eitaa logo
رفاقت با شهدا
470 دنبال‌کننده
821 عکس
753 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 القسام: 🔹مجاهدان ما با 15 نظامی صهیونیست در بیت لاهیا درگیر شده و آنها را از فاصله صفر به هلاکت رساندند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبری که نمی‌شناسیم... 🔷عبور از هفت جنگ قطعی توسط مقام معظم رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جنگ امروز جنگ رسانه ای، جنگ تبلیغات، جنگ فضاسازی عمومی... و در یک کلام جنگ شناختی....
🔥 تصویر امام خامنه ای(مدظله‌العالی) نصب شده بر روی راکت انداز حزب الله در عملیات حمله راکتی به پایگاه شراغا✌
062.mp3
2.21M
: - هر کس این سوره را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود. متن سوره جمعه ؟!
| قسمت اول... 🔸شهید سید مرتضی آوینی🔸
| قسمت سوم ... 🔸شهید محمدرضا تورجی زاده🔸
| قسمت دوم... 🔸شهید حاج احمد کاظمی🔸
[سالگرد شهادت] [🌹] [مثل امروز پر کشیدند][۰۱][۰۹][..] [🌹] [شهید مدافع حرم حسن حزباوی] [۱۳۹۳] [🌹] [ ]
اعطای نشان فداکاری به خانوادۀ شهیدان جهان‌دیده و شاهرخی‌فر 🔹فرمانده کل ارتش با حضور در منزل شهیدان حمزه جهان‌دیده و محمدمهدی شاهرخی‌فر، نشان فداکاری را به خانواده این شهدای مدافع آسمان اعطا کرد.
وقتی به جای کبوتر🕊 در آن بازی کودکانه گفتم : "بابا پَر" خندیدی و گفتی : « من که پَر ندارم » بزرگتر که شدم خوب فهمیدم تو هم بال داشتی هم پرواز را خوب بلد بودی...! 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada
‏پدرش میگفت: در تمام دوران زندگی یکبار نشده بود که چیزی از ‎حسن بخواهم و او نپذیرد. هر روز موقع برگشتن از محل کار قبل از اینکه به خانه خودش برود ابتدا نزد من ومادرش میآمد و مدتی را به احوال پرسی از ما میگذراند و بعد به خانه خودش میرفت. 📸شهید مدافع حرم 🗓شهادت ۱ آذر ۹۳ 📿شادی روحشان 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطف حسین ما را تنها نمی‌گذارد؛ گر خلق واگذارد او وا نمی‌گذارد...♥️ 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada
خواب و استراحت نداشت می‌گفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه، بجنگه و خسته نشه؛ کسی که نخوابه تا وقتی که خود به خود خوابش ببره... 📡
کبوتر گر رسد اینجا هواگیر حرم گردد اگر آهو بیاید در برش، حصن حصین دارد بنازم نام این سلطان که رأفت آنچنان دارد بنازم بخت آن کشورکه سلطان اینچنین دارد ❤️ 📡
🔴شب جمعه لطفا صلواتی جهت شادی روح مطهرِ سیدعزیز تقدیم کنید 🌺 ✍ کسانی که پشت سر ایشان صحبت ناروا کردن چطور باید حلالیت بطلبند؟ 😞 و کسانی که به پزشکیان رای دادن به خط انقلاب خیانت کردن
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 تقریبا نیمه شب بود که همه عزم رفتن کردن رفتم سمت مامان و بابا .. _ بابا جون ..اجازه میدی امشب که پدر جان به روستا میرن من کنار مادر جان بمونم تا تنها نباشن ؟ بابا _ باشه عیبی نداره ..فقط فردا صبح حاضر باش میام دنبالت بری مدرسه _ باشه چشم مامان _ فردا امتحانی نداری ؟ _ نه نگران نباش مامان مامان _ باشه ••••• _ تو کی هستی ؟ توکی هستی ؟ یکدفعه از خواب پریدم نمیدونستم چه خوابی دیدم انگار یادم رفته بود ... تازه داشتم با دقت همه جا را می دیدم ، همه جا تاریک بود و مادر جانم کنارم در اتاق خوابیده بود ... بلند شدم روسریم را که شلخته بود، مرتب کردم و میخواستم از اتاق برم بیرون که به خودم گفتم .. حالا ضرر نمیکنم یک نگاه بکنم ... سرم را کج کردم و از اتاق بیرون بردم، دیدم یکی خوابیده با دقت نگاه کردم فهمیدم نیماست ... برگشتم تو اتاق ..چادرم سرم کردم و به حیاط رفتم ...از پله های طبقه بالا ، بالا رفتم و روی پشت بام نشستم و به حیاط نگاه کردم .. خونه مادر بزرگم یک حیاط بزرگ داشت که یه باغچه وسطش داشت و یه درخت بزرگ گلابی و گل های قشنگی در اون قرار داشت و بالای دستشویی و حمام یک جای نسبتا صافی قرار داشت که پشت بام میگفتیم و بالای طبقه دوم هم یه پشت بام داشت... نگاه کردم به ماه و ستاره های زیادی که به زیبایی در آسمان چیده شده بودن اینقدر هر لحظه زیبایی هایی از جانب خدا می دیدم که بیشتر عاشقش میشدم و با تمام وجودم ازش تشکر میکردم ... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ' به روایت نیما ' چشمام را باز کردم .. اصلا نمی تونستم بخوابم و نمیدونستم دلیلش چیه! ...یکم که پلک زدم، دیدم توی تاریکی فضای خونه بهتر شد همون لحظه دیدم یه نفر با چادر رنگی به حیاط رفت حدس زدم منصوره هست.. بلند شدم و آروم رفتم نزدیک پنجره پرده را کنار زدم و دیدم که از پله ها بالا رفت و بعد لبه ی پشت بام نشست و پاش را آویزون کرد ... خیلی برایم عجیب بود چرا که اون به شدت رعایت می کرد ! از کوچک ترین لحظه ای دریغ نمی کرد و همش مواظب چادرش بود ... درکش نمی کردم چرا باید اصلا چادر سرش بزاره ؟ دلیلش چیه ؟! چرا مثل ساحل و بقیه راحت نیست !چرا اینقدر به خودش سخت می گیره؟ دوباره نگاش کردم.. سرش به سمت آسمان بود ،از همین جا میتونستم برق چشماش و لبخندش را ببینم ..چیزی در دلم لرزید .. پرده را ول کردم ...... صدای قدم هاش نشون از برگشتش می داد، سریع به جایی که خوابیده بودم رفتم و چشمامو بستم ..یکم که گذشت وقتی خیالم راحت شد به اتاق رفته ... بلند شدم و به حیاط رفتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نمیدانم چه شد ! در پس این شب طولانی قلبم حالی دیگر شد ✨ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 همینجوری که به آسمون پرستاره نگاه میکردم .. انگار به گذشته رفتم ، روزهایی از بچگی که از دختر دایی کوچیکم منصوره دفاع میکردم با محسن کنارش قدم میزدیم و باهم بازی می کردیم .. درسته آن دختر کوچک بزرگ شده بود وخیلی تغییر کرده بود ... روزی که پدر و مادرم تصمیم گرفتن به خارج برن و اونجا زندگی کنن خیلی ناراحت شدم.. وقتی در فرودگاه چشمای اشکیه منصوره را دیدم نفهمیدم چجوری به سمت پدر مادرم دویدم که اون سمت وایستاده بودن و برای همیشه رفتیم و برای تصویر آخر چشمای اشکی دختر دایی کوچیکم بود که در خاطرم ماند .. وقتی بزرگ تر شدم تلاش کردم تا درس بخونم و مردی قدرتمند بشم تا خودم بیام ایران زندگی کنم ... هعی خب آرزوی بچگیم بود و الان ایران بودم و مردی باهوش و تحصیل کرده... تقریبا به آرزوم رسیده بودم فقط می موند زندگی کردن ...... صدای اذان از مسجد نزدیک خانه پرده کشید بر افکارم و من رابه حال برگردوند. .. چقدر دوست داشتم دوباره این نوای زیبا را در این جا بشنوم ..