🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو "
🌱#پارت۱۱
تقریبا نیمه شب بود که همه عزم رفتن کردن رفتم سمت مامان و بابا ..
_ بابا جون ..اجازه میدی امشب که پدر جان به روستا میرن من کنار مادر جان بمونم تا تنها نباشن ؟
بابا _ باشه عیبی نداره ..فقط فردا صبح حاضر باش میام دنبالت بری مدرسه
_ باشه چشم
مامان _ فردا امتحانی نداری ؟
_ نه نگران نباش مامان
مامان _ باشه
•••••
_ تو کی هستی ؟ توکی هستی ؟
یکدفعه از خواب پریدم نمیدونستم چه خوابی دیدم انگار یادم رفته بود ... تازه داشتم با دقت همه جا را می دیدم ، همه جا تاریک بود و مادر جانم کنارم در اتاق خوابیده بود ...
بلند شدم روسریم را که شلخته بود، مرتب کردم و میخواستم از اتاق برم بیرون که به خودم گفتم .. حالا ضرر نمیکنم یک نگاه بکنم ... سرم را کج کردم و از اتاق بیرون بردم، دیدم یکی خوابیده با دقت نگاه کردم فهمیدم نیماست ...
برگشتم تو اتاق ..چادرم سرم کردم و به حیاط رفتم ...از پله های طبقه بالا ، بالا رفتم و روی پشت بام نشستم و به حیاط نگاه کردم ..
خونه مادر بزرگم یک حیاط بزرگ داشت که یه باغچه وسطش داشت و یه درخت بزرگ گلابی و گل های قشنگی در اون قرار داشت و بالای دستشویی و حمام یک جای نسبتا صافی قرار داشت که پشت بام میگفتیم و بالای طبقه دوم هم یه پشت بام داشت...
نگاه کردم به ماه و ستاره های زیادی که به زیبایی در آسمان چیده شده بودن اینقدر هر لحظه زیبایی هایی از جانب خدا می دیدم که بیشتر عاشقش میشدم و با تمام وجودم ازش تشکر میکردم ...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
' به روایت نیما '
چشمام را باز کردم .. اصلا نمی تونستم بخوابم و نمیدونستم دلیلش چیه! ...یکم که پلک زدم، دیدم توی تاریکی فضای خونه بهتر شد همون لحظه دیدم یه نفر با چادر رنگی به حیاط رفت حدس زدم منصوره هست.. بلند شدم و آروم رفتم نزدیک پنجره پرده را کنار زدم و دیدم که از پله ها بالا رفت و بعد لبه ی پشت بام نشست و پاش را آویزون کرد ... خیلی برایم عجیب بود چرا که اون به شدت رعایت می کرد ! از کوچک ترین لحظه ای دریغ نمی کرد و همش مواظب چادرش بود ...
درکش نمی کردم چرا باید اصلا چادر سرش بزاره ؟ دلیلش چیه ؟! چرا مثل ساحل و بقیه راحت نیست !چرا اینقدر به خودش سخت می گیره؟
دوباره نگاش کردم.. سرش به سمت آسمان بود ،از همین جا میتونستم برق چشماش و لبخندش را ببینم ..چیزی در دلم لرزید .. پرده را ول کردم ......
صدای قدم هاش نشون از برگشتش می داد، سریع به جایی که خوابیده بودم رفتم و چشمامو بستم ..یکم که گذشت وقتی خیالم راحت شد به اتاق رفته ... بلند شدم و به حیاط رفتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نمیدانم چه شد !
در پس این شب طولانی
قلبم حالی دیگر شد ✨
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁 #در_پــی_کشف_تو "
🌱#پارت۱۲
همینجوری که به آسمون پرستاره نگاه میکردم .. انگار به گذشته رفتم ، روزهایی از بچگی که از دختر دایی کوچیکم منصوره دفاع میکردم با محسن کنارش قدم میزدیم و باهم بازی می کردیم .. درسته آن دختر کوچک بزرگ شده بود وخیلی تغییر کرده بود ... روزی که پدر و مادرم تصمیم گرفتن به خارج برن و اونجا زندگی کنن خیلی ناراحت شدم.. وقتی در فرودگاه چشمای اشکیه منصوره را دیدم نفهمیدم چجوری به سمت پدر مادرم دویدم که اون سمت وایستاده بودن و برای همیشه رفتیم و برای تصویر آخر چشمای اشکی دختر دایی کوچیکم بود که در خاطرم ماند ..
