھ گوشے، رادیـو و تلـویزیون تغییر شڪل داده . . .🙆🏻‍♂📻 💻 ⁉️ @Razeparvaz|🕊•
. •| ڪاش‌ماهم‌درخیل  منتظراݧ‌‌شھادت‌باشیمـ♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
.•°🔥💣|● بدانید ‌!🔔 و بدانید !📣 و بدانـید ! 🛎 کہ دشمڹ واقعے اسݪـام نابِ‌محمدۍ﴿ص﴾ و دین مرتضے علے؏ کسے نیست بہ غیر 👊🏼 کہ ذهـنِ‌جـواناݧ و گاهـے کهڹ‌سالاݧ ما را بہ غاࢪټ برده و اَسیر مَکرهاۍ خود مے‌کند . . .⛓ 🌱 💌 🖐🏻 @Razeparvaz|🕊•
••|🌙🌸🌱|•• شهیدبه‌قلبت‌نگاه‌می‌كند اگرجایى‌برایش‌گذاشته‌باشى می‌آيد.... می‌ماند.... لانه‌می‌كند تا"شهیدت"کند...!🕊✨ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
نخبہ‌علمے بود . . . 📚 بہ قدرۍ باهـوش بود کہ در ۱۳سالگے بہ راحتے انگلیسے حرف مے‌زد! 💁🏻‍♂ در جبهہ آموزش زباݧ مےداد . . .📒🔖 والفجر۸ شیمیایے شد🤕 و در۱۷سالگے به شهادټ رسید💔 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از مناره‌های مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود.📣🎶 بیدار شدم. همه بیدار شده بودند. با تیمم به نماز ایستادیم؛ این بار اما نه به جماعت.🤲🏻📿 آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم.🙁 خبری از صبحانه نبود.🍳😣 ولی نگهبان‌ها اجازه دادند برویم دستشویی.😪 راحت شدیم.ساعت حدود ده بود.⏰ نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند. روی لبه پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود.🤨🤔 برش داشتم. رویش نوشته شده بود: «جبن».👀 معنای این کلمه را نمی‌دانستم.😬 به امید آنکه جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد، خواستم بازش کنم.🤩😋 وسیله‌ای نداشتم. هیچ کس نداشت.🤦🏻‍♂ شب قبل، قبل از ورود، انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند تا چه برسد به چاقو و تیزی.😫🔪 قوطی را گذاشتم سر جایش. اما نیم ساعت بعد، که گرسنگی اذیتم کرد، دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش.☹️⛓ فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناسایی‌ام را شب قبل ندیده بودند.🤩 هنوز توی گردنم بود. پلاک را از زنجیرش جدا کردم. لبه هایش کُند و گرد بود. باید تیزش می‌کردم؛ مثل چاقو.👌🏽 طوری که عراقی‌ها متوجه نشوند، کشیدمش روی سیمان کف سالن؛ آن قدر که تیزِ تیز شد، مثل چاقو.🤓✌️🏾 به راحتی قوطی را باز کردم. داخلش پنیر بود؛ اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم.😐 چیزی مثل لاستیک بود.🤢 گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم.🤮 سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم پنیر به عربی می‌شود،«جبن»؛ اولین کلمه عربی که در اسارت یاد گرفتم.🤒🤧 ظهر، سربازی داخل شد، با یک گونی نان و سطلی آب.💁🏻‍♂💧 این بار سیبی در کار نبود.🍎🤷🏻‍♂ سیب‌ها فقط برای فیلم برداری بود.🤦🏻‍♂😕 ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دوباره همهمه حرکت افتاد توی عراقی‌ها.😣 اتوبوس‌ها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند.🚎🚌 راننده هایشان لباس نظامی به تن داشتند. از کنار حسن دور نمی شدم، مبادا از او جدا بیفتم.😨💚 وقتی اسم او را قبل از من خواندند دلم هُری ریخت پایین.😰 او رفت و من تنها شدم. اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند😍تا با مشخصات جدید و البته عربی خودم آشنا بشوم: «احمد، محمد، یوسف، یوسف زاده».😅 به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم.🏃🏻‍♂ از پله بالا رفتم. داخل اتوبوس صدایی شنیدم که گفت: «احمد!»🗣 حسن بود.🤩 صندلی کناری‌اش خالی بود. رفتم و آنجا نشستم و خدا را شکر کردم.🤲🏻😄 دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم؛ با دست های بسته.🤕 حضور حسن در کنارم مایه آرامش بود. شده بود تکیه گاهم در آن غروب غریب؛ مثل برادری بزرگ تر که همه جا مراقبت از من را وظیفه خودش می‌دانست.☺️♥️ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 حسن داشت ساکت و غمناک از پنجره اتوبوس آخرین شعاع‌های آفتاب سرخ را روی دشت تماشا می‌کرد.👀🌞 من در آن لحظه داشتم به آنچه آن روز و روزهای بعد بر خانه و خانواده مان می‌گذشت و خواهد گذشت فکر می‌کردم💭؛ به مادرم و ناله‌های او برای «آخرو»ش، که من بودم😞، به یگانه خواهرم، فاطمه، که به تنهایی غمخوار همه خانواده بود🧡، به هفت برادر مهربان، که همگی بزرگتر از من بودند، و به اینکه چه وقت و چگونه از اسارت من با‌خبر می‌شوند.💔⛓ با خود گفتم: «لابد آن ها حالا متوجه شده‌اند که در جبهه جنوب عملیات بزرگی صورت گرفته و من هم در آن شرکت داشته‌ام.😎 چند روز دیگر که بگذرد و من به خانه برنگردم حتماً موسی و یوسف راه می‌افتند توی جبهه‌ها و بیمارستان‌ها و ستادهای معراج تا نشانی از من بگیرند.☹️😢 کاش می‌توانستم همین الان آن‌ها را از سرنوشت سنگینی که بر شانزده سالگی‌ام افتاده باخبر کنم.»😞😫 چشمم افتاد به محمد آب پیکر، اسیر خوزستانی، که از اردوگاه جنگ زده های کرمان عازم جبهه شده بود.🧔🏻 با سری باندپیچی شده از زخم ترکش، کف اتوبوس افتاده بود.😐 تکان نمی‌خورد.🤕 گمان می‌کردم با آن حال وخیم همان جا توی اتوبوس تمام می‌کند.🤭 یکی از اسرا خم شد روی محمد، لحظه‌ای نگاهش کرد، و ناامیدانه گفت: «تموم کرد!»😔💔 همه برای غریبی محمد آه کشیدند و غصه خوردند.🖤 یکی دیگر از اسرا، برای اطمینان، از روی صندلی‌اش بلند شد و گوشش را گذاشت روی سینه اسیر خوزستانی. کمی ساکت ماند و بعد گفت: «نه بابا! نفس می کشه.»😍😃 خوشحال شدیم😁 قلب محمد هنوز می‌تپید.💞 اتوبوس از کنار خانه های روستایی و مزارع سرسبز می‌گذشت.🌱🌿🚌 آن دورها، در حاشیه جاده بصره به بغداد، کشاورزان عرب داشتند از مزرعه برمی‌گشتند، با گاوهایی زیر بار چادرشب های بزرگ علف.🤨🐮 چقدر دلم می‌خواست راننده اتوبوس ترمز کند و پیاده بشوم و همراه یکی از آن روستایی ها به یکی از آن خانه های گِلی بروم و دیگر غمی به اسم اسارت روی دلم نباشد.😩🤒 اما روزگار به دلخواه من نبود.⚙ اتوبوس همچنان تخته گاز می‌رفت که یکی از اسرا افکار پراکنده آن جمع خسته و غریب را یک جا کرد.😇 ـ بر محمد و آل محمد صلوات.🎶 همه صلوات فرستادند. سربازان عراقی کنجکاو شدند و به سکوت دعوتمان کردند.🤫 یکی دیگر گفت: «برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.»🤠 ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین!😏😎 آن دو اسیر، با ذکر صلوات، کار بزرگی کردند .فضا به کلی عوض شد. روحیه‌ای تازه گرفتیم و باریکه‌ای از امید به دل هایمان راه پیدا کرد.💫 راننده نوار ام کلثوم را از توی پخش ماشین درآورد و نوار دیگری گذاشت: «بعد تو گریه رفیقم، غم تو داده فریبم، حالا من تنها و خسته، توی این شهر غریبم.»😩🚶🏻‍♂ عجب!😐 راننده عرب چطور فهمیده بود آن ترانه غمگین درست بیان حال ماست که تنها و خسته توی آن شهر غریب بودیم؟!🥀 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•