🌹 وَ تو اے بـانو
هَميـن را بِدان وبَس⇣
صَدام وجَنگ وميـن وتَركش،
هَمه اش بَهانه بود...
👌🏻⇦شَهيد⇨فَقط خواست ثابت كُند
😍 ⇦چادر⇨در اين سرزَميـن
تـا بخواهـے #فَدايےدارد...
@Razeparvaz |🕊•
•••📖
#بخش_هفتاد_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
روز بعد مردی پنجاه ساله با لباس شخصی وارد زندان شد.👨🏻
سربازها به احترامش پا کوبیدند.🙄
صالح گفت که اسمش ابووقاص و مسئول زندان است. قد کشیدهای داشت و قامتی استخوانی. پیراهن آستین کوتاه راه راهش چهار جیب داشت با دکمههای درشت بر هر یک. حرف که میزد سیبک گلویش به طور خنده آوری بالا و پایین میرفت.😂🤭
چشمانش را سرمه کشیده بود و روی مچ دست راستش پنج نقطه سبز خالکوبی شده بود.😕 ایستاد جلوی در و نگاه مرموزش را انداخت روی جمع ما. بعد رفت به طرف صالح و گفت: «چطوری صالح؟»😄
صالح، که به احترام ایستاده بود، سرش را اندکی خم کرد و گفت: «شکراً سیّدی. الحمدلله.»🤲🏻
ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و خنده بیجانی نقش بست روی لبهای صالح و به ما گفت: « بچه ها، فردا لباساتونه میآرن. آقای ابووقاص میگه دولت عراق واقعاً تصمیم گرفته شما رو آزاد کنه.😯 میگه سید رئیس صدام حسین شما رو توی تلویزیون دیده و به ما دستور داده شما رو با لباس نو ببریم زیارت عتبات عالیات.😳 بعد هم بفرستیمتان ایران. آقای ابووقاص میگه برای سلامتی سید رئیس صدام حسین دعا کنید.»🤦🏻♂
در این لحظه حمید تقیزاده جلوی چشم ابووقاص دستانش را گرفت به سمت آسمان و گفت: «خدا نصفش کنه!»😏
ابووقاص به صالح گفت: «چی میگه؟»🤔
صالح گفت: «می گه خدا حفظش کنه!»🤥😅
وقتی ابووقاص از زندان بیرون رفت، صالح، مثل پدری که فرزندش را دعوا میکند، با حمید دعوا کرد که چرا میخواسته خودش و دیگران را به دردسر بیندازد😠⁉️
دو روز بعد، لباس های نو را آوردند.🎁✨
به هر یک از ما یک دست پیراهن و شلوار و یک جفت کفش اسپرت دادند و گفتند لباسهای جنگی را از تنمان دربیاوریم و لباس نو بپوشیم.👖👔👕👟👞
برایم دل کندن از لباس های بسیجی سخت بود.☹️
احساس میکردم آن لباس های پر خاک و خون بخشی از حیثیت و هویتم هستند.❤️
معاوضه آنها با لباس های نو و شیک اهدایی صدام حسین حس بدی در وجودم ایجاد میکرد.😣🚫
آرزو میکردم در شرایطی که راهی جز پوشیدن آن لباسها نداریم اجازه بدهند لباس رزمم را، که به خون دوستم، اکبر، هم رنگین است، به یادگار نگه دارم.😢🙏🏼
اما عراقیها لحظهای بعد همع لباس های بسیجی ما را ریختند توی گونی بزرگی و از زندان خارج کردند.🤕
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هفتاد_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از قرار، اندازه گرفتن های خیاط عراقی به کار نیامده بود. او براساس اندازههایی که گرفته بود از بازار لباس دوخته تهیه کرده بود.
لباسها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود؛ به خصوص حمیدتقیزاده و عباس پورخسروانی که از دیگران بزرگتر بودند. برای پوشیدن آن لباس ها باید از بستن دکمه هایشان صرفنظر میکردند.😑
لباس ها به تن جواد خواجویی و منصور محمودآبادی و حمید مستقیمی و محمد صالحی، که از دیگران کوچکتر بودند، زار میزد.😟😂
همه اینها باعث شد ساعتی سرگرم باشیم و اندکی بخندیم.😅💔
صالح، وقتی ما را در لباسهای نو دید، برقی از شادمانی در چشمانش درخشید.🤩
شاید در آن لحظه به یاد یگانه پسرش افتاده بود. او به کوچکترها کمک کرد تا پاچههای شلوارشان را تا بزنند؛ آنقدر که اندازهشان بشود.👀🖐🏻
آفتاب دوباره از قاب پنجره زیر سقف افتاده بود روی دیوار؛ یعنی اینکه داریم به غروب آفتاب نزدیک می شویم.🤕🌞
ساعت نه صبح ابووقاص آمد توی زندان و دستور داد زود با او راه بیفتیم.⏰👋🏿
کجا؟ نمیدانستیم.😕
باز از آن کوچه گذشتیم و باز فریاد آدمهای زیر شکنجه را از اتاق های اطراف شنیدیم و کولرهای ساختمان سفید سمت چپ هنوز، مثل زنبورهای کندو، صدایشان توی هم میرفت.به چمن سرسبزی رسیدیم.🌱🌿
نور آفتاب چشمانمان را اذیت میکرد.😖
یک گروه پانزدهنفره از خبرنگاران عراقی و کشورهای عربی، غرق در تجهیزات، آنجا در انتظارمان ایستاده بودند.🧐✋🏾 چشمشان که به ما افتاد شروع کردند به عکس و فیلم گرفتن.📸📹
صدای دوربینها توی گوشم انگار صدای تیربار دشمن بود. چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین، چه انگشت سرباز دشمن روی ماشه تفنگ؛ در آن لحظه از قرار گرفتنمقابل دوربین این طور حسی داشتم.🙄🙍🏻♂
اگر از این دوربین روی برمیگرداندیم، توی قاب تصویر عکاس دیگر گرفتار میشدیم.🔖📸
جنگ دوباره شروع شده بود گویی؛ دشمن با چشم مسلح و ما با دست خالی.🤦🏻♂
ده دقیقه در محاصر عکاس ها و فیلم بردارها بودیم و بعد نوبت رسید به مصاحبه تن به تن!😩
از عراقی ها یک خبرنگار نظامی پیش آمد.
خبرنگار نظامی از محمد پرسید: «اسمت چیه؟»😀🎤
ـ محمد صالحی.😪
ـ از کدوم شهر ایران؟🤨
ـ از شهربابک، استان کرمان.✌️🏻
ـ چند سالته؟😄
ـ پونزده سال.👱🏻♂
ـ کلاس چندمی؟📚
ـ دوم راهنمایی.📙
ـ پدرت چه کاره ست؟🧔🏻
ـ پدرم به رحمت خدا رفته.🖤
ـ پس چرا اومدی جبهه؟ بهزور فرستادنت؟😏
ـ بله!🤭
ـ یعنی چطور به زور فرستادنت؟😃
ـ یعنی میخواستم بیام جبهه؛ ولی فرماندههامون نمیذاشتن. من هم به زور اومدم!😎
خبرنگار عراقی وا رفت. هر چه بافته بود، پنبه شده بود😂
میکرفون را بالا برد و محکم کوبید بر سر محمد!😳😂🤦🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
از یک سۅ ...
•| باید بمانیم کہ شهید آینده شویم !🥀
.
از دیگر سۅ ...
•| باید شهید شویم تا آینده بماند !💔
.
•|هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند؛
•|و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود ..🤦🏻♂
.
عجب دردی ...!🚶🏻♂
.
●|چه مےشد امروز شهید مےشدیم،
تا دوباره فردا شهید شویم . . .♥️
#شهیدرجببیگی🌱
@Razeparvaz|🕊•
مال وقفے موندنے شد!
مال غیر وقفے بین ورثه تقسیم شد؛ خودمونو وقفِ انقلاب و امام زمانعج مردم ڪنیم...💚:)
#حاجحسینیڪتا🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
راه نجات ماست از ایݩ دار مشڪلات..
ما را پناهـ نیست بہ جز #ڪشتے_نجات..🌿
#شڪرخداڪہدرپنـاهحسینیم
#حسیݩڪشتےنجات🙂♥️
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#محمدرضاتورجیزاده🍃
تاریخ تولد:۱۳۴۳/۰۴/۲۳
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت:۱۳۶۳/۰۲/۰۵
محل شهادت: بانه-عملیاتکربلای۱۰
وضعیت تأهل: مجرد
مزار شهید: گلستانشهدایاصفهان
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
#شهیدانہ ❤️
شهید گلےست
ڪه وقتے چیده شود
گلستاڹ مے سازد❤️💎🌸
اما چیده شدن
انتخاب هرڪسے نیست!
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz|🕊•
.
ما برای محکم کردن پوتین مردانِ
از جنگ جامانده به دنیا آمدهایم،
نه برای بستنِ کراوات تکنوکرات ها..!
#آرهرفیق :)
.
#حواسمونهست..🚶🏻♂
@Razeparvaz|🕊•