وقتی بزرگ تر شدم تلاش کردم تا درس بخونم و مردی قدرتمند بشم تا خودم بیام ایران زندگی کنم ... هعی خب آرزوی بچگیم بود و الان ایران بودم و مردی باهوش و تحصیل کرده... تقریبا به آرزوم رسیده بودم فقط می موند زندگی کردن ......
صدای اذان از مسجد نزدیک خانه پرده کشید بر افکارم و من رابه حال برگردوند. .. چقدر دوست داشتم دوباره این نوای زیبا را در این جا بشنوم ..لبخندی بر پهنای صورت زدم و به این نوای زیبا گوش دادم ..
اذان که تمام شد ، بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا آب بخورم ... وسط راه که از اتاق رد میشدم.... منصوره را دیدم که داشت با چادر سفید که گل های آبی داشت قامت می بست تا نماز بخونه ... نگاش کردم خیلی زیبا نماز میخوند .. دلم خواست منم بخونم اما حیف که یادم رفته بود ..
رفتم و آبی خوردم که مادر جان وارد آشپز خونه شد، با دیدن من متعجب گفت :
_ پسرم ، تو که بیداری ؟ چیه مادر اینجا خوابت نمی بره ؟
_ نه مادر جان ، خوابم می بره اما ....
مادر جان _ اما چی ؟ نکنه باز صدای اذان هواییت کرده مادر ؟!!
با تعجب گفتم :
_ شما از کجا میدونید ؟
مادر جان با لبخندی دستم را گرفت :
_ مگه میشه پسرم را نشناسم ، نیما جان یادمه همیشه موقع هایی که اینجا پیشم بودی ، زودتر بیدار می شدی وقتی ازت دلیلش را می پرسیدم میگفتی که صدای اذان را که از مسجد می شنوی دوست داری گوش کنی .
لبخند زدم ..مادرجان درست میگفت :
_ درسته مادر جان ، امشب هم صدای اذان هواییم کرده ..
خیلی دلم میخواست نماز بخونم ولی خیلی وقت بود که نخونده بودم و روم هم نمیشد از مادر جان بخوام بهم دوباره نشون بده نحوه نمازخوندن را ..
مادر جان _ پسرم بیا ، بیا باهم نماز بخونیم
_ اما من من ..
مادر جان _ تو چی ؟ نکنه تو خارج که بودین مادرت بهت یاد نداده ؟
سرم را تکون دادم
_ نه متاسفانه
مادر جان هم سری از روی تاسف تکون داد..
مادرجان _ عیبی نداره پسرم، بیا بهت یاد بدم ..
بعد هم آروم زیر لب جوری که من نشنوم گفت :
_ به خدمتت می رسم نجمه
ولی من شنیدم ، ریز خندیدم ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چشمانم نجابت وجودت را یافت
قلبم عشقت به خدا را یافت
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو "
🌱#پارت۱۳
* به روایت منصوره *
بعد از مناجات و صحبت با خدا ازجام بلند شدم تا آبی بخورم .....به سمت آشپزخونه رفتم.. مادرجان و نیما را دیدم که در حال نماز خواندن بودن ... فکر میکردم نیما نماز نمی خونه ولی وقتی دیدمش در حال نماز، یه حالی عجیب شدم .. لبخندی زدم و وارد آشپز خانه شدم تا آب بخورم .
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
با سوت معلم ورزش دویدن را شروع کردیم..
زهرا _ بدو بدو .... بدو منصوره چرا اینقدر خوابی تو دختر ؟!
_ ای بابا از دست این معلممون آخه سر صبحی کی این کار را با آدم میکنه ؟
زهرا _ هیچکس فقط یه دبیر ورزش .. واای خسته شدم ....
_ دقیقا .. خوب میدوی هااا
زهرا _ چاکر... شما
خندم گرفته بود ... خیلی خوابم میومد ولی این دویدن یکم سرحالم کرد .
با سوت معلم همه ایستادیم و رفتیم سمت خانم کیانی ( دبیر ورزش)..
خانم کیانی _ خب بچه ها حالا که هم خوابتون پرید و هم نرمش کردین ، سریع به ۵ گروه ۴ نفره تقسیم بشین ..
سریع همه به پنج گروه تقسیم شدیم ..
خانم کیانی _ خب مرحبا ، گروه اول و دوم و سوم و چهارم به ترتیپ فوتبال ، بسکتبال ، تنیس روی میز ، والیبال .. خب برین سرگرم شین و گروه پنجم هم با من بیاین ..
من و زهرا و یگانه و پریسا به سمت دومیز تنیس رفتیم و شروع کردیم به بازی ...
زهرا _ منصوره .. چرا اینقدر خسته ای ؟ امتحان های امروز را خوندی ؟
_ آره خوندم
زهرا _ خب چرا خسته ای ؟
_ دیروز تا دیروقت بیدار بودم برای همین خیلی خستم
زهرا خنده ریزی کرد و گفت :
زهرا _ خسته نباشی پهلوان 😄
_ کوفت
زهرا _ خوب بگو ببینم دیروز( بله ) را از عروس خانم گرفتی ؟
_ ها ! اها محسن میگی .. اره دیگه دیروز من گذاشت دانشگاهشون تا اون دختر پیدا کردم و بله را گرفتم شب شد ..
زهرا _ خووب ... مبارکااا باشه .. راستشو بگو شیرینی بهت چی داد ؟ اصلا چه عکس العملی نشون داد وقتی فهمید بله داده عروس خانم ؟
بگو دیگه ....!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زیباییت را نه تنها در صورتت
بلکه در سیرتت یافتم
که دلم را دگرگون کرد ....
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو "
🌱#پارت۱۴
_ خوب وایستا دختر ، الان میگم ... دیروز وقتی فهمید اینقدر خوشحال شد که نگم برات اصلا چشماش برق زد و صورتش سرخ شد و یه لبخندی زد که نگو ....واقعا خیلی خوشحال شد .
زهرا _ الهی .. چه خوب .. انشاالله خوشبخت بشن..😊
_ انشاالله
زهرا _ شیرینی چی شد ؟
_ خوب خودت میدونی دیگه ... ازش بستنی گرفتم اونم سه رنگه
زهرا _ واقعا! آخ دلم خواست ..
_ قصه نخوریاا ... بعدا برات خودم میخرم
زهرا _ واقعا میخری ؟ تعارف اومد و نیومد داره هاااا ...
_ حالا ... ببینم چی میشه
زهرا _ من که میدونم چیز دیگه ای هم ازش خواستی.. بگو ببینم ؟
_ آفرین ... چقدر تو با هوشی 😄
با صدای خانم کیانی به سمتش برگشتیم ...
خانم کیانی _ دخترا چقدر حرف میزنید .. اگر بیام الان ازتون تست تنیس روی میز بگیرم بلد نباشید نمرتون صفر هست
_ ببخشید خانم الان حسابی تمرین می کنیم
یه نگاهی کرد و بعد رفت.. ..ما شروع کردیم به ریز خندیدین
زهرا _ بدو بزن .. همینجوری هم بگو
_ باشه ... ازش قول گرفتم امشب کل فامیل ببره کوهشار بعد بهمون بستنی بده ...
زهرا _ اوه اوه تو که برشکستش می کنی
_ نه بابا اون با بستنی دادن پولاش تموم نمیشه .. جوش نزن
زهرا _ ای کلک
_ وای زهرا ببین داره نگامون می کنه ، بزن بدو
زهرا با خنده گفت :
_ باشه حالا تو سوتی نده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لبخند تو خلاصه خوبی هاست
لختی بخند ، خنده گل زیباست
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در پــی کشف تو "
🌱#پارت۱۵
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
_ منصوره منصوره کجایی ؟!
با صدای فرشته دختر عمه ام به سمتش برگشتم .
_ جانم اینجام کاری داشتی فرشته جان
فرشته _ نه میخواستم پیدات کنم باهات باشم
_ اها .. بیا بشین اینجا
فرشته نشست کنارم و ...
فرشته _ خوب حالا به چی فکر میکنی ؟
_ در واقع دارم از قشنگیای اینجا لذت میبرم ...ببین فرشته این درختا را که به چه منظمی ای ترسیم شده و یا شکوفه هاشون را ببین اصلا میتونست به جای شکوفه سفید یا صورتی مثلا طوسی یا قهوه ای باشه اما نیست ...ببین چقدر زیبا خدا این ها را ترسیم و بهشون ترکیبات رنگی قشنگی بخشیده ..😊
فرشته _ اره وقعا قشنگه .. تا به حال از این زاویه نگاه نکرده بودم
با لبخندی محو دیدن این همه زیبایی بکر شدم و خداروشکر کردم ... وقتی تنها میشدم همیشه اینقدر با عشق محو آفریده هایی میشدم که به طور دقیق منظمن و به زیبایی هستن که هیچ کس مثل اون ها نمیتونه به وجود بیاره جز ..... خدا ....
_ می دونی وقتی خدا این طبیعت و این زمین ویا حتی ما را زیبا آفریده .. واقعا خیلی بد میشه که تشکر نکنیم .
فرشته _ درسته ... حیف که من ...
_ نه نگو اینو فرشته ..تو از هر لحظه ای که بخوای میتونی با عشق به این آفریده ها، این تصاویر زیبا که خدا خلق کرده را ببینی و لذت ببری ..این یعنی معنای زندگی..لذت بردن از نعمت های خدا ..
_ درسته واقعا .... ممنون که مثل همیشه بهم حس خوب می دی
فرشته و ملورین از بین دختر عمه هام همیشه خیلی بهم محبت می کنن اما ساحل و رها خیلی مسخره ام می کنن و دستم میندازن به خاطر ... که البته وقتی می دیدن بهشون محل نمیزارم خودشون ضایع میشدن .😌
با لبخند نگاش کردم و دستش را گرفتم ..
_ هستی بریم اینجا را بیشتر ببینیم ..؟
با خوشحالی گفت : اره حتما بریم ..♡
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
درقلبت نام خدا حک شده بود
در ظاهرت حجب و حیا جمع شده بود
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو "
🌱#پارت۱۶
* به روایت نیما *
زل زده بودم به آبشاری که از بالای کوه تا زیر پل میومد و من روی پل بودم و به قشنگیای اینجا نگاه می کردم .دستی روی شونم حس کردم برگشتم دیدم محسنِ ..
لبخندی زدم که گفت :
به به می بینم آقای نیما محو و تماشای این مکان زیبا شده
با خنده گفتم :
_ بله دیگه مگه میشه تو ما را جای بد بیاری ؟
محسن _ هعی مگه تو قدر بدونی ،بقیه این جور نیستن
_ چرا ؟ کسی چیزی گفته ؟
محسن _ چی بگم والا ... این سامیار از وقتی اومدیم همش اخم کرده و غر میزنه
_ ولش کن داداش اون کلا یه جا دیگه سیر میکنه
ادامه دادم :
_ ولی خداییش این جا را از کجا پیدا کردی ؟
دوست دارم برم بالای کوه ...
محسن شروع کرد به خندیدن...😄
محسن _ حالا صبر کن دلیل اینجا اومدنمون را بگم بعد برو ... تازه این جارا ..
صدایی از پشت سر اومد که محسن نتونست ادامه صحبتش را بگه ، برگشتیم سمت صدا ..
فرشته _ به به میبینم پسرخاله وپسر دایی خوب گرم صحبتن !
منصوره _ سلام
_ سلام
محسن _ بله دیگه دختر عمه چه میشه کرد
بهش نگاه میکردم ولی اون سرش پایین بود و یه دفعه گفت :
منصوره _ فرشته جان بیا بریم اون سمت بشینیم
فرشته _ باشه ، بریم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عشقم به تو با هزاران دلیل بود
از گوشه چشمم دیدمت دلایلم آشکار بود
ظاهرت بیان باطنت هست
من.. عاشق سیرت پاکت گشتم که دگر گون شدم
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۱۷
محسن دستم گرفت و من را به کنارش کشوند تا اون ها بتونند از کنار ما عبور کنن .... همینجوری به مسیر رفتنشون نگاه می کردم و آروم لب زدم :
_ چطوری اینقدر منصوره تغییر کرده ؟
محسن _ خب همه تغییر کردن ولی منصوره خیلی تلاش کرد و درس خوند تا بتونه با علم و منطق راه درست را انتخاب کنه...
_ حالا موفق شد ؟
محسن _ اره ..
داشتم در سکوت به حرفش فکر میکردم که با لبخند ادامه داد :
محسن _ در واقع من خودمم بعضی اوقات ازش مشاوره می گیرم ..
به شانه ام زد و گفت : حالا پیش خودمون بمونه هااا
لبخندی زدم و دوباره به یه نقطه خیره شدم ....محسن که دید من اینجوریم دستم گرفت و به سمت انتهای پل کشوند
محسن _ بیا بریم ، مثلا قرار بود خبر مهمم را بگم بهتون ...
به سمت همه که روی چندتا فرش نشسته بودن رفتیم و نشستیم ..
باباجان _ محسن جان ...! پسرم قرار بود خبر مهمت را بگی ،پس کجا رفتی ؟!
محسن باخنده رو کرد سمت باباجان ...
محسن _ ببخشید باباجان ، رفتم نیما را بیارم
باباجان _ عیبی نداره ... خوب کاری کردی حالا بگو ببینم خبر مهمت چیه ؟
محسن که خبرش را گفت واقعا خیلی براش خوشحال شدم ..
محسن _ اگر خدا بخواد .. قراره ...ازدواج کنم
ساحل _ واقعا 😳
همه شوکه شدن این را از چهرشون فهمیدم غیر مامان و بابای محسن و عمو صابر که معلوم بود خبر دارن .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در سکوت به تو می نگرم
در حال و هوای تو به سر می برم
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۱۸
* به روایت منصوره *
داشتم با فرشته صحبت می کردم که صدای دست و سوت زدن ها از جمع ما که اون سمت نشسته بودن بلند شد .. با خوشحالی به سمتشون رفتیم ،البته من میدونستم که حتما محسن گفته که میخواد ازدواج کنه ولی فرشته نمیدونست .
فرشته با سرعت خودشو به جمع رسوند و داد زد :
_ چی شده ؟ چه خبره ؟ کسی چیزی قبول شده ؟
از لحن فرشته همه خندشون گرفت وخندیدین ..
محسن خندش گرفته بود ولی معلوم بود که خجالت میکشه بخنده فقط سرخ شده بود.. آروم و سر به زیر گفت :
محسن _ من قراره ازدواج کنم
فرشته بهت زده گفت : چی؟
امیرمحمد ( پسر عموم) _ همین که شنیدی
فرشته لبخندی زد و گفت : خب ..مبارک باشه
محسن _ ممنون
بعد همه شروع کردن سوال از اینکه کی میخواد محسن خواستگاری بره و اصلا دختری که محسن خواسته چه شکلی هست و ...
من که تا اون موقع وایستاده بودم رفتم و کنارشون روی یه نیمکت چوبی نشستم ...به جمع نگاه کردم همه خوشحال بودن ..
* به روایت نیما *
_ نیما ..نیما مامان جان
با صدای مامان که داشت صدام میکرد بیدار شدم چندبار پلک زدم تا بتونم بهتر ببینم.
مامان _ نیما...پسرم چرا اینجا خوابیدی ؟ نکنه دیشب بیدار بودی ؟
به میزم که روش خوابم برده بود نگاه کردم هنوز لپتابم باز بود و یادداشتام پراکنده روی میز ریخته بودن.
_ دیشب یه کار نیمه تموم داشتم برای همین اینجا خوابم برد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عاشق راهت شدم که بی راهه نبود
گشتم و پیدا کردم آنکه بی راهه نبود
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۱۹
مامان _ باشه .... بیا پایین صبحونه حاضره
_ چشم
مامان که رفت برگه ها را جمع کردم گذاشتم یه گوشه ،لپ تاب بستم و نشستم روی تخت ... از اون روزی که بیرون رفتیم و محسن خبر ازدواجش را داد تا به الان چند روزی میگذره ، خیلی ذهنم درگیر حرف محسن بود که میگفت " منصوره راه درست را انتخاب کرده " به این موضوع خیلی فکر کردم تا به دیروز که تصمیم گرفتم اون راهی که منصوره رفته را بشناسم ..نمیدونم فقط دوست داشتم بدونم چرا رفتارش با بقیه متفاوت هست پس سراغ لپ تابم رفتم ولی نمیدونستم باید چی بنویسم .... که یاد اولین تفاوت او افتادم " چادر " پس تایپ کردم ...... چادر .... تصاویر دختران چادری مثل منصوره اومد ..جالب بود
پس این دفعه زدم ....فلسفه حجاب ... کلی مطلب اومد قبل از اینکه مطالعشون کنم برگه ای برداشتم و سوالام روش نوشتم و بعد مطالعه را شروع کردم ولی نفهمیدم کی خوابم برد .
صدای مامان که بلند شد ، سریع پایین رفتم ....پدرم که من دید با لبخندی گفت:
پدر _ سلام ، صحبت بخیر پسرم ...باید حتما صدای مادرتو در بیاری که بیای ؟!
_ سلام صبح بخیر ...شرمنده 🙂
مادر _ دشمنت شرمنده مادر بیا صