eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
🍃دل خستہ‌ام از این همہ قیل و قال‌هـا از داغ گُنبدٺ شده‌ام چون هلال‌ها هے وعده حَرَم بہ خودم مےدهم حُسیْن دِل خوش شدم دگر ، بہ همین خیال‌ها 💔 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد:۱۳‌‌‌‌۴۲/۰۱/۰۱ محل تولد: قم تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/‌‌‌‌۰۴ محل شهادت: شلمچه وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: قم-گلزار‌شهدای‌علی‌بن‌جعفر؏ ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
مےگویند تقوا از تخصص لازم‌تر است؛ آن را مےپذیرم🖐🏻، اما مےگویم(:↯ آن کس کہ تخصص ندارد، و کارۍ را مےپذیرد، بےتقواست🤭🚶🏻‍♂ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
• هیچ‌ڪجا مبارزه‌با هواۍنفس‌‌تو بھ اندازه‌ےمبارزه‌با هواےنفس ‌در‌نمـاز"اول وقت''قیمت‌نداره..! • •👌🏻💛• @Razeparvaz|🕊•
. حلقۅم‌ها را می­تواݧ برید🔪..! اما فࢪیادها را هرگز🚫..! فࢪیادۍ کہ از حلقـۅم بریده برمےآید؛ جاودانہ مے­ماند♥️.. . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5899955600527198108.mp3
4.86M
●|🎧°•. . •| میدونے‌بالاترین‌وبھترین‌عمل‌چیه؟ . . 🎤 💸؟! @Razeparvaz|🕊•
●|🌻°•. وقتۍ حسـین در صحنہ اسټ، اگر در صحـنہ نیستۍ، هر جا خواهۍ باش!🤷🏻‍♂ چہ ایستاده به نمـاز..👀 چه نشستہ بر سفره شـراب!ッ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🌹 وَ تو اے بـانو هَميـن را بِدان وبَس⇣ صَدام وجَنگ وميـن وتَركش، هَمه اش بَهانه بود... 👌🏻⇦شَهيد⇨فَقط خواست ثابت كُند 😍 ⇦چادر⇨در اين سرزَميـن تـا بخواهـے ... @Razeparvaz |🕊•
•••📖 📚 روز بعد مردی پنجاه ساله با لباس شخصی وارد زندان شد.👨🏻 سربازها به احترامش پا کوبیدند.🙄 صالح گفت که اسمش ابووقاص و مسئول زندان است. قد کشیده‌ای داشت و قامتی استخوانی. پیراهن آستین کوتاه راه راهش چهار جیب داشت با دکمه‌های درشت بر هر یک. حرف که میزد سیبک گلویش به طور خنده آوری بالا و پایین می‌رفت.😂🤭 چشمانش را سرمه کشیده بود و روی مچ دست راستش پنج نقطه سبز خالکوبی شده بود.😕 ایستاد جلوی در و نگاه مرموزش را انداخت روی جمع ما. بعد رفت به طرف صالح و گفت: «چطوری صالح؟»😄 صالح، که به احترام ایستاده بود، سرش را اندکی خم کرد و گفت: «شکراً سیّدی. الحمدلله.»🤲🏻 ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و خنده بی‌جانی نقش بست روی لب‌های صالح و به ما گفت: « بچه ها، فردا لباساتونه می‌آرن. آقای ابووقاص میگه دولت عراق واقعاً تصمیم گرفته شما رو آزاد کنه.😯 میگه سید رئیس صدام حسین شما رو توی تلویزیون دیده و به ما دستور داده شما رو با لباس نو ببریم زیارت عتبات عالیات.😳 بعد هم بفرستیمتان ایران. آقای ابووقاص میگه برای سلامتی سید رئیس صدام حسین دعا کنید.»🤦🏻‍♂ در این لحظه حمید تقی‌زاده جلوی چشم ابووقاص دستانش را گرفت به سمت آسمان و گفت: «خدا نصفش کنه!»😏 ابووقاص به صالح گفت: «چی میگه؟»🤔 صالح گفت: «می گه خدا حفظش کنه!»🤥😅 وقتی ابووقاص از زندان بیرون رفت، صالح، مثل پدری که فرزندش را دعوا می‌کند، با حمید دعوا کرد که چرا می‌خواسته خودش و دیگران را به دردسر بیندازد😠⁉️ دو روز بعد، لباس های نو را آوردند.🎁✨ به هر یک از ما یک دست پیراهن و شلوار و یک جفت کفش اسپرت دادند و گفتند لباس‌های جنگی را از تنمان دربیاوریم و لباس نو بپوشیم.