eitaa logo
رفاقت با شهدا
457 دنبال‌کننده
855 عکس
782 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🌷به نام خداوندی که عشق را بنیان نمود🌷 🍁 " 🌱 در حال و هوای پاییزی گویا باد مدام میخواست دست نوازشش را بر سر من و درختان بکشد . مثل هرشب دیگه ای روی یکی از پله های حیاط نشسته بودم و داشتم با خدا صحبت می کردم : _ خدای من ، ممنونم که آنقدر زیبایی در جهان آفریدی که پایانی نداره،ممنونم که بهم معرفت دادی تا بتونم بشناسمت و بنده ی خوبی باشم .. همچنان مشغول صحبت با خدای خودم بودم که در به صدا دراومد ، پرسیدم کیه که فهمیدم مادرجان هست . به خونه رفتم و به پدر و مادرم که مشغول صحبت بودن گفتم. مادر، سریع شروع به تمیز کردن خونه و پدر به استقبال مادرش رفت . رفتم در حیاط و رو به مادرجان گفتم : _ سلام مادر جان ،چه خوب شد اومدید دلم براتون یک ذره شده بود مادرجان به سمتم اومد و در آغوشم گرفت و گفت: _ الهی فداتشم دخترم منم دلم برات تنگ شده دختر خوبم صدای مادرم از پشت سر گویای آمدن به حیاط رو می‌داد : _ سلام مادر جان خوبید ؟ و مادر جان هم جوابش رو داد و به خونه رفتیم. مادر جانم معمولا دوست نداشت از تلفن استفاده کنه و احتمالاً هم الان خبری داره که من فکر می کنم خبر خوبی باشه.. همه منتظر حرف مادر جان بودیم که مادر جان با سردرگمی گفت: _ پس صبا کو ؟ چرا نمی بینمش ؟! یادم رفته بود بگم بیاد ، پس سریع گفتم : _ الان میگم بیاد ، احتمالا داره درس میخونه صباخواهر کوچکترم بود که ۱ سال اختلاف سنی داشتیم ولی همه فکر میکردن ما همسنیم و دوقلو .. سریع به اتاق رفتم و گفتم: _ صبا ،صبا بیا مادر جان اومده صبا بلند شد و به داخل خونه رفت و سلام واحوالپرسی کرد .. رفتم و چند چای دبش خوشمزه ریختم و آوردم تا منتظر کلام مادرجان باشیم . کنار مادرجان نشستم که با یک لبخند شروع کرد : _ فردا دخترم نجمه میاد ایران و مستقیم مشهد البته با خانواده ، صابر جان فردا با بچه‌ها و همسرت بیا که قراره همه جمع بشیم و ناهار روخونه من بخورین. پدر که از شنیدن این خبر حسابی خوشحال شد ،گفت: پدر _ واقعاً !! چشم حتماً _ مادرجان واقعا قرار هست عمه نجمه بیاد ... وای خیلی خوشحالم ..😊 صبا با ذوق گفت : 😍 _ واای مامان فردا چی بپوشم ....؟ از سوال صبا همه خندمون گرفت و همه خندیدیم ....😄 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در حال و هوای راز و نیاز بودم ، گویی تو در حال آمدن .. نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 •°•°•°•°•°•°•°•°•° _مامان ، مامان ؟ مادر _ بله ، باز چی میخواین؟ اگر گذاشتید شما دوتا من حاضر بشم _ شرمنده مامان ، فقط یک لحظه میای ؟ مامان _ باشه ، اومدم مامان که وارد شد با دیدن من و صبا در تیپ جدیدمون لبخند روی لبش شکل گرفت .. فقط یک جمله گفت : _خیلی خوشگل شدین ..♡ من و صبا هم از خوشحالی دست همو گرفتیم و جییییغ کشیدیم 😁 مامان دستشو رو گوشش گذاشت و تند رفت بیرون و ما کلی خندیدیم و نشستیم رو تخت تا کیفمون رو حاضر کنیم . _ صبا ؟ صبا _ جانم ! _ آبجی نمیدونم قراره چجوری با عمه نجمه بعد این همه سال روبه رو بشم ، آخه خیلی وقته ندیدمشون ! صبا _ راستشو بگو منصوره ! نمیدونی با عمه نجمه یا نیما ؟😉 _ چی ؟ ! نه بابا .... تو که میدونی منظورم کیه ؟ درسته اون میدونست ..خیلی وقت پیش وقتی من ۱۰ سالم بود و نیما ( پسرعمم)۱۳ ساله بودکه اونها رفتند خارج تا اونجا زندگی کنند و من که ۱۰ سال از عمرم همبازیم نیما بود و البته محسن ( پسرعموم)که اون خب بزرگتر از نیما بود و همیشه ازما مراقبت میکرد . وقتی از هم جداشدیم و اون رفت خیلی گریه کردم و محسن سخت تونست آرومم کنه .. صبا _ منصوره ، منصوره ؟ هووی کجایی ! _ چی ؟ ها ! با منی .. اینجام صبا _ معلومه اصلا ! ولش کن بیا بریم بابا داره صدامون میکنه _ باشه اومدم رفتیم سوار ماشین شدیم و بابا حرکت کرد ..... بلاخره رسیدیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دختر که باشی دوردانه ای پسر که باشی دلداده ای نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 از ماشین پیاده شدم ولی نمیتونستم قدم دیگه ای بردارم .. شیطون رو لعنت کردم و حرکت کردم .. از حیاط بزرگ مادرجان گذشتیم و به خونه رفتیم بعد از احوالپرسی با مادر جان و پدرجان و بقیه، رسیدم به عمه نجمه ،به خودم که اومدم در بغلش بودم . عمه نجمه _ وااای منصوره خودتی عمه جان چقدر بزرگ شدی ! خانم شدی برای خودت ، ماشاالله ..برازنده شدی . _ ممنون عمه جون .. خیلی دلم براتون تنگ شده بود عمه نجمه _ منم همینطور صبا _ عمه جان سلام .. از هم که جدا شدیم ،عمه نجمه توجهش به صبا جلب شد و مشغول صحبت با اون شد. و منم رفتم تا با بقیه سلام کنم به نیما رسیدم چقدر تغییر کرده بود ..😳 بزرگ شده بود ، سلامی به آرامی کردم و رفتم گوشه ای نشستم... نیما ..پوستی سفید داشت ، موهایی مشکی مدل پسرانه که جلوش را بالا داده بود و چند دسته از موهای جلویش طوسی بود .. ابروان مشکی داشت و چشمان آبی با رگه های خاکستری که به پدرش رفته بود... سرم پایین بود و به دستام خیره بودم.. عمه کنارم نشست و کلی منو به حرف گرفت و خندیدیم ، عمه شوخی های قشنگی می کرد که آدم رو به وجد میاورد .. با صدای مادرجان که میگفت "کمک کنید تا سفره بندازیم" همه بلند شدیم تا کمک کنیم .. رفتم تو اتاق مادر جان و چادرم را با چادر رنگیم عوض کردم و به آشپز خانه رفتم تا کمک کنم. آقایون سفره رو انداختن و چیدن و ما هم سورو سات و ناهار رو آماده کردیم ... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° _ دانش آموزان گلم امیدوارم این ماه روخوب درس بخونید و امتحان ها روخوب پشت سر بزارید و بدونید امسال هم برای نفرات برتر کلاس ها ، سفر زیارتی به قم و جمکران داریم . صدای دست ها بلند میشه و همه یک جور خوشحالی خودشون روابراز می کنند .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زیبایی تو در دلم چه غوغایی کرد حالو هوای تو مرا چه مد هوش کرد نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است •--------࿐✿࿐---------• ادامه دارد...
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ " دوست منصوره ( زهرا): _ واااای منصوره خیلی خوشحالم برای سفر ولی از این ور هم استرس دارم برای امتحان ها _ حالا دعا کن موفق بشیم که باهم بریم سفر زیارتی .... واای که چقدر دلم لک زده برای مسجد جمکران و حال و هواش... زهرا _ اره منم دلم تنگ شده ....خوب منصوره می مونی مدرسه یا میری خونه ؟ _ نه دیگه مدرسه می مونم تو سالن مطالعه درس بخونم ، توچی میری ؟ زهرا _ نه منم میمونم درس بخونم _ پس بیا بریم تو حیاط مدرسه فعلا وقت استراحت هست زهرا _ باشه رفتیم داخل حیاط .. مدرسمون حیاط خیلی بزرگی داشت که قسمت هایی ازش با فضای سبز چیده شده بود .. در حال قدم زدن بودیم که گفتم : _ زهرا ! به نظرت من چجوریم ؟ زهرا _ اممم تو دختر قشنگی هستی با کمالات که عاشق خدا هست از لحاظ دیگه هم موهای بلند داری که رنگی قهوه ای و شاخه هایی طلایی درونش داره و یک جفت چشم داری که توی تاریکی رنگش قهوه ای تیره و در روشنایی رنگش عسلی هست در کل زیبایی هایی داری از جنس نور و... _ بسه بسه توروخدا .. خیلی خندم گرفته بود .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مـحال است از یادم برے از قلـب و از جانـم برے نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 پــی کشف تو " 🌱 حسابی خندم گرفته بود .. زهرا _ نخند دیگه راستش و گفتم ، خب خوشگلی دیگه فقط مراقب باش کسی ندزتت چشمک زد و شروع کرد به دویدن .. _ چـی ؟ وایستا ببینم ... صبر کن دویدم دنبالش ... _ آی آی خسته شدم ... خسته .. ش ..دم زهرا _ چی شد ! خوشگل خانم خسته شدی ؟ ! هِه هِه بدو که هنوز مونده تا تو دل برو بشی 😅 _ زهراااااا ... می کشمتتتت .. صبر کن ...وایساااا زهرا _ یا خداااا خشم منصـوره ... یو ها ها ها بعد از کلی دویدن توی حیاط بزرگ مدرسه، خسته افتادیم زمین و به نفس نفس افتاده بودیم ... زهرا _ آبجی خوشگلم ناراحت نشو .. من غلط کردم اصلا ... وای که از نفس افتادم _ باشه .. فقط چون گفتی غلط کردی هااا دوتایی زدیم زیر خنده و روی زمین دراز کشیدیم .. •°•°•°•°•°•°•°•°•°•° _ خسته نباشید . خداقوت بچه ها خدانگهدار زهرا _ ممنون همچنین ، خدانگهدار بچه ها _ خسته نباشید .. یا مهدی ✋ بعد، از تو محوطه سالن مطالعه بیرون اومدیم و رفتیم توی سالن اصلی مدرسه .. زهرا _ منصوره .. کسی میاد دنبالت یا با اتوبوس میری ؟ _ نمیدونم .. صبر کن ،اها راستی قراره پسر عمم بیاد دنبالم .. تو با کی میری ‌؟ زهرا _ پسر عمت ؟ میری خونه ؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آمدی و با دلت دلبر جانم شوی آمدی و با وجودت آرامش روحم شوی نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 _ نه دیدی که ظهر رفتم اتاق مدیر ؟ زهرا _ اره خب _ خب دیگه بابام گفت امشب مادرجانم مهمونی گرفته و اینکه خانوادم هم از ظهر رفتند اونجا ... زهرا _ اها پس برای همین پسر عمت میاد دنبالت _ اره ... نگفتی کی میاد دنبالت ؟ زهرا _ کی ! خان داداشم دیگه ...ماشاالله خانی هست برای خودش 😊 _ بیا بریم شاید دم در اومده باشن زهرا_ باشه بریم به دم در رسیدیم که دیدم کسی نیست ولی مثل اینکه داداش زهرا اومده بود .. صدایی شنیدم که خطاب به زهرا بود . _ سلام خواهری چطوری ؟ زهرا _ سلام داداشی خوبم حالا فهمیدم داداشش هست .. داداشش متوجه من شد .. داداش زهرا _ سلام سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم : _ سلام زهرا _ امیر داداش ایشون دوست صمیمی بنده هستند خانم محسنی داداشش که حالا فهمیدم اسمش امیر هست سر به زیر گفت : _ خوشبختم.. اومدم چیزی بگم که صدایی شنیدم .. درسته صدای نیما بود ..چه سریع اومده بود نیما _ خانم محسنی .. برگشتم سمتش.. تکیه داده بود به ماشین بی ام وی اش و با ژست خاصی داشت نگاهمون میکرد .. _ خب زهرا جان من باید برم .که اومدن دنبالم زهرا _ باشه عزیزم .. راستی .. آروم دم گوشم گفت : _ چه پسرعمه ی خوشتیپی داری .. شبیه خارجی هاست .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نمی دانم کی آمدی از کجا چه عاشق شدی و چه بجا نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 و بعد با یه لبخند دور شد ازم و منم لبخندی تحویلش دادم .. آقای رضایی خطاب به من گفت : خدانگهدارتون _ خدانگهدار زهرا جان خدانگهدار.. زهرا _ خداحافظ به نیما نزدیک شدم و چون تاریک بود یکم سرم رو بالا گرفتم .. راست میگفت زهرا .. حسابی خوشگل کرده بود . لباس نیمه آستین زرشکی با شلوار مشکی که با موهای مشکی اش خیلی خودنمایی می کرد .. بهش رسیدم که تکیه اش رو از ماشینش گرفت .. _ سلام .. معذرت میخوام اگر منتظرتون گذاشتم . نیما _ سلام .. مشکلی نیست و بعد سوار شد و منم در عقب روباز کردم و سوار شدم .. واقعا ماشین جذابی داشت یک بی ام وی مشکی .. خوب حقم داشت چنین ماشینی داشته باشه پدرش ( شوهر عمه ام)که خارجی هست یک شرکت بزرگ داره که پول پارو می کنه ... در واقع میدونم که پولشون حلاله چون عمم خیلی روی این چیزا حساسه ، با اینکه با یک خارجی ازدواج کرده ولی بازم واجباتش روفراموش نکرده .. من تو فکر بودم و اون هم مشغول رانندگی بود .. نیما _ زندگی زود میگذره ... خیلی بزرگ شدی دختر دایی ... شوکه شدم .. تنها یک کلمه جواب دادم : _ بله دیگه هیچ حرفی نزد و منم اینقدر خسته بودم که سرم رو به شیشه گذاشتم وچشمام روبستم ولی نمیدونم که کی خوابم برد . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زندگی گذره لحظه هاست بزرگ شدی و چه زیباست نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 با صدای ضربه ای که به شیشه خورد ، بیدار شدم ..اطراف را نگاه کردم ‌..هنوز تو ماشین نیما بودم ولی اثری از خودش نبود ، نگاهم به بیرون افتاد .. درسته اینجا خونه مادر جان بود دوباره صدای تق تق شیشه اومد نگاه کردم دیدم صباست.. صبا در را باز کرد و با لبخند گفت : صبا _ خسته نباشی ، سلام ..می‌بینم از فرط خستگی دل به خواب دادی آبجی ! _ سلام آبجی.... آره دیگه خسته بودم واقعا و نفهمیدم کی خوابم برد. صبا _ اصلا نگران نباش ولی قراره حسابی خجالت بکشی !😄 با خنده گفتم : _ آره می‌دونم همه اومدن؟ صبا _ آره فقط خدا را شکر ساحل و سامیار نیومدن مثل اینکه کار داشتن.. آره اون هم می‌دونست که ساحل( دختر عمویم) و سامیار (برادر ساحل ) خیلی اذیتم می‌کنن.. فقط به خاطر اینکه من چادر سرم میکنم.. _ خیلی خوب ، بهتره بریم تو .... صبا _ باشه ، بریم از حیاط گذشتیم و به داخل رفتیم به همه تک تک سلام کردم .. عمه ها با لبخند نگاهم میکردن و عمو ها هم کمی خندیدن ولی پدر جان با لبخند محبت آمیزی نگاهم می کرد .. پدر جان_ سلام دخترم ..خسته بودی باباجان _ بله پدر جان نزدیکش شدم که گفت : _ قربونت شم دختر سخت کوش من _ خدانکنه پدر جان ، ممنونم ازتون ♡ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چشم باز کردم و دیدم تو نیستی بگو که ای یار کجای این جهان ، هستی نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 •°•°•°•°•°•°•°•° عمه نجمه _ منصوره جان برو استراحت کن ما هستیم عمه جان _ ممنون عمه ولی دوست دارم کمکتون کنم تا زود ظرفا مرتب بشه عمه نجمه _ قربونت بشم که اینقدر مهربونی دوست داشتم کمک کنم و با عمه ها صحبت کنم تا با دخترا در اتاق بشینم و کنایه ها و تحقیر هاشون به هم را بشنوم و یا حرفای بیهوده بزنم .. بیخیال این فکرها شدم و نشستم تا ظرف ها را در کابینت بزارم .. همه مشغول کار بودن ، مادرم و زن عمو حمیده مشغول شستن ظرف ها و عمه ها هم مشغول خشک کردن ظرف ها و جابه جایشون بودن .. . . بعد از اتمام کار ها ،همه رفتن تو سالن و فقط من و عمه سهیلا بودیم عمه سهیلا _ منصوره جان دستت درد نکنه واقعا زحمت کشیدی _ خواهش میکنم عمه جان وظیفه بود عمه هم بعد از اتمام کارش از آشپز خونه بیرون رفت. همینجوری مشغول گذاشتن ظرف ها بودم که محسن ( پسر عموم)اومد داخل ، منم همینجوری روی زمین نشسته بودم و داشتم ظرف ها را میذاشتم که صداش باعث شد به طرفش برگردم.. محسن _ منصوره ... نگاه کرد دید کسی نیست و ادامه داد.. محسن _ آبجی منصوره ، چند دقیقه وقت داری با هم صحبت کنیم ؟‌ لبخند زدم .. _ اره ،بیا بشین اونم با لبخند نشست ... در واقع محسن ۵ سال ازم بزرگتر بود ،درسته که پسر عموم بود اما از بچگی ازم مراقبت میکرد ..رفتم به دوران بچگیم .. وقتی که نیما و عمه نجمه با همسرش خارج رفتن که اونجا زندگی کنن ..و من کلی گریه کردم چون نیما تنها همبازیم بود و داشت می رفت... محسن سعی کرد آرومم کنه ،دستم را گرفت و نوازشم کرد ... محسن _آبجی ناراحت نباش ...بلاخره دوباره میاد .... بعد از گذشت ۴ سال وقتی که ۱۴ سالم شده بود یه روز به این فکر کردم که چرا گاهی محسن آبجی صدام میکنه! فرداش به خونه ی مادر جان رفتیم ، عمو کیارش ( پدر محسن) هم بود .. من رفتم در حیاط و گوشه ای نشستم و در فکر فرو رفتم که محسن اومد و کنارم نشست .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 وقتی گرفتار عشق شوی ، قلبت حالی دیگر دارد .. نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 محسن _ آبجی خانم چرا اینجا نشستی ؟ ناراحتی ؟ _ یک سوال بپرسم جواب میدی ؟ محسن _ اره حتما _ خب میخوام بدونم چرا آبجی صدام میکنی و اینکه چرا اینقدر بهم توجه میکنی ؟ محسن با لبخندی گفت : _ خب آبجیم هستی دیگه و هر داداشی هم باید مراقب خواهرش باشه با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _ من وقتی بچه بودم به خاطر مشکلی که داشتم شیر نمیخوردم میدونی که ...؟ _ اره ..فکر کنم به خاطر همون مشکل که اسمت از کامیار به محسن تغییر کرد ..! محسن _ اره خب.. کیوان ( داداش دوقلوش) که هیچ کاریش نبود ولی من مشکل تنفسی داشتم و شیرم نمیخوردم برای همین مادرت بهم شیر داد و الان هم منو تو خواهر وبرادر به حساب میایم 🙂 _ واقعا ، یعنی من و تو خواهر و برادر هستیم ؟😳 محسن _ اره ، تقریبا ☺️ خیلی خوشحال شدم.. محسن با لبخند گفت : _ بیا یک قولی بدیم .. از این به بعد تنها که بودیم به هم آبجی یا داداش یا به اسم همو صدا میکنیم ولی جلوی حتی مامانمون باید رسمی بگیم قبول ؟ باخوشحالی گفتم : _ قبول ♡ محسن _ خب آبجی خانم چی کار می کنی؟! با صدا های پی در پی محسن به زمان حال برگشتم .. محسن _ کجایی ؟ _ همینجام خوب داشتی میگفتی محسن _ الان یعنی فهمیدی چی گفتم ؟ یک نگاه بهم کرد و با خنده گفت : _ از قیافت که مشخصه هیچی نفهمیدی 😄 با لبخند مرموزی گفتم : _ کی گفته ؟خب داشتی میگفتی ...! محسن سرش را تکون داد که یعنی " از دست تو " و ادامه داد : محسن _ خب دیگه هیچی میخوام بیای دانشگاهِ من و ازش خواستگاری کنی .! دست هامو بهم زدم و با هیجان گفتم : _ وااای داداش عاشق شدی ؟ محسن _ هیسسس ... الان کسی میفهمه و بعد خجول سرش را پایین انداخت... محسن _ اره میخواستم جیغ بکشم ولی متاسفانه نمیشد .. _ باشه .. هم سطحته ؟ محسن _ نه من ازش چند ترم تو دانشگاه بالاترم _ اها.. باشه فقط باید خودت منو ببری و بیاری محسن _ چشم آبجی خانم، ممنونم ...راستی شیرینیت هم محفوظه _ اون که بعلله ولی من بستنی میخوام🙂 محسن با خنده گفت : اونم به چشم و بعد بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت ... خیلی خوشحال بودم از اینکه میتونم به برادرم کمکی کنم . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت بر ندارم روز و شب ( مولانا) نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 تقریبا نیمه شب بود که همه عزم رفتن کردن رفتم سمت مامان و بابا .. _ بابا جون ..اجازه میدی امشب که پدر جان به روستا میرن من کنار مادر جان بمونم تا تنها نباشن ؟ بابا _ باشه عیبی نداره ..فقط فردا صبح حاضر باش میام دنبالت بری مدرسه _ باشه چشم مامان _ فردا امتحانی نداری ؟ _ نه نگران نباش مامان مامان _ باشه ••••• _ تو کی هستی ؟ توکی هستی ؟ یکدفعه از خواب پریدم نمیدونستم چه خوابی دیدم انگار یادم رفته بود ... تازه داشتم با دقت همه جا را می دیدم ، همه جا تاریک بود و مادر جانم کنارم در اتاق خوابیده بود ... بلند شدم روسریم را که شلخته بود، مرتب کردم و میخواستم از اتاق برم بیرون که به خودم گفتم .. حالا ضرر نمیکنم یک نگاه بکنم ... سرم را کج کردم و از اتاق بیرون بردم، دیدم یکی خوابیده با دقت نگاه کردم فهمیدم نیماست ... برگشتم تو اتاق ..چادرم سرم کردم و به حیاط رفتم ...از پله های طبقه بالا ، بالا رفتم و روی پشت بام نشستم و به حیاط نگاه کردم .. خونه مادر بزرگم یک حیاط بزرگ داشت که یه باغچه وسطش داشت و یه درخت بزرگ گلابی و گل های قشنگی در اون قرار داشت و بالای دستشویی و حمام یک جای نسبتا صافی قرار داشت که پشت بام میگفتیم و بالای طبقه دوم هم یه پشت بام داشت... نگاه کردم به ماه و ستاره های زیادی که به زیبایی در آسمان چیده شده بودن اینقدر هر لحظه زیبایی هایی از جانب خدا می دیدم که بیشتر عاشقش میشدم و با تمام وجودم ازش تشکر میکردم ... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ' به روایت نیما ' چشمام را باز کردم .. اصلا نمی تونستم بخوابم و نمیدونستم دلیلش چیه! ...یکم که پلک زدم، دیدم توی تاریکی فضای خونه بهتر شد همون لحظه دیدم یه نفر با چادر رنگی به حیاط رفت حدس زدم منصوره هست.. بلند شدم و آروم رفتم نزدیک پنجره پرده را کنار زدم و دیدم که از پله ها بالا رفت و بعد لبه ی پشت بام نشست و پاش را آویزون کرد ... خیلی برایم عجیب بود چرا که اون به شدت رعایت می کرد ! از کوچک ترین لحظه ای دریغ نمی کرد و همش مواظب چادرش بود ... درکش نمی کردم چرا باید اصلا چادر سرش بزاره ؟ دلیلش چیه ؟! چرا مثل ساحل و بقیه راحت نیست !چرا اینقدر به خودش سخت می گیره؟ دوباره نگاش کردم.. سرش به سمت آسمان بود ،از همین جا میتونستم برق چشماش و لبخندش را ببینم ..چیزی در دلم لرزید .. پرده را ول کردم ...... صدای قدم هاش نشون از برگشتش می داد، سریع به جایی که خوابیده بودم رفتم و چشمامو بستم ..یکم که گذشت وقتی خیالم راحت شد به اتاق رفته ... بلند شدم و به حیاط رفتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نمیدانم چه شد ! در پس این شب طولانی قلبم حالی دیگر شد ✨ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 همینجوری که به آسمون پرستاره نگاه میکردم .. انگار به گذشته رفتم ، روزهایی از بچگی که از دختر دایی کوچیکم منصوره دفاع میکردم با محسن کنارش قدم میزدیم و باهم بازی می کردیم .. درسته آن دختر کوچک بزرگ شده بود وخیلی تغییر کرده بود ... روزی که پدر و مادرم تصمیم گرفتن به خارج برن و اونجا زندگی کنن خیلی ناراحت شدم.. وقتی در فرودگاه چشمای اشکیه منصوره را دیدم نفهمیدم چجوری به سمت پدر مادرم دویدم که اون سمت وایستاده بودن و برای همیشه رفتیم و برای تصویر آخر چشمای اشکی دختر دایی کوچیکم بود که در خاطرم ماند .. وقتی بزرگ تر شدم تلاش کردم تا درس بخونم و مردی قدرتمند بشم تا خودم بیام ایران زندگی کنم ... هعی خب آرزوی بچگیم بود و الان ایران بودم و مردی باهوش و تحصیل کرده... تقریبا به آرزوم رسیده بودم فقط می موند زندگی کردن ...... صدای اذان از مسجد نزدیک خانه پرده کشید بر افکارم و من رابه حال برگردوند. .. چقدر دوست داشتم دوباره این نوای زیبا را در این جا بشنوم ..لبخندی بر پهنای صورت زدم و به این نوای زیبا گوش دادم .. اذان که تمام شد ، بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا آب بخورم ... وسط راه که از اتاق رد میشدم.... منصوره را دیدم که داشت با چادر سفید که گل های آبی داشت قامت می بست تا نماز بخونه ... نگاش کردم خیلی زیبا نماز میخوند .. دلم خواست منم بخونم اما حیف که یادم رفته بود .. رفتم و آبی خوردم که مادر جان وارد آشپز خونه شد، با دیدن من متعجب گفت : _ پسرم ، تو که بیداری ؟ چیه مادر اینجا خوابت نمی بره ؟ _ نه مادر جان ، خوابم می بره اما .... مادر جان _ اما چی ؟ نکنه باز صدای اذان هواییت کرده مادر ؟!! با تعجب گفتم : _ شما از کجا میدونید ؟ مادر جان با لبخندی دستم را گرفت : _ مگه میشه پسرم را نشناسم ، نیما جان یادمه همیشه موقع هایی که اینجا پیشم بودی ، زودتر بیدار می شدی وقتی ازت دلیلش را می پرسیدم میگفتی که صدای اذان را که از مسجد می شنوی دوست داری گوش کنی . لبخند زدم ..مادرجان درست میگفت : _ درسته مادر جان ، امشب هم صدای اذان هواییم کرده .. خیلی دلم میخواست نماز بخونم ولی خیلی وقت بود که نخونده بودم و روم هم نمیشد از مادر جان بخوام بهم دوباره نشون بده نحوه نمازخوندن را ..‌‌ مادر جان _ پسرم بیا ، بیا باهم نماز بخونیم _ اما من من .. مادر جان _ تو چی ؟ نکنه تو خارج که بودین مادرت بهت یاد نداده ؟ سرم را تکون دادم _ نه متاسفانه مادر جان هم سری از روی تاسف تکون داد.. مادرجان _ عیبی نداره پسرم، بیا بهت یاد بدم .. بعد هم آروم زیر لب جوری که من نشنوم گفت : _ به خدمتت می رسم نجمه ولی من شنیدم ، ریز خندیدم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چشمانم نجابت وجودت را یافت قلبم عشقت به خدا را یافت نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 * به روایت منصوره * بعد از مناجات و صحبت با خدا ازجام بلند شدم تا آبی بخورم .....به سمت آشپزخونه رفتم.. مادرجان و نیما را دیدم که در حال نماز خواندن بودن ... فکر میکردم نیما نماز نمی خونه ولی وقتی دیدمش در حال نماز، یه حالی عجیب شدم .. لبخندی زدم و وارد آشپز خانه شدم تا آب بخورم . •°•°•°•°•°•°•°•°•°•° با سوت معلم ورزش دویدن را شروع کردیم.. زهرا _ بدو بدو .... بدو منصوره چرا اینقدر خوابی تو دختر ؟! _ ای بابا از دست این معلممون آخه سر صبحی کی این کار را با آدم میکنه ؟ زهرا _ هیچکس فقط یه دبیر ورزش .. واای خسته شدم .... _ دقیقا .. خوب میدوی هااا زهرا _ چاکر... شما خندم گرفته بود ... خیلی خوابم میومد ولی این دویدن یکم سرحالم کرد . با سوت معلم همه ایستادیم و رفتیم سمت خانم کیانی ( دبیر ورزش).. خانم کیانی _ خب بچه ها حالا که هم خوابتون پرید و هم نرمش کردین ، سریع به ۵ گروه ۴ نفره تقسیم بشین .. سریع همه به پنج گروه تقسیم شدیم .. خانم کیانی _ خب مرحبا ، گروه اول و دوم و سوم و چهارم به ترتیپ فوتبال ، بسکتبال ، تنیس روی میز ، والیبال .. خب برین سرگرم شین و گروه پنجم هم با من بیاین .. من و زهرا و یگانه و پریسا به سمت دومیز تنیس رفتیم و شروع کردیم به بازی ... زهرا _ منصوره .. چرا اینقدر خسته ای ؟ امتحان های امروز را خوندی ؟ _ آره خوندم زهرا _ خب چرا خسته ای ؟ _ دیروز تا دیروقت بیدار بودم برای همین خیلی خستم زهرا خنده ریزی کرد و گفت : زهرا _ خسته نباشی پهلوان 😄 _ کوفت زهرا _ خوب بگو ببینم دیروز( بله ) را از عروس خانم گرفتی ؟ _ ها ! اها محسن میگی .. اره دیگه دیروز من گذاشت دانشگاهشون تا اون دختر پیدا کردم و بله را گرفتم شب شد .. زهرا _ خووب ... مبارکااا باشه .. راستشو بگو شیرینی بهت چی داد ؟ اصلا چه عکس العملی نشون داد وقتی فهمید بله داده عروس خانم ؟ بگو دیگه ....! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زیباییت را نه تنها در صورتت بلکه در سیرتت یافتم که دلم را دگرگون کرد .... نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 _ خوب وایستا دختر ، الان میگم ... دیروز وقتی فهمید اینقدر خوشحال شد که نگم برات اصلا چشماش برق زد و صورتش سرخ شد و یه لبخندی زد که نگو ....واقعا خیلی خوشحال شد . زهرا _ الهی .. چه خوب .. انشاالله خوشبخت بشن..😊 _ انشاالله زهرا _ شیرینی چی شد ‌؟ _ خوب خودت میدونی دیگه ... ازش بستنی گرفتم اونم سه رنگه زهرا _ واقعا! آخ دلم خواست ‌‌.. _ قصه نخوریاا ... بعدا برات خودم میخرم زهرا _ واقعا میخری ؟ تعارف اومد و نیومد داره هاااا ‌‌‌... _ حالا ... ببینم چی میشه زهرا _ من که میدونم چیز دیگه ای هم ازش خواستی.. بگو ببینم ؟ _ آفرین ... چقدر تو با هوشی 😄 با صدای خانم کیانی به سمتش برگشتیم ... خانم کیانی _ دخترا چقدر حرف میزنید .. اگر بیام الان ازتون تست تنیس روی میز بگیرم بلد نباشید نمرتون صفر هست _ ببخشید خانم الان حسابی تمرین می کنیم یه نگاهی کرد و بعد رفت.. ..ما شروع کردیم به ریز خندیدین زهرا _ بدو بزن .. همینجوری هم بگو _ باشه ... ازش قول گرفتم امشب کل فامیل ببره کوهشار بعد بهمون بستنی بده ... زهرا _ اوه اوه تو که برشکستش می کنی _ نه بابا اون با بستنی دادن پولاش تموم نمیشه .. جوش نزن زهرا _ ای کلک _ وای زهرا ببین داره نگامون می کنه ، بزن بدو زهرا با خنده گفت : _ باشه حالا تو سوتی نده 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لبخند تو خلاصه خوبی هاست لختی بخند ، خنده گل زیباست نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 پــی کشف تو " 🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•° _ منصوره منصوره کجایی ؟! با صدای فرشته دختر عمه ام به سمتش برگشتم . _ جانم اینجام کاری داشتی فرشته جان فرشته _ نه میخواستم پیدات کنم باهات باشم _ اها .. بیا بشین اینجا فرشته نشست کنارم و ... فرشته _ خوب حالا به چی فکر میکنی ؟ _ در واقع دارم از قشنگیای اینجا لذت میبرم ...ببین فرشته این درختا را که به چه منظمی ای ترسیم شده و یا شکوفه هاشون را ببین اصلا میتونست به جای شکوفه سفید یا صورتی مثلا طوسی یا قهوه ای باشه اما نیست ...ببین چقدر زیبا خدا این ها را ترسیم و بهشون ترکیبات رنگی قشنگی بخشیده ..😊 فرشته _ اره وقعا قشنگه .. تا به حال از این زاویه نگاه نکرده بودم با لبخندی محو دیدن این همه زیبایی بکر شدم و خداروشکر کردم ... وقتی تنها میشدم همیشه اینقدر با عشق محو آفریده هایی میشدم که به طور دقیق منظمن و به زیبایی هستن که هیچ کس مثل اون ها نمیتونه به وجود بیاره جز ..... خدا .... _ می دونی وقتی خدا این طبیعت و این زمین ویا حتی ما را زیبا آفریده .. واقعا خیلی بد میشه که تشکر نکنیم . فرشته _ درسته ... حیف که من ... _ نه نگو اینو فرشته ..تو از هر لحظه ای که بخوای میتونی با عشق به این آفریده ها، این تصاویر زیبا که خدا خلق کرده را ببینی و لذت ببری ..این یعنی معنای زندگی..لذت بردن از نعمت های خدا .. _ درسته واقعا .... ممنون که مثل همیشه بهم حس خوب می دی فرشته و ملورین از بین دختر عمه هام همیشه خیلی بهم محبت می کنن اما ساحل و رها خیلی مسخره ام می کنن و دستم میندازن به خاطر ... که البته وقتی می دیدن بهشون محل نمیزارم خودشون ضایع میشدن .😌 با لبخند نگاش کردم و دستش را گرفتم .. _ هستی بریم اینجا را بیشتر ببینیم ..؟ با خوشحالی گفت : اره حتما بریم ..♡ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 درقلبت نام خدا حک شده بود در ظاهرت حجب و حیا جمع شده بود نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 * به روایت نیما * زل زده بودم به آبشاری که از بالای کوه تا زیر پل میومد و من روی پل بودم و به قشنگیای اینجا نگاه می کردم .دستی روی شونم حس کردم برگشتم دیدم محسنِ .. لبخندی زدم که گفت : به به می بینم آقای نیما محو و تماشای این مکان زیبا شده با خنده گفتم : _ بله دیگه مگه میشه تو ما را جای بد بیاری ؟ محسن _ هعی مگه تو قدر بدونی ،بقیه این جور نیستن _ چرا ؟ کسی چیزی گفته ؟ محسن _ چی بگم والا ... این سامیار از وقتی اومدیم همش اخم کرده و غر میزنه _ ولش کن داداش اون کلا یه جا دیگه سیر میکنه ادامه دادم : _ ولی خداییش این جا را از کجا پیدا کردی ‌؟ دوست دارم برم بالای کوه ... محسن شروع کرد به خندیدن...😄 محسن _ حالا صبر کن دلیل اینجا اومدنمون را بگم بعد برو ... تازه این جارا .. صدایی از پشت سر اومد که محسن نتونست ادامه صحبتش را بگه ، برگشتیم سمت صدا .. فرشته _ به به میبینم پسرخاله وپسر دایی خوب گرم صحبتن ! منصوره _ سلام _ سلام محسن _ بله دیگه دختر عمه چه میشه کرد بهش نگاه میکردم ولی اون سرش پایین بود و یه دفعه گفت : منصوره _ فرشته جان بیا بریم اون سمت بشینیم فرشته _ باشه ، بریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عشقم به تو با هزاران دلیل بود از گوشه چشمم دیدمت دلایلم آشکار بود ظاهرت بیان باطنت هست من.. عاشق سیرت پاکت گشتم که دگر گون شدم نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 محسن دستم گرفت و من را به کنارش کشوند تا اون ها بتونند از کنار ما عبور کنن .... همینجوری به مسیر رفتنشون نگاه می کردم و آروم لب زدم : _ چطوری اینقدر منصوره تغییر کرده ؟ محسن _ خب همه تغییر کردن ولی منصوره خیلی تلاش کرد و درس خوند تا بتونه با علم و منطق راه درست را انتخاب کنه... _ حالا موفق شد ؟ محسن _ اره .. داشتم در سکوت به حرفش فکر میکردم که با لبخند ادامه داد : محسن _ در واقع من خودمم بعضی اوقات ازش مشاوره می گیرم .. به شانه ام زد و گفت : حالا پیش خودمون بمونه هااا لبخندی زدم و دوباره به یه نقطه خیره شدم ....محسن که دید من اینجوریم دستم گرفت و به سمت انتهای پل کشوند محسن _ بیا بریم ، مثلا قرار بود خبر مهمم را بگم بهتون ... به سمت همه که روی چندتا فرش نشسته بودن رفتیم و نشستیم .. باباجان _ محسن جان ...! پسرم قرار بود خبر مهمت را بگی ،پس کجا رفتی ؟! محسن باخنده رو کرد سمت باباجان ... محسن _ ببخشید باباجان ، رفتم نیما را بیارم باباجان _ عیبی نداره ... خوب کاری کردی حالا بگو ببینم خبر مهمت چیه ؟ محسن که خبرش را گفت واقعا خیلی براش خوشحال شدم .. محسن _ اگر خدا بخواد .. قراره ...ازدواج کنم ساحل _ واقعا 😳 همه شوکه شدن این را از چهرشون فهمیدم غیر مامان و بابای محسن و عمو صابر که معلوم بود خبر دارن . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در سکوت به تو می نگرم در حال و هوای تو به سر می برم نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 * به روایت منصوره * داشتم با فرشته صحبت می کردم که صدای دست و سوت زدن ها از جمع ما که اون سمت نشسته بودن بلند شد .. با خوشحالی به سمتشون رفتیم ،البته من میدونستم که حتما محسن گفته که میخواد ازدواج کنه ولی فرشته نمیدونست . فرشته با سرعت خودشو به جمع رسوند و داد زد : _ چی شده ؟ چه خبره ؟ کسی چیزی قبول شده ؟ از لحن فرشته همه خندشون گرفت وخندیدین .. محسن خندش گرفته بود ولی معلوم بود که خجالت میکشه بخنده فقط سرخ شده بود.. آروم و سر به زیر گفت : محسن _ من قراره ازدواج کنم فرشته بهت زده گفت : چی؟ امیرمحمد ( پسر عموم) _ همین که شنیدی فرشته لبخندی زد و گفت : خب ..مبارک باشه محسن _ ممنون بعد همه شروع کردن سوال از اینکه کی میخواد محسن خواستگاری بره و اصلا دختری که محسن خواسته چه شکلی هست و ... من که تا اون موقع وایستاده بودم رفتم و کنارشون روی یه نیمکت چوبی نشستم ...به جمع نگاه کردم همه خوشحال بودن .. * به روایت نیما * _ نیما ..نیما مامان جان با صدای مامان که داشت صدام می‌کرد بیدار شدم چندبار پلک زدم تا بتونم بهتر ببینم. مامان _ نیما...پسرم چرا اینجا خوابیدی ؟ نکنه دیشب بیدار بودی ؟ به میزم که روش خوابم برده بود نگاه کردم هنوز لپتابم باز بود و یادداشتام پراکنده روی میز ریخته بودن. _ دیشب یه کار نیمه تموم داشتم برای همین اینجا خوابم برد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عاشق راهت شدم که بی راهه نبود گشتم و پیدا کردم آنکه بی راهه نبود نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 مامان _ باشه .... بیا پایین صبحونه حاضره _ چشم مامان که رفت برگه ها را جمع کردم گذاشتم یه گوشه ،لپ تاب بستم و نشستم روی تخت ... از اون روزی که بیرون رفتیم و محسن خبر ازدواجش را داد تا به الان چند روزی میگذره ، خیلی ذهنم درگیر حرف محسن بود که میگفت " منصوره راه درست را انتخاب کرده " به این موضوع خیلی فکر کردم تا به دیروز که تصمیم گرفتم اون راهی که منصوره رفته را بشناسم ..نمیدونم فقط دوست داشتم بدونم چرا رفتارش با بقیه متفاوت هست پس سراغ لپ تابم رفتم ولی نمیدونستم باید چی بنویسم .... که یاد اولین تفاوت او افتادم " چادر " پس تایپ کردم ...... چادر .... تصاویر دختران چادری مثل منصوره اومد ..جالب بود پس این دفعه زدم ....فلسفه حجاب ... کلی مطلب اومد قبل از اینکه مطالعشون کنم برگه ای برداشتم و سوالام روش نوشتم و بعد مطالعه را شروع کردم ولی نفهمیدم کی خوابم برد . صدای مامان که بلند شد ، سریع پایین رفتم ....پدرم که من دید با لبخندی گفت: پدر _ سلام ، صحبت بخیر پسرم ...باید حتما صدای مادرتو در بیاری که بیای ؟! _ سلام صبح بخیر ...شرمنده 🙂 مادر _ دشمنت شرمنده مادر بیا صبحونت بخور _ چشم بعد صبحونه به اتاق اومدم ..خوب حالا مغزم فعال شده بود ... ازمطالب دیروز خیلی چیزا درباره ی حجاب متوجه شدم و این که چرا منصوره چادر سرش میکنه ولی هنوز هم نمیدونستم چرا بقیه که میدونن چادر چقدر میتونه خوب باشه اون را سرشون نمی کنن .. تازه اون چادر گنجیه که حضرت فاطمه برای همه اون را حفظ کرد شهید شد ولی نزاشت چادر از سرش بیافته ... تازه داشتم پی میبردم به تفاوت های بیشتر منصوره با بقیه ..اون سرش همیشه پایین هست و به نا محرمم نگاه نمی کنه و اگر مجبور نباشه صحبتی هم نمی کنه ولی بعضی ها راحت با نا محرمشون هم کلام میشن و صدای خندشون همه جا می پیچه.. خیلی سوال ذهنم را پر کرده بود و دوست داشتم به جواب همشون برسم ولی قبلش باید یه جایی پیدا می کردم که بتونه به سوالام پاسخ درست بده ..‌پس بهترین فردی که میتونست کمکم کنه ...محسن بود . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آن چنان مِهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود ، از دل و از جان نرود نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ ✨🍁 🍁 🍁" 🌱 گوشی را برداشتم و شمارش را گرفتم بعد چند بوق جواب داد : _ سلام محسن محسن _ سلام نیما خوبی ؟ _ اره ممنون .... ببین محسن جایی را سراغ داری که به سوالات اعتقادی یا اخلاقی پاسخ بده ؟ محسن _ خب ... اره یه جا هست که خیلی کلاس های خوبی دارد ، من خودم هم چند سالی هست اونجا کلاس میرم .... _ چه خوب ... وقت داری یه سری بریم اونجا را ببینم و ثبت نام کنم ؟ محسن _ اره ولی عصر ها به بعد هست و میتونیم بریم ...‌ آدرسشو برات می فرستم، عصر ساعت ۵ اونجا باش _ باشه ... دمت گرم داداش محسن _ راستی رسیدی یک اس بده تا منم بیام بیرون .، من زودتر میرم اونجا _ اوکی تماس را قطع کردم و رفتم پایین... پدر نبود ، احتمالا رفته بود برای فروش زمیناش خوبه حداقل یه چند ماهی زمان دارم برای رفع ابهامای ذهنم .. همینجوری داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم و باصدایی بلند گفتم : _ مامان جان ، کمک نمیخوای ؟ مامان _ خدا خیرت بده پسرم .... چرا مادر بیا اینجا چقدر سریع قبول کرد 😊.. البته حقم داشت غیر من بچه دیگه ای نداشت که کمک دستش باشه .. * به روایت منصوره * _ ممنون من رسوندی داداش محسن _ خواهش ...کاری نکردم _ بازم ممنونم داشتم کیفم را از روی صندلی برمی داشتم که محسن گفت : محسن _ راستی منصوره فردا کلاسات کی تموم میشه ؟ _ اممم ساعت ۴ تمومه محسن _ عصر ! _ نه پس شب باخنده ادامه دادم : _ خب عصر دیگه 😄 محسن _ اها ...پس میام دنبالت چشمامو ریز کردم و گفتم : _ صبر کن ببینم ...نکنه .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زیبایی باطنت مرا چه مدهوش کرد حیای درونت مرا چه سرخوش کرد نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 _ صبر کن ببینم ..نکنه داری این همه مهربونی می کنی که با زینب حرف بزنم...؟هااا بگو ببینم ؟ محسن که جاخورد ،فهمیدم درست حدس زدم اون خیلی مهربونه ولی بعید میدونستم حالا که سرش شلوغه بیاد منو ببره مدرسه ..😊ای کلک برادر ما رو ...... از ماشین پیاده شد و به سمت من برگشت دستاشو روی سقف ماشین گذاشت ضرب گرفت و گفت : محسن _ کی گفته ...مگه بده یک داداش مراقب آبجیش باشه ؟هومم؟! لبخند مرموزی زدم ، کیفم را روی دوشم گذاشتم و دستی به چادرم کشیدم .. _ اره راست میگی ... من رفتم ، ممنون دستی در هوا تکون دادم و چند قدم برداشتم که صداش در اومد 😄 محسن _ واای ... منصوره ،منصوره وایستا خندم تا حدودی مهار کردم و برگشتم سمتش: _ چیزی شده ؟ محسن _ اممم خب چی بگم ....درست می گی ..میشه حالا این کار را بکنی ؟ ابرو هامو بالا دادم : _ برم ازت تعریف ‌کنم ؟ محسن _ خب اره یعنی نه فقط یکم باهاش حرف بزن و بهش بگو کی بیام خاستگاریش ؟ _ باشه داداشم ☺️ محسن _ واقعا می گی ...! _ اره محسن _ نوکرتم به خدا آبجی ... پس صدای موبایلش نزاشت ادامه بده گوشی برداشت به من گفت : محسن _ یک لحظه وایستا و جواب داد .. نمی دونستم کی هست _ سلام نیما خوبی ؟ ..... _ خب اره یک جایی هست ... ....... _ یاعلی پس نیما بود .. _ کی بود پسر عمه بود ؟ محسن _ اره دوست نداشتم فکر کنه فضولم ولی کنجکاویم گل کرده بود که چرا محسن بهش آدرس کانون داد پس گفتم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم ! ( سعدی ) نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 _ خب پس فکر می کنم فردا نیستی بهتر نیست بزاریم برای بعد ؟ محسن _ نه فردا می ریم..امروز با نیما میرم کانون ؟ _ اها ...کانون چرا ؟ محسن _ میخواد کلاس اعتقادات شرکت کنه _ اها کلاس اعتقادات واقعا ....نمیدونستم نیما به اینجور چیزا علاقه داره ...ولی خوشحال شدم که اهمیت میده به دینش ..خیلی باحاله کسی که در تیزهوشان درس بخونه و درسن ۲۰ سالگی بتونه بهترین متخصص رشتش بشه و نیما اینجوری بود ..بهش غبطه میخوردم خیلی خوب درس میخونه .....از فکرم بیرون اومدم. با یک لبخند گفتم : _ فردا منتظرتم محسن _ باشه ،بازم ممنون مراقب خودت باش ..یا علی _ یاحق 🌹 `````` * به روایت نیما * ساعت ۵ شد سریع یه تیپ طوسی و سفید زدم ، سویچ برداشتم و رفتم پایین ... _ مامان جان من دارم میرم چیزی لازم نداری ؟ مامان _ نه پسرم ...برو خدا به همرات بالبخندی گفتم : بای مام😁 مامان خندید و گفت : _ از دست تو بچه سوار ماشین بی ام وی مشکیم شدم و روندم تا رسیدم به آدرسی که محسن فرستاده بود ..پیاده شدم و یک اِس دادم به پنج دقیقه نرسیده دیدم از داخل کوچه داره میاد...به سمتش رفتم .... _ سلام محسن _ سلام .،خوبی ؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 فقط عشق زمینی نیست که انسان را دگرگون میکند بلکه عشق آسمانی هم هست که روح را دگرگون میکند...♡ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