🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۳۶
همه موافقت کردن و راهی خونه شدیم ..آخ که چقدر خسته بودم... به خوابگاه رسیدم که مریم اومد به سمتم...
مریم _ سلام منصوره ..خسته میای ؟ چیزی شده ؟
_ سلام نه مریم جان ، فقط چون روزه هستم یکم انرژیم تحلیل رفته ..
مریم _ ای بابا خب چرا روزه گرفتی ؟
_ خب از سال قبل چند روز نتونستم روزه بگیرم برای همین الان دارم برای جبران میگیرم
مریم _ اممم خب ..موفق باشی
باخنده گفتم :
_ ممنون 😄
کمی دراز کشیدم که دیدم نیم ساعت گذشته بلند شدم لباس آستین بلند گرمم که رنگی بنفش داشت و قدش تا بالای زانو هام بود پوشیدم ....شلوار پارچه ای مشکی پام کردم دیدم وای ۱۵ دقیقه دیگه باید اونجا باشم ..
یک پالتوی شکلاتی بلند پوشیدم با روسری قهوه ای و چادرم سرم کردم ..کیفم را برداشتم و رفتم ..
همه بچه ها اومده بودن فقط مهسا و فاطمه مونده بودن که اونا هم بعد ۱۰ دقیقه اومدن و همه حرکت کردیم به سمت حرم ...
``````
تقریبا سه ساعتی بود حرکت کرده بودیم و راه می رفتیم بچه ها وسط راه شوخی می کردن و آروم آروم می خندیدیم و یا از خودمون می گفتیم ....از خاطره هامون ....
حکیمه _ بچه ها اونجا را ببینید یه پارک هست ...بیاین یکم بشینیم یه چیزی بخوریم
نرگس _ اره ...من تشنمه
مهسا _ ...آخ منم گشنمه
آروم خندیدم ...با..بچه هارفتیم و نشستیم روی دو نیمکت ِداخل پارک ...
فاطمه _ بچه ها من میرم تا چیزی بخرم ...ولی بعدا باهتون حساب می کنم هااا😎
همه خندیدیم ..
نرگس _ باشه بابا 😅
مهسا _ چه آدمی هستیااا ... حالا تو چیزی ما رو مهمون کنی چیکار میشه !..
فاطمه خندید و دستاشو به نشونه تسلیم بالا آورد ..
فاطمه _ باشه ..باشه من تسلیم ..باهاتون شوخی کردم بی جنبه هااا😄
همه خندیدیم ...فاطمه خیلی دختر شوخ مهربون و خوبی هست برای همین هممون دوسش داریم...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یاد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای تو 🌿
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۳۷
_ فاطمه برای من نخر
فاطمه _ چرا ؟!
_ روزه ام
همه برگشتن با تعجب نگام کردن....
نرگس _ واای منصوره تو روزه ای و به ما نگفتی ؟چرا !
مهسا _ گفتم چرا از صبح تو دانشگاه چیزی نخوردی
مبینا_ واای چرا قبول کردی بیای ؟
انگار همشون تازه داشتن با دقت نگام می کردن ..
حکیمه _ وای منصوره رنگ به رو هم که نداری .....بیاین یه تاکسی بگیریم برگردیم بچه ها
_ نه نمی خواد... من روزه نگرفتم که فقط استراحت کنم اتفاقا خیلی هم خوبه اینجوری میتونم زیارت هم بکنم
مهسا _ اما ...
نمیخواستم حالا که تا اینجا با خوشحالی اومدیم راه رفته رو برگردیم بدون زیارت ... پس گفتم :
_ فاطمه جان برو برای بچه ها بخر ...شما بخورین من میرم اون سمت تا راحت بخورین
همه بچه ها شرمسار سرشون را پایین انداختن و منم رفتم یکم اون سمت تر....پارک قشنگی بود.
باد سردی که می وزید گویای این بود که فصل زمستون دور نیست و داره از راه می رسه ؛ یکم قدم زدم که بچه ها اومدن و دوباره حرکت کردیم .
.
.
بچه ها این دفعه بیشتر شوخی می کردن که گرسنگیم فراموش کنم و خیلی هم موفق بودن ... به خودمون که اومدیم جلوی حرم حضرت معصومه (س) بودیم با خوشحالی یکم جلو تر رفتیم ، وایستادیم و سلام دادیم
_ السلام علیکم یا حضرت معصومه ( س)
.
کم کم چشم هام حرم را تار می دید و یکدفعه بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم .....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
من تو را ای روح معصومانه ی عشق
میان تار و پودم دوست دارم💛
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۳۸
* به روایت نیما *
_ خانم فخار ، لطفا کارای ترخیص این بیمار را انجام بدید .. هزینه اش واریز شده
خانم فخار ( مسئول پرستار ها): بله، چشم
داشتم برمیگشتم برم که دیدم یه دختر چادری با سرعت میدوه به سمت اینجا ..وبعد به مسئول پرستار ها التماس می کرد، یه دکتر بفرسته چون دوستش حالش بد شده ..
نتونستم صبر کنم تا کسی بیاد .. همیشه هر کاری ازم بر میومد دریغ نمی کردم چه بیماری نیاز به عمل داشته باشه یا حتی مشکل کوچیک داشته باشه ....
پس برگشتم سمتش :
_ دوستتون کجاست ؟
دختره_ بله !
نگاش که به روپوش سفیدم و کارت دکتری روی لباسم افتاد با نگرانی ادامه داد ..
_ آقای دکتر ..بیاین اینجاست
دنبالش راه افتادم توی راه ازش سوال می کردم تا بتونم بفهمم چرا اینجوری شده ..!
_ دقیقا چه اتفاقی برای دوستتون افتاده ؟
همینجوری که نفس نفس می زد ...
دختره _ داشتیم پیاده می رفتیم ... سمت.. حرم که وقتی رسیدیم اونجا بیهوش افتاد روی زمین ..
_ چند سالشونه ؟
_ فکر می کنم ۱۸ سال
به جلوی در رسیدم ازش سوالی دیگه پرسیدم و به داخل اتاق رفتم ..
_ فامیلشون چیه ؟ درضمن باید برید فرم پر کنید ..
_ بله چشم ...محسنی ، فامیلش محسنی هست
به محض گفتن فامیلش از دوستش به تختش رسیدم ..... انگار دنیا روی سرم خراب شد ..باورم نمی شد ..منصوره بود ، بیهوش افتاده بود روی تخت ..😟😧
تپش قلبم شروع شد ..چرا باید اینجوری بشه !......چه اتفاقی افتاده ! ..انگار حرف های دوستش یادم رفته بود ...
نفس عمیقی کشیدم ، آروم زمزمه کردم :😌
🌷" الا بِذِکر اللهِ تَطمَئِنُ القُلُوب "🌷
(جز با نام و یاد خدا دل ها آرام نمی گیرد )
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پنداشتم که مهر تو با جان سرشته است
جان از میانه رفت و نرفتی ز یاد ما ☘
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۳۹
آروم شدم ....پس با آرامش گفتم :
_ چرا اینجوری شده ؟
_ خب ... دوستمون روزه بوده و ما نمی دونستیم ...بعد دانشگاهمون تا حرم حضرت معصومه پیاده رفتیم خیلی راهمون طولانی بود تقریبا ۶ ساعت راه رفتیم تا رسیدیم و به محض رسیدنمون از هوش رفت ..
مثل همیشه بازم فداکاری کرده بود ..لبخندی زدم ...خداروشکر مشکل جدی نداشت ،فقط نیاز به یه سرم و چند تا آمپول تقویتی داشت تا حالش بهتر بشه ...خودم رفتم و گرفتم بعد دادم یکی از پرستار ها بهش تزریق کنه و بیرون وایستادم ..
پیج بیمارستان بود که صدام می کرد ..تکیه ام را ازدیوار نزدیک اتاق گرفتم و به سمت مسئول پرستار ها رفتم ..
_ چی شده ؟
خانم فخار _ آقای دکتر بیماری هست که نیاز به عمل سریع داره
_ آوردنش تو بخش ؟
خانم فخار _ بله
_ تا ۱۰ دقیقه دیگه اتاق عمل حاضر باشه
خانم فخار _ بله چشم
پرستار از اتاق بیرون اومد و من رفتم داخل..خداروشکر رنگ چهرش بهتر شده بود ...
خطاب به دوستش گفتم :
_ به پدر و مادر خانم محسنی که نگفتید ؟
صدایی نشنیدم ..سرم را بلند کردم دیدم دستشو روی دست منصوره گذاشته و آروم داره اشک می ریزه ..
سوالمو دوباره پرسیدم ..
دوست منصوره _ نه نگفتیم
خیالم راحت شد که دایی را نگران نکردند بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق عمل رفتم ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم🌷
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۴۰
بعد چند دقیقه عمل را به خوبی به پایان رسوندم و بعد شستن دست ها و صورت به سمت اتاقی که منصوره بود رفتم ..
* به روایت منصوره *
با احساس ضعفی چشمام را باز کردم ..با دقت نگاه کردم ..بیمارستان بودم ، یه لحظه دستم سوخت بلندش کردم که دیدم سرم بهش وصله آروم گذاشتمش روی تخت ...
نرگس _ منصوره بیدار شدی ؟ واای حسابی ترسونیدم هااا
آروم خندیدم _ نگران نباش من پوست کلفتم😅
نرگس _ بلههه
_ بچه ها رفتن خونه ؟
نرگس _ نه اول رفتن حرم برات دعا کنن خدا عقلی بهت بده ، بعد رفتن خونه 😐
خندم گرفته بود ولی نرگس حسابی از دستم اعصبانی بود ..
_ دیوونه 😅
نرگس _ تویی 🙂
_ خب سرم من داره تموم میشه ، بهتر نیست بریم
نرگس _ نخیرم ..اول می شینی اینجا تا مهسا که رفته برات غذا بخره بیاد ..غذاتو تا آخرش میخوری بعد می ریم ...
_ آخه اینجا
نرگس_ بله ...حرفم نباشه
خندیدم _ باشه 😄
واقعا گشنم بود و جون نداشتم راه برم پس مجبور بودم قبول کنم ...
_ میشه برام آب بیاری ؟
نرگس _ اره حتما
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ای یار راه عاشق شدن را بر من نبند
که دلم بی عشقت دوامی ندارد✨
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏』
بِسْمِ رَبِّ نـٰآمَتـ ڪِھ اِعجٰاز مےڪُنَد ؛
یـٰابقیَةاللّٰه..؛🌿🤍ˇˇ!
السلام علیک یاصاحب الزمان عجل الله
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
ــــــ ــ اَللّهُمَّصَلِّعَلۍمُحَمَّدِوَآلِمُحَمَّد
وَعَجِّلفَرَجَهُم🤍🌿ッ
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
#سلام_امام_مهربانم♥️
سلام بر خورشید تاریڪیها
و ماه ڪامل، سلام آفتاب حقیقت
سلام ماه تمام قلبم
داشتنت، داشتهاے است
بسیار عظیم تر از حد تصورات ما؛
بسان ذرهاے ڪه خورشید داراییش باشد!!
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🌤
السَّلامُ علیکُم یا اهلَ بَیتِ النُّبوَّة
✨️ختم 14 شاخه گل صلوات✨️
برای سلامتی و تعجیل در
امر فرج آقا امام زمان عجل الله
تعالی فرجه الشریف
🕊*اَللّهُمَ*🕊
🤍*صَلَّ*🤍
🕊*عَلی*🕊
🤍*مُحَمَّد*ٍ 🤍
🕊 *وَآلِ*🕊
🤍*مُحَمَّد*🤍
🕊*وَعَجِّل*🕊
🤍*فَرَجَهُم*🤍
🕊*وَ اَهلِک*🕊
🤍*عَدُوَّهُم...*🤍
🕊*اَللّهُــــمَّ...*🕊
🤍*عَجـِّل لِوَلیِّکَ*🤍
🕊*الفَـرَج*🕊 *🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕋 روز یکشنبه را با تلاوت فرازهایی بسیار زیبا از سوره های احزاب، شرح، تین، مدثر، غاشیه، و آیاتی از سوره کهف با تصاویر دیدنی و مربوطه با صدای مرحوم عبدالباسط عبدالصمد آغاز و به ارواح مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تقدیم می نمائیم .
#قرآن_کریم
#آرامش_باقرآن
#قرآن_مسیری_بسوی_نور