👖👔👕👟👞 برایم دل کندن از لباس های بسیجی سخت بود.☹️ احساس می‌کردم آن لباس های پر خاک و خون بخشی از حیثیت و هویتم هستند.❤️ معاوضه آنها با لباس های نو و شیک اهدایی صدام حسین حس بدی در وجودم ایجاد می‌کرد.😣🚫 آرزو می‌کردم در شرایطی که راهی جز پوشیدن آن لباس‌ها نداریم اجازه بدهند لباس رزمم را، که به خون دوستم، اکبر، هم رنگین است، به یادگار نگه دارم.😢🙏🏼 اما عراقی‌ها لحظه‌ای بعد همع لباس های بسیجی ما را ریختند توی گونی بزرگی و از زندان خارج کردند.🤕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از قرار، اندازه گرفتن های خیاط عراقی به کار نیامده بود. او براساس اندازه‌هایی که گرفته بود از بازار لباس دوخته تهیه کرده بود. لباس‌ها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود؛ به خصوص حمید‌تقی‌زاده و عباس پورخسروانی که از دیگران بزرگ‌تر بودند. برای پوشیدن آن لباس ها باید از بستن دکمه هایشان صرف‌نظر می‌کردند.😑 لباس ها به تن جواد خواجویی و منصور محمودآبادی و حمید مستقیمی و محمد صالحی، که از دیگران کوچک‌تر بودند، زار میزد.😟😂 همه اینها باعث شد ساعتی سرگرم باشیم و اندکی بخندیم.😅💔 صالح، وقتی ما را در لباس‌های نو دید، برقی از شادمانی در چشمانش درخشید.🤩 شاید در آن لحظه به یاد یگانه پسرش افتاده بود. او به کوچک‌ترها کمک کرد تا پاچه‌های شلوارشان را تا بزنند؛ آنقدر که اندازه‌شان بشود.👀🖐🏻 آفتاب دوباره از قاب پنجره زیر سقف افتاده بود روی دیوار؛ یعنی اینکه داریم به غروب آفتاب نزدیک می شویم.🤕🌞 ساعت نه صبح ابووقاص آمد توی زندان و دستور داد زود با او راه بیفتیم.⏰👋🏿 کجا؟ نمی‌دانستیم.😕 باز از آن کوچه گذشتیم و باز فریاد آدم‌های زیر شکنجه را از اتاق های اطراف شنیدیم و کولرهای ساختمان سفید سمت چپ هنوز، مثل زنبورهای کندو، صدایشان توی هم می‌رفت.به چمن سرسبزی رسیدیم.🌱🌿 نور آفتاب چشمانمان را اذیت می‌کرد.😖 یک گروه پانزده‌نفره از خبرنگاران عراقی و کشورهای عربی، غرق در تجهیزات، آنجا در انتظارمان ایستاده بودند.🧐✋🏾 چشمشان که به ما افتاد شروع کردند به عکس و فیلم گرفتن.📸📹 صدای دوربین‌ها توی گوشم انگار صدای تیربار دشمن بود. چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین، چه انگشت سرباز دشمن روی ماشه تفنگ؛ در آن لحظه از قرار گرفتنمقابل دوربین این طور حسی داشتم.🙄🙍🏻‍♂ اگر از این دوربین روی برمی‌گرداندیم، توی قاب تصویر عکاس دیگر گرفتار می‌شدیم.🔖📸 جنگ دوباره شروع شده بود گویی؛ دشمن با چشم مسلح و ما با دست خالی.🤦🏻‍♂ ده دقیقه در محاصر عکاس ها و فیلم بردارها بودیم و بعد نوبت رسید به مصاحبه تن به تن!😩 از عراقی ها یک خبرنگار نظامی پیش آمد. خبرنگار نظامی از محمد پرسید: «اسمت چیه؟»😀🎤 ـ محمد صالحی.😪 ـ از کدوم شهر ایران؟🤨 ـ از شهربابک، استان کرمان.✌️🏻 ـ چند سالته؟😄 ـ پونزده سال.👱🏻‍♂ ـ کلاس چندمی؟📚 ـ دوم راهنمایی.📙 ـ پدرت چه کاره ست؟🧔🏻 ـ پدرم به رحمت خدا رفته.🖤 ـ پس چرا اومدی جبهه؟ به‌زور فرستادنت؟😏 ـ بله!🤭 ـ یعنی چطور به زور فرستادنت؟😃 ـ یعنی می‌خواستم بیام جبهه؛ ولی فرمانده‌هامون نمی‌ذاشتن. من هم به زور اومدم!😎 خبرنگار عراقی وا رفت. هر چه بافته بود، پنبه شده بود😂 میکرفون را بالا برد و محکم کوبید بر سر محمد!😳😂🤦🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•