لبخندی بر پهنای صورت زدم و به این نوای زیبا گوش دادم .. اذان که تمام شد ، بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا آب بخورم ... وسط راه که از اتاق رد میشدم.... منصوره را دیدم که داشت با چادر سفید که گل های آبی داشت قامت می بست تا نماز بخونه ... نگاش کردم خیلی زیبا نماز میخوند .. دلم خواست منم بخونم اما حیف که یادم رفته بود .. رفتم و آبی خوردم که مادر جان وارد آشپز خونه شد، با دیدن من متعجب گفت : _ پسرم ، تو که بیداری ؟ چیه مادر اینجا خوابت نمی بره ؟ _ نه مادر جان ، خوابم می بره اما .... مادر جان _ اما چی ؟ نکنه باز صدای اذان هواییت کرده مادر ؟!! با تعجب گفتم : _ شما از کجا میدونید ؟ مادر جان با لبخندی دستم را گرفت : _ مگه میشه پسرم را نشناسم ، نیما جان یادمه همیشه موقع هایی که اینجا پیشم بودی ، زودتر بیدار می شدی وقتی ازت دلیلش را می پرسیدم میگفتی که صدای اذان را که از مسجد می شنوی دوست داری گوش کنی . لبخند زدم ..مادرجان درست میگفت : _ درسته مادر جان ، امشب هم صدای اذان هواییم کرده .. خیلی دلم میخواست نماز بخونم ولی خیلی وقت بود که نخونده بودم و روم هم نمیشد از مادر جان بخوام بهم دوباره نشون بده نحوه نمازخوندن را ..‌‌ مادر جان _ پسرم بیا ، بیا باهم نماز بخونیم _ اما من من .. مادر جان _ تو چی ؟ نکنه تو خارج که بودین مادرت بهت یاد نداده ؟ سرم را تکون دادم _ نه متاسفانه مادر جان هم سری از روی تاسف تکون داد.. مادرجان _ عیبی نداره پسرم، بیا بهت یاد بدم .. بعد هم آروم زیر لب جوری که من نشنوم گفت : _ به خدمتت می رسم نجمه ولی من شنیدم ، ریز خندیدم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چشمانم نجابت وجودت را یافت قلبم عشقت به خدا را یافت نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 * به روایت منصوره * بعد از مناجات و صحبت با خدا ازجام بلند شدم تا آبی بخورم .....به سمت آشپزخونه رفتم.. مادرجان و نیما را دیدم که در حال نماز خواندن بودن ... فکر میکردم نیما نماز نمی خونه ولی وقتی دیدمش در حال نماز، یه حالی عجیب شدم .. لبخندی زدم و وارد آشپز خانه شدم تا آب بخورم . •°•°•°•°•°•°•°•°•°•° با سوت معلم ورزش دویدن را شروع کردیم.. زهرا _ بدو بدو .... بدو منصوره چرا اینقدر خوابی تو دختر ؟! _ ای بابا از دست این معلممون آخه سر صبحی کی این کار را با آدم میکنه ؟ زهرا _ هیچکس فقط یه دبیر ورزش .. واای خسته شدم .... _ دقیقا .. خوب میدوی هااا زهرا _ چاکر... شما خندم گرفته بود ... خیلی خوابم میومد ولی این دویدن یکم سرحالم کرد . با سوت معلم همه ایستادیم و رفتیم سمت خانم کیانی ( دبیر ورزش).. خانم کیانی _ خب بچه ها حالا که هم خوابتون پرید و هم نرمش کردین ، سریع به ۵ گروه ۴ نفره تقسیم بشین .. سریع همه به پنج گروه تقسیم شدیم .. خانم کیانی _ خب مرحبا ، گروه اول و دوم و سوم و چهارم به ترتیپ فوتبال ، بسکتبال ، تنیس روی میز ، والیبال .. خب برین سرگرم شین و گروه پنجم هم با من بیاین .. من و زهرا و یگانه و پریسا به سمت دومیز تنیس رفتیم و شروع کردیم به بازی ... زهرا _ منصوره .. چرا اینقدر خسته ای ؟ امتحان های امروز را خوندی ؟ _ آره خوندم زهرا _ خب چرا خسته ای ؟ _ دیروز تا دیروقت بیدار بودم برای همین خیلی خستم زهرا خنده ریزی کرد و گفت : زهرا _ خسته نباشی پهلوان 😄 _ کوفت زهرا _ خوب بگو ببینم دیروز( بله ) را از عروس خانم گرفتی ؟ _ ها ! اها محسن میگی .. اره دیگه دیروز من گذاشت دانشگاهشون تا اون دختر پیدا کردم و بله را گرفتم شب شد .. زهرا _ خووب ... مبارکااا باشه .. راستشو بگو شیرینی بهت چی داد ؟ اصلا چه عکس العملی نشون داد وقتی فهمید بله داده عروس خانم ؟ بگو دیگه ....! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زیباییت را نه تنها در صورتت بلکه در سیرتت یافتم که دلم را دگرگون کرد .... نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 _ خوب وایستا دختر ، الان میگم ... دیروز وقتی فهمید اینقدر خوشحال شد که نگم برات اصلا چشماش برق زد و صورتش سرخ شد و یه لبخندی زد که نگو ....واقعا خیلی خوشحال شد . زهرا _ الهی .. چه خوب .. انشاالله خوشبخت بشن..😊 _ انشاالله زهرا _ شیرینی چی شد ‌؟ _ خوب خودت میدونی دیگه ... ازش بستنی گرفتم اونم سه رنگه زهرا _ واقعا! آخ دلم خواست ‌‌.. _ قصه نخوریاا ... بعدا برات خودم میخرم زهرا _ واقعا میخری ؟ تعارف اومد و نیومد داره هاااا ‌‌‌... _ حالا ... ببینم چی میشه زهرا _ من که میدونم چیز دیگه ای هم ازش خواستی.. بگو ببینم ؟ _ آفرین ... چقدر تو با هوشی 😄 با صدای خانم کیانی به سمتش برگشتیم ... خانم کیانی _ دخترا چقدر حرف میزنید .. اگر بیام الان ازتون تست تنیس روی میز بگیرم بلد نباشید نمرتون صفر هست _ ببخشید خانم الان حسابی تمرین می کنیم یه نگاهی کرد و بعد رفت.. ..ما شروع کردیم به ریز خندیدین زهرا _ بدو بزن .. همینجوری هم بگو _ باشه ... ازش قول گرفتم امشب کل فامیل ببره کوهشار بعد بهمون بستنی بده ... زهرا _ اوه اوه تو که برشکستش می کنی _ نه بابا اون با بستنی دادن پولاش تموم نمیشه .. جوش نزن زهرا _ ای کلک _ وای زهرا ببین داره نگامون می کنه ، بزن بدو زهرا با خنده گفت : _ باشه حالا تو سوتی نده 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لبخند تو خلاصه خوبی هاست لختی بخند ، خنده گل زیباست نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 پــی کشف تو " 🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•° _ منصوره منصوره کجایی ؟! با صدای فرشته دختر عمه ام به سمتش برگشتم . _ جانم اینجام کاری داشتی فرشته جان فرشته _ نه میخواستم پیدات کنم باهات باشم _ اها .. بیا بشین اینجا فرشته نشست کنارم و ... فرشته _ خوب حالا به چی فکر میکنی ؟ _ در واقع دارم از قشنگیای اینجا لذت میبرم ...ببین فرشته این درختا را که به چه منظمی ای ترسیم شده و یا شکوفه هاشون را ببین اصلا میتونست به جای شکوفه سفید یا صورتی مثلا طوسی یا قهوه ای باشه اما نیست ...ببین چقدر زیبا خدا این ها را ترسیم و بهشون ترکیبات رنگی قشنگی بخشیده ..😊 فرشته _ اره وقعا قشنگه .. تا به حال از این زاویه نگاه نکرده بودم با لبخندی محو دیدن این همه زیبایی بکر شدم و خداروشکر کردم ... وقتی تنها میشدم همیشه اینقدر با عشق محو آفریده هایی میشدم که به طور دقیق منظمن و به زیبایی هستن که هیچ کس مثل اون ها نمیتونه به وجود بیاره جز ..... خدا .... _ می دونی وقتی خدا این طبیعت و این زمین ویا حتی ما را زیبا آفریده .. واقعا خیلی بد میشه که تشکر نکنیم . فرشته _ درسته ... حیف که من ... _ نه نگو اینو فرشته ..تو از هر لحظه ای که بخوای میتونی با عشق به این آفریده ها، این تصاویر زیبا که خدا خلق کرده را ببینی و لذت ببری ..این یعنی معنای زندگی..لذت بردن از نعمت های خدا .. _ درسته واقعا .... ممنون که مثل همیشه بهم حس خوب می دی فرشته و ملورین از بین دختر عمه هام همیشه خیلی بهم محبت می کنن اما ساحل و رها خیلی مسخره ام می کنن و دستم میندازن به خاطر ... که البته وقتی می دیدن بهشون محل نمیزارم خودشون ضایع میشدن .😌 با لبخند نگاش کردم و دستش را گرفتم .. _ هستی بریم اینجا را بیشتر ببینیم ..؟ با خوشحالی گفت : اره حتما بریم ..♡ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 درقلبت نام خدا حک شده بود در ظاهرت حجب و حیا جمع شده بود نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏』 بِسْمِ رَبِّ نـٰآمَتـ ڪِھ اِعجٰاز مےڪُنَد ؛ یـٰابقیَة‌اللّٰه..؛🌿🤍ˇˇ! السلام علیک یاصاحب الزمان عجل الله السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ــــــ ــ اَللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلۍمُحَمَّدِوَآل‌ِمُحَمَّد وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🤍🌿ッ صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍسلام‌الله‌علیها‌ 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada
♥️ در لغتنامہ قلبم صبح مترادف دلتنگۍاست مولاۍ عزیز و غریبم بیا و با دستهاۍ گره گشاۍ خودت.. معناۍ صبح هایم را عوض ڪن... اۍ غریب ترین دلتنگ عالم 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـڪَ ألْـفَـرَج🌤 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada
السَّلامُ علیکُم یا اهلَ بَیتِ النُّبوَّة ✨️ختم 14 شاخه گل صلوات✨️ برای سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕊*اَللّهُمَ*🕊        🤍*صَلَّ*🤍             🕊*عَلی*🕊                 🤍*مُحَمَّد*ٍ 🤍                    🕊 *وَآلِ*🕊                      🤍*مُحَمَّد*🤍                       🕊*وَعَجِّل*🕊                      🤍*فَرَجَهُم*🤍                   🕊*وَ اَهلِک*🕊               🤍*عَدُوَّهُم...*🤍          🕊*اَللّهُــــمَّ...*🕊      🤍*عَجـِّل لِوَلیِّکَ*🤍 🕊*الفَـرَج*🕊 *🕊 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای تلخ از زمان حضور داعش در سوریه؛ دختر ۱۲ ساله ای که به عقد فرد داعشی درآمد 📌دختر ۱۲ ساله درحالیکه روی خودش بنزین ریخته بود و می خواست خودش رو آتش بزند به پدر گفت: 🔸من را به عقد یک نفر (داعشی) درآوردی یا پنجاه نفر؟! خودش رو آتش زد و سوخت ومظلومانه از دنیا رفت ... 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada