eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°| بچه‌مذهبی چه جوری باید باشه؟🎈 📲 @Razeparvaz|🕊•
خدایا...🍃 • در شهـادت چه لذتے هسـت که مخلصـان تو به دنبـال آن اشک شـوق مےریزند و اینـگونه شتـابـان‌اند؟🚶🏻‍♂ • ...💔 @Razeparvaz|🕊•
ای حیـات ...! با تو وداع مےکنم …؛ با همہ ی مظاهر و جبروتت . . .🍃 ای پـاهای من ...! مےدانم که فداکارید😌...! و به فرمـان من مشتاقانہ به سوی شھادت -صاعقہ‌وار-⚡️ بہ حرکت در مےآیید ;") امـا من آرزویے بزرگ‌تر دارم . . .🙂♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. خدایا کمکون کن جوری بگیم "اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج" که امام زمان یاد مردم کوفه نیوفته...🚶🏻‍♂ . @Razeparvaz|🕊•
تویِ‌قلبۍڪه‌جایِ‌شهید‌نیست؛ اون‌قلب‌نیست.. قبره..!! . ‌..🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما می‌آید.🧖🏼‍♀ هر قدمی که او می‌گذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش می‌گذاشتند و وقتی عبور می‌کرد پشت سری‌ها فرش های کوچک را برمی‌داشتند.😑🤕 مرد به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. حالا او را کاملاً می‌دیدیم که لبخند می‌زد و به سمت صندلی شاهانه می‌رفت.😌👑 او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق!😟 دنیا انگار روی سرمان خراب شد.🤯 ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند می‌زد و ما هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.😞😫 صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ می‌درخشید.🤢👊🏽 چهره اش سیاه‌تر از آنچه در عکس‌ها دیده بودم بود. برای شروع سخن دنبال مترجم بود.🗣 ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود.😵 صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبت هایش را شروع کرد.😩 اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد. گفت: «ما نمی‌خواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!»🤷🏻‍♂ بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش می‌کنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»😒 او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه می‌فرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»😪📕✂️ دختر کوچک صدام نه به حرف های پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلی هایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرف های پدرش گوش می‌دادیم.🤨🤕 دخترک داشت روی یکی از برگه های یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی می‌کشید. 📝 صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد می‌کنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفته‌ایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»😏?در این لحظه او صحبت های یک طرفه‌اش را تمام کرد و با ما از در گفت‌و‌گو درآمد.💁🏻‍♂ از حسن مستشرق شروع کرد. ـ اسم شما چیست؟😄 ـ حسن مستشرق.🙄 ـ اهل کجایی؟😀 ـ مازندران.😬 ـ شهری هستی یا روستایی؟🤔 ـ شهر ساری.🤓 ـ شغل پدرت چیست؟🧐 ـ کارگر.👴🏻 نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.ـ شما اهل کدام شهرستان هستید؟🙄 ـ زنجان.😄 ـ خود شهر زنجان؟🤔 ـ نه از دهات، قیدار.🤭 ـ پدرت کشاورز است؟🧐 ـ نه، آسیابان.🌾 ـ برادر و خواهر بزرگ تر از خودت داری؟😃 ـ دارم. کوچک ترند.👶🏻 ـ درس هم می خوانی؟📒 ـ بله، کلاس دوم راهنمایی‌ام.👨🏻‍🎓 بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد. ـ شما؟😄 ـ یحیی کسایی نجفی.😎 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ـ از کدام شهر؟🧐 ـ از تهران.🏢 صدام لحظه ای به یحیی خیره شد.😐 ـ پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی می‌کردند؟🙄 ـ نه.😐 ـ پدربزرگت چطور؟🙄 ـ نه.😶 ـ شغل پدرت چیست؟🤔 ـ عطار.🥃 ـ تو از بقیه برادرانت بزرگ تری یا کوچک تر؟🧐 ـ من وسطی هستم.👱🏻‍♂ نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.👈🏻👱🏾‍♂ ـ شما؟🤔 ـ جواد خواجویی، اعزامی از کرمان.✋🏽 -از شهر یا روستا؟😄 ـ از شهر سیرجان.🙋🏻‍♂ ـ پدرت چه کاره است؟🙄 ـ راننده.🚗 ـ دانش آموزی؟📚 ـ بله.😌 ـ کلاس چندمی؟😏 ـ اول راهنمایی.📙 ـ زرنگی یا تنبلی؟🤓 جواد مکثی کرد. ـ متوسط.😶 صدام از در نصیحت درآمد. ـ ولی باید شاگرد درس خوانی باشی!🤨 دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو می‌کردم کاش باب این گفت وگو همین جا بسته بشود.😩 بچه‌هایی که از آن ها سؤال می‌شد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده می‌کردند.😬 این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علی رضا شیخ حسینی شده بود.🤦🏻‍♂ ـ پدر شما چه کاره است؟🧔🏻 ـ عشایر!🐏 ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطراف آن، که شغلشان دامداری است، عشایر می‌گوییم؛ حتی اگر کوچ رو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دام‌دار می‌دهد.😟عراق کشوری عشیره‌ای است، تشکیل شده از ایل‌ها و طوایف متعدد. برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علی رضا بپرسد: «اسم عشیره شما چیست؟ شیخ عشیره تان کیست؟»🤔 علی رضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: «مادرتان زنده است؟»🙄 ـ بله!😐 نوبت محمد ساردویی بود که با صدام هم صحبت بشود.💁🏻‍♂ محمد کنار دست من نشسته بود. می توانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همه ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود.😖 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5875105899005085809.mp3
13.69M
●|🌿°•. ‌ خوشبختےیعنے توزندگیٺ‌امام‌زمان‌دارے♥️ 🎙 🌱 @Razeparvaz|🕊•
💔 .‌ بھم‌گفت : اگہ‌بدونےامام‌زمانت چقدر‌دلش‌تنگ‌شدھ‌برات .. از‌خجالت‌آب‌می‌شدی🥀 . راس‌‌میگفت...(: . @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم