5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°| بچهمذهبی چه جوری باید باشه؟🎈
#استوری📲
@Razeparvaz|🕊•
خدایا...🍃
•
در شهـادت چه لذتے هسـت که
مخلصـان تو به دنبـال آن اشک شـوق
مےریزند و اینـگونه شتـابـاناند؟🚶🏻♂
•
#جامانده...💔
@Razeparvaz|🕊•
ای حیـات ...!
با تو وداع مےکنم …؛
با همہ ی مظاهر و جبروتت . . .🍃
ای پـاهای من ...!
مےدانم که فداکارید😌...!
و به فرمـان من مشتاقانہ
به سوی شھادت -صاعقہوار-⚡️
بہ حرکت در مےآیید ;")
امـا من آرزویے بزرگتر دارم . . .🙂♥️
#شهیددکترچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
خدایا کمکون کن جوری بگیم
"اللهمعجللولیکالفرج"
که امام زمان یاد مردم کوفه نیوفته...🚶🏻♂
.
@Razeparvaz|🕊•
تویِقلبۍڪهجایِشهیدنیست؛
اونقلبنیست..
قبره..!!
.
#حاجحسینیکتا..🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما میآید.🧖🏼♀
هر قدمی که او میگذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش میگذاشتند و وقتی عبور میکرد پشت سریها فرش های کوچک را برمیداشتند.😑🤕
مرد به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. حالا او را کاملاً میدیدیم که لبخند میزد و به سمت صندلی شاهانه میرفت.😌👑
او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق!😟
دنیا انگار روی سرمان خراب شد.🤯
ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند میزد و ما هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.😞😫
صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ میدرخشید.🤢👊🏽
چهره اش سیاهتر از آنچه در عکسها دیده بودم بود.
برای شروع سخن دنبال مترجم بود.🗣 ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود.😵
صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبت هایش را شروع کرد.😩
اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد.
گفت: «ما نمیخواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!»🤷🏻♂
بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش میکنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»😒
او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه میفرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»😪📕✂️
دختر کوچک صدام نه به حرف های پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلی هایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرف های پدرش گوش میدادیم.🤨🤕
دخترک داشت روی یکی از برگه های یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی میکشید. 📝
صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد میکنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفتهایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»😏?در این لحظه او صحبت های یک طرفهاش را تمام کرد و با ما از در گفتوگو درآمد.💁🏻♂
از حسن مستشرق شروع کرد.
ـ اسم شما چیست؟😄
ـ حسن مستشرق.🙄
ـ اهل کجایی؟😀
ـ مازندران.😬
ـ شهری هستی یا روستایی؟🤔
ـ شهر ساری.🤓
ـ شغل پدرت چیست؟🧐
ـ کارگر.👴🏻
نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.ـ
شما اهل کدام شهرستان هستید؟🙄
ـ زنجان.😄
ـ خود شهر زنجان؟🤔
ـ نه از دهات، قیدار.🤭
ـ پدرت کشاورز است؟🧐
ـ نه، آسیابان.🌾
ـ برادر و خواهر بزرگ تر از خودت داری؟😃
ـ دارم. کوچک ترند.👶🏻
ـ درس هم می خوانی؟📒
ـ بله، کلاس دوم راهنماییام.👨🏻🎓
بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد.
ـ شما؟😄
ـ یحیی کسایی نجفی.😎
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ـ از کدام شهر؟🧐
ـ از تهران.🏢
صدام لحظه ای به یحیی خیره شد.😐
ـ پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی میکردند؟🙄
ـ نه.😐
ـ پدربزرگت چطور؟🙄
ـ نه.😶
ـ شغل پدرت چیست؟🤔
ـ عطار.🥃
ـ تو از بقیه برادرانت بزرگ تری یا کوچک تر؟🧐
ـ من وسطی هستم.👱🏻♂
نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.👈🏻👱🏾♂
ـ شما؟🤔
ـ جواد خواجویی، اعزامی از کرمان.✋🏽
-از شهر یا روستا؟😄
ـ از شهر سیرجان.🙋🏻♂
ـ پدرت چه کاره است؟🙄
ـ راننده.🚗
ـ دانش آموزی؟📚
ـ بله.😌
ـ کلاس چندمی؟😏
ـ اول راهنمایی.📙
ـ زرنگی یا تنبلی؟🤓
جواد مکثی کرد.
ـ متوسط.😶
صدام از در نصیحت درآمد.
ـ ولی باید شاگرد درس خوانی باشی!🤨
دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو میکردم کاش باب این گفت وگو همین جا بسته بشود.😩 بچههایی که از آن ها سؤال میشد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده میکردند.😬
این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علی رضا شیخ حسینی شده بود.🤦🏻♂
ـ پدر شما چه کاره است؟🧔🏻
ـ عشایر!🐏
ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطراف آن، که شغلشان دامداری است، عشایر میگوییم؛ حتی اگر کوچ رو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دامدار میدهد.😟عراق کشوری عشیرهای است، تشکیل شده از ایلها و طوایف متعدد. برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علی رضا بپرسد: «اسم عشیره شما چیست؟ شیخ عشیره تان کیست؟»🤔
علی رضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: «مادرتان زنده است؟»🙄
ـ بله!😐
نوبت محمد ساردویی بود که با صدام هم صحبت بشود.💁🏻♂ محمد کنار دست من نشسته بود. می توانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همه ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود.😖
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
#تلنگر💔
.
بھمگفت :
اگہبدونےامامزمانت
چقدردلشتنگشدھبرات ..
ازخجالتآبمیشدی🥀
.
راسمیگفت...(:
.
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•