4_5953764771877619431.ogg
1.55M
#سخنرانی🎙
•| گناه نکردن مهمـتر از
کارخُـوب انجام دادنِ...!!!
+توصیه میشود گوش کنیدونشردهید🌿
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
•سرمایه دارهاےفاسد...
@Razeparvaz|🕊•
●°•| عشـق بھ خانواده💞
جــواد بھ خـانـواده عشــق
مےورزید و شماره همسـࢪش
را در گوشۍ به ۷۲۱ ذخـیره
ڪرده بود !! مےگفت فلسفه
این شماره اینه که: در هفت
آســمان و دو عـالم یڪ نفر
همسـر من نمیشه 😌♥️
#شهیدجوادمحمدی🌱
@Razeparvaz|🕊️•
•
•
ما آنقدر کھ پایِ اثبات
#ادعاهایمان وقت گذاشتیم ؛
پایِ تثبیت #اعتقاداتمان وقت نگذاشتیم :)🌱
•
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
نوجوان شانزده سالهای از آن میان چشمش به من افتاده بود و دلش میخواست فاصلهاش را با من، که بعد از سرباز کُرد اولین نفر بودم، به حداقل برساند.🤨😟〰
دقیقاً هم قد و شاید هم سال من بود.👱🏻♂ جلوتر آمد، زل زد توی چشمانم، بعد زبانش را بیرون داد، شکلک درآورد، و مسخرهام کرد.😐😝
ساکت نماندم. با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همة قدرت گفتم: «گم شو کثافت!»🤬
پسرک جا خورد.😟
ترسید.😨
یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به آن دعوای بچگانه پایان دهد.🚶🏻♂
این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید!😁💪🏾
--------------
وقتی کاروان اسرا، بعد از دقایقی توقف، دوباره راه افتاد، هوا تقریباً تاریک شده بود و کشتیهای روی رود چراغ هایشان را روشن کرده بودند.💡🔦
دلم حسابی گرفته بود.💔 حسن هم توی خودش بود.🤕 داشت انعکاس نور چراغ های شهر را روی رود، که انگار ایستاده بود، تماشا میکرد.👁👁
با آرنج زدم به پهلویش و گفتم: «حسن، شام غریبانی که میگن همینه؟»🧐😂🌙 خندید؛ خندهای خشک و خسته که سرشار از اندوه بود.😔
آهی کشید و گفت: «معلوم نیست الان اکبر کجایه؟ خدایا هر کجا هست، خودت نگه دارش باش.»💙🙏🏻
سرباز کُرد دستش را گرفت جلوی بینی اش و هیس کرد.🤫
ساکت شدیم.😶
آیفاها از خیابانهای بصره، که داشتند خلوت میشدند، عبور کردند و مقابل پادگانی ردیف ایستادند.⛔️
پیاده شدیم. جلوی در آهنی دو لنگه مشبک بزرگی چندین صندوق پر از سیب و نان چیده شده بود.🍎🍏🍞🥖
فیلم بردارانی که لباس نظامی به تن داشتند همه جا را غرق نور کرده بودند.✨🎥
شعاع تند و سفید نورافکنها میافتاد روی سیبهای درشت و صنوقهای نان😖!
هر اسیر تا میخواست نانی و سیبی بردارد و از آن در مشبک عبور کند از هر سو در کادر دوربین های تلویزیونی عراق قرار میگرفت.🤦🏻♂
سیب درشتی برداشتم و نانی، که عراقی ها به آن سمون[شبیهنانساندویچ] میگویند، و از میان نگهبانهایی که کوچه باز کرده بودند به سالنی بزرگ رسیدم.🤔
هر صد یا صد و پنجاه نفرمان را داخل سالن جای دادند.😷🚪
سپس در بسته شد و کسی قفلی بزرگ روی در انداخت.🔐🤕
وقتی برای اولین بار در همه عمر دری را به رویت قفل کنند احساس غریبی به تو دست میدهد.💔
آن قفل انگار با تو حرف میزند. میگوید:«عجالتاً زندگی کردن برای تو قدغن است. حالا این پشت بمان تا تصمیمی برایت بگیرند.»😫😓
صداهای گوش خراشی که از بسته شدن لنگه های آهنی در و کشیده شدن دسته و چرخیدن قوسی قفل توی گیره ها درست می شود، همه، به یک کلیک ختم میشود و آن لحظهای است که زندانبان قفل را میان دستانش بفشارد و زبانه های آن در هم برود و چفت شود.🔒💔🚶🏻♂
این کلیک کوچک یکی از صداهای بسیار ناامیدکننده ای است که در این گنبد دوّار میماند.🙄🔊
من هزاران بار این کلیک را شنیدهام.😕
هر کس گوشهای نشست روی کف سیمانی سالن. فرصتی بود که سکوت هفت ساعته را بشکنیم و با هم از تقدیری که برایمان رقم خورده بود حرف بزنیم.💁🏻♂
اما قبل از هر چیز باید روزه بیست و چهار ساعته را با نان و سیب افطار میکردیم.☹️🤕
با دستی که هنوز به خون اکبر سرخ بود سیب سبز را برداشتم و گاز زدم. نان اما قابل گاز زدن نبود.😪🥖
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از آن سر سالن صدای اذان میآمد.🎼
تیمم کردم و به سمتی که مؤذن ایستاده بود رفتم.🤨✋🏼
علی صالحی، رزمنده سبزه بندرعباسی، پیش نماز شد و همگی در چندین صف پشت سرش به نماز ایستادیم، با همان لباس های خونی.🤦🏻♂🤷🏻♂
بین دو نماز دیدم نگهبانان عراقی آمدند پشت پنجره ها و با تعجبْ تکبیر و رکوع و سجود ما را تماشا کردند.🙄😐
فرماندهان ارتش عراق به سربازانشان گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرستاند.😒🔥🚫
همین نمازخوانی مجوسها بود که آنها را کشانده بود پشت پنجره و در حیرت فروبرده بود.😂
بعد از نماز، یکی از سربازان عراقی از من پرسید: «انت مسلم؟»🤔
گفتم: «بله، من مسلمونم.»😌
گفت: «ایرانی مجوس!»😏
چیزی نگفتم.🚶🏻♂
از کنار پنجره رد می شدم که در سالن باز شد. دو سرباز مسلح عراقی آمدند داخل.😯💣🔫
یک راست رفتند سراغ علی صالحی و با مشت و لگد بلندش کردند و با خود بردند 😱
اسارت داشت چهره واقعی خودش را نشان میداد.💔⛓
برای جوان بندرعباسی دعا کردیم. چند دقیقه بعد او را با سر و صورتی ورم کرده انداختند داخل زندان تا دیگر به فکر بر پا کردن نماز جماعت نیفتد!😞
ساعتی با حسن از پیشآمد تلخی به اسم «اسارت» حرف زدیم.☹️
بعد روی همان سیمان های سفت و سرد به خواب رفتیم؛ راحت تر از پادشاهی که در بستری از پر قو خوابیده باشد!😏😴
نیمههایشب با های و هوی عراقیها و به هم خوردن درِ زندان از خواب پریدیم.😰 باید میرفتیم به اتاق بازجویی؛ یکی یکی.🤯
آنجا دو افسر عراقی، با کمک یک مترجم عرب، سؤالاتی پرسیدند مشابه آنچه ظهر فرمانده عراقی در سنگر پرسیده بود.😄🖋
سعی کردم جواب هایی مشابه بدهم که بعدها توی دردسر نیفتم.😏
باز هم گفتم که فرماندهمان شهید شده و گفتم به دلیل تاریکی شب تانک ها و ادوات خودی را ندیدهام و از تعداد نیروهای شرکت کننده در عملیات هم بیاطلاعم.😄💣
افسر عراقی، برای اینکه مطمئن شود راست میگویم، تمام قد روبه رویم ایستاد.🙄 دست سنگینش را بالا برد و محکم کوبید بیخ گوشم.👋🏿🤕
توی چشم هایم دو سیم فشار قوی برق اتصال کردند⚡️ و توی گوش هایم انگار طوفان به پا شد🌪: هو ... هو ... هو ...🤯🤕
این دومین سیلی دردناک اسارت بود؛ یکی در خاک وطن و دومی در بصره.💔
سیلی اول دلم و سیلی دوم گوشم را به درد آورد.😞
افسر عراقی یک بار دیگر سؤال هایش را تکرار کرد. میخواست بداند از آن کشیده آبدار نتیجه بهتری گرفته است یا نه.😣😖
جواب های من اما همان ها بود که قبلاً تحویلش داده بودم.
مشخصاتم را به عنوان نیروی بسیجی ثبت کرد و از اتاق بازجویی بیرونم انداخت.👋🏼🚶🏻♂
نوبت حسن شد. او هم رفت و جواب های صبح را تکرار کرد و چند سیلی و مشت و لگد خورد و برگشت.🤦🏻♂🤕
دیگر میتوانستیم راحت بخوابیم.😪 درد گوش هم نتوانست خواب را از چشمم بگیرد. پادشاه دوباره در بستری از پر قو به خواب رفت!😴🌙
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
[• #همنشینیبابَدان🤕 •]
امامرضا﴿؏﴾:
همنشینے با بَدان، موجـب
بدگمانے بہ نیڪان است💔!
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۵۳
#حدیثسیوهشتم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
.
بیچاره آن کسی که در این شهر نا امید
مهر حسین (ع) پا نگرفته است در سرش
.
#یاحسین✋🏻
#عشقتوستدردلم💛
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#محمدامینکریمیان🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۷۳/۷/۱
محل تولد: شهرستان بابلسر بخش بهمنیر
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۷
محل شهادت: سوریه_حلب
وضعیت تأهل: مجرد
مزار شهید: مزار شهدای فاطمیون
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
♡•○
آدمےبایدبہهماݧاندازهکہ
دربارهمعاشخودفکرمےکند
دربارهغذایرۅحخودنیزبیندیشد♥️
.
#شهیدمطهری🌱
@Razeparvaz|🕊•
گفتند:قیافهاش به ریاست جمهوري نميخورد!
خندید
گفت:بله،به ریاست شاید نخورد
ولي به نوکريِ مردم که ميخورد..
#شهیدمحمدعلیرجایی🌱
@Razeparvaz|🕊•
#تلنگر :)
ازیاورانِمهدیبود
وادبیاتدرسمیداد
بہخطِفاصلہمیگفت:خطتیره
چراڪهمیدانستفاصلہگرفتن
ازمهدی(عج)
چقدرروزگارِآدمراتیرامیڪند :)
#امامزمانیباشیم🙂💔
@Razeparvaz|🕊•
چهقشنگگفتحاجمهدیرسولی:
.
قاتلحـاجقاسم یک شخص نیست..،
یک تمدن است..؛
جنگ، جنـگِتمدنهاست..!
.
#حاجقاسم♥️
#آمریکای_آشفته🖐🏻
@Razeparvaz|🕊•
•• مُضرتَر از آمریکا و تَحریماش ،
اون مسئول داخِلۍ هست که فِکر
میکنه آمریڪای زَمان تِرامپ اَخه
و آمریڪای بَعد از ترامپ منطقۍ
و خـوبه...ツ
.
#چهلسالتحریم🤦🏻♂
#شیطانبزرگ!
@Razeparvaz|🕊•
●|📱°•.
ما الانم تو جنگـیم!
ولے ادواټ جنگے از توپ،
تفنگ و خمپاره بھ گوشے،
رادیـو و تلـویزیون تغییر
شڪل داده . . .🙆🏻♂📻
#جنگرسانههاست💻
#حواسمون_هست⁉️
@Razeparvaz|🕊•
.
•| ڪاشماهمدرخیل
منتظراݧشھادتباشیمـ♥️
.
#شهیدآوینۍ🌱
@Razeparvaz|🕊•
.•°🔥💣|●
بدانید !🔔
و بدانید !📣
و بدانـید ! 🛎
کہ دشمڹ واقعے اسݪـام
نابِمحمدۍ﴿ص﴾ و دین
مرتضے علے؏ کسے نیست
بہ غیر #آمریکایفریبکار👊🏼
کہ ذهـنِجـواناݧ و گاهـے
کهڹسالاݧ ما را بہ غاࢪټ برده
و اَسیر مَکرهاۍ خود مےکند . . .⛓
#شهیدنویدصفری🌱
#وصیتنامه💌
#سالروزشهادت🖐🏻
@Razeparvaz|🕊•
••|🌙🌸🌱|••
شهیدبهقلبتنگاهمیكند
اگرجایىبرایشگذاشتهباشى
میآيد....
میماند....
لانهمیكند
تا"شهیدت"کند...!🕊✨
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
نخبہعلمے بود . . . 📚
بہ قدرۍ باهـوش بود
کہ در ۱۳سالگے بہ راحتے
انگلیسے حرف مےزد! 💁🏻♂
در جبهہ آموزش زباݧ مےداد . . .📒🔖
والفجر۸ شیمیایے شد🤕
و در۱۷سالگے به شهادټ رسید💔
#معلمکوچکجبههها✨
#شھیدمحمودتاجالدین🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از منارههای مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود.📣🎶
بیدار شدم. همه بیدار شده بودند.
با تیمم به نماز ایستادیم؛ این بار اما نه به جماعت.🤲🏻📿
آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم.🙁
خبری از صبحانه نبود.🍳😣
ولی نگهبانها اجازه دادند برویم دستشویی.😪
راحت شدیم.ساعت حدود ده بود.⏰
نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند. روی لبه پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود.🤨🤔
برش داشتم. رویش نوشته شده بود: «جبن».👀
معنای این کلمه را نمیدانستم.😬
به امید آنکه جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد، خواستم بازش کنم.🤩😋
وسیلهای نداشتم. هیچ کس نداشت.🤦🏻♂
شب قبل، قبل از ورود، انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند تا چه برسد به چاقو و تیزی.😫🔪
قوطی را گذاشتم سر جایش. اما نیم ساعت بعد، که گرسنگی اذیتم کرد، دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش.☹️⛓
فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناساییام را شب قبل ندیده بودند.🤩 هنوز توی گردنم بود. پلاک را از زنجیرش جدا کردم. لبه هایش کُند و گرد بود. باید تیزش میکردم؛ مثل چاقو.👌🏽
طوری که عراقیها متوجه نشوند، کشیدمش روی سیمان کف سالن؛ آن قدر که تیزِ تیز شد، مثل چاقو.🤓✌️🏾
به راحتی قوطی را باز کردم. داخلش پنیر بود؛ اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم.😐
چیزی مثل لاستیک بود.🤢
گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم.🤮
سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم پنیر به عربی میشود،«جبن»؛ اولین کلمه عربی که در اسارت یاد گرفتم.🤒🤧
ظهر، سربازی داخل شد، با یک گونی نان و سطلی آب.💁🏻♂💧
این بار سیبی در کار نبود.🍎🤷🏻♂
سیبها فقط برای فیلم برداری بود.🤦🏻♂😕
ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دوباره همهمه حرکت افتاد توی عراقیها.😣
اتوبوسها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند.🚎🚌
راننده هایشان لباس نظامی به تن داشتند. از کنار حسن دور نمی شدم، مبادا از او جدا بیفتم.😨💚
وقتی اسم او را قبل از من خواندند دلم هُری ریخت پایین.😰
او رفت و من تنها شدم. اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند😍تا با مشخصات جدید و البته عربی خودم آشنا بشوم: «احمد، محمد، یوسف، یوسف زاده».😅
به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم.🏃🏻♂
از پله بالا رفتم. داخل اتوبوس صدایی شنیدم که گفت: «احمد!»🗣
حسن بود.🤩
صندلی کناریاش خالی بود. رفتم و آنجا نشستم و خدا را شکر کردم.🤲🏻😄
دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم؛ با دست های بسته.🤕 حضور حسن در کنارم مایه آرامش بود. شده بود تکیه گاهم در آن غروب غریب؛ مثل برادری بزرگ تر که همه جا مراقبت از من را وظیفه خودش میدانست.☺️♥️
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حسن داشت ساکت و غمناک از پنجره اتوبوس آخرین شعاعهای آفتاب سرخ را روی دشت تماشا میکرد.👀🌞
من در آن لحظه داشتم به آنچه آن روز و روزهای بعد بر خانه و خانواده مان میگذشت و خواهد گذشت فکر میکردم💭؛ به مادرم و نالههای او برای «آخرو»ش، که من بودم😞، به یگانه خواهرم، فاطمه، که به تنهایی غمخوار همه خانواده بود🧡، به هفت برادر مهربان، که همگی بزرگتر از من بودند، و به اینکه چه وقت و چگونه از اسارت من باخبر میشوند.💔⛓
با خود گفتم: «لابد آن ها حالا متوجه شدهاند که در جبهه جنوب عملیات بزرگی صورت گرفته و من هم در آن شرکت داشتهام.😎 چند روز دیگر که بگذرد و من به خانه برنگردم حتماً موسی و یوسف راه میافتند توی جبههها و بیمارستانها و ستادهای معراج تا نشانی از من بگیرند.☹️😢
کاش میتوانستم همین الان آنها را از سرنوشت سنگینی که بر شانزده سالگیام افتاده باخبر کنم.»😞😫
چشمم افتاد به محمد آب پیکر، اسیر خوزستانی، که از اردوگاه جنگ زده های کرمان عازم جبهه شده بود.🧔🏻
با سری باندپیچی شده از زخم ترکش، کف اتوبوس افتاده بود.😐
تکان نمیخورد.🤕
گمان میکردم با آن حال وخیم همان جا توی اتوبوس تمام میکند.🤭
یکی از اسرا خم شد روی محمد، لحظهای نگاهش کرد، و ناامیدانه گفت: «تموم کرد!»😔💔
همه برای غریبی محمد آه کشیدند و غصه خوردند.🖤
یکی دیگر از اسرا، برای اطمینان، از روی صندلیاش بلند شد و گوشش را گذاشت روی سینه اسیر خوزستانی. کمی ساکت ماند و بعد گفت: «نه بابا! نفس می کشه.»😍😃
خوشحال شدیم😁
قلب محمد هنوز میتپید.💞
اتوبوس از کنار خانه های روستایی و مزارع سرسبز میگذشت.🌱🌿🚌
آن دورها، در حاشیه جاده بصره به بغداد، کشاورزان عرب داشتند از مزرعه برمیگشتند، با گاوهایی زیر بار چادرشب های بزرگ علف.🤨🐮
چقدر دلم میخواست راننده اتوبوس ترمز کند و پیاده بشوم و همراه یکی از آن روستایی ها به یکی از آن خانه های گِلی بروم و دیگر غمی به اسم اسارت روی دلم نباشد.😩🤒
اما روزگار به دلخواه من نبود.⚙
اتوبوس همچنان تخته گاز میرفت که یکی از اسرا افکار پراکنده آن جمع خسته و غریب را یک جا کرد.😇
ـ بر محمد و آل محمد صلوات.🎶
همه صلوات فرستادند. سربازان عراقی کنجکاو شدند و به سکوت دعوتمان کردند.🤫
یکی دیگر گفت: «برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.»🤠
ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین!😏😎
آن دو اسیر، با ذکر صلوات، کار بزرگی کردند .فضا به کلی عوض شد. روحیهای تازه گرفتیم و باریکهای از امید به دل هایمان راه پیدا کرد.💫
راننده نوار ام کلثوم را از توی پخش ماشین درآورد و نوار دیگری گذاشت: «بعد تو گریه رفیقم، غم تو داده فریبم، حالا من تنها و خسته، توی این شهر غریبم.»😩🚶🏻♂
عجب!😐
راننده عرب چطور فهمیده بود آن ترانه غمگین درست بیان حال ماست که تنها و خسته توی آن شهر غریب بودیم؟!🥀
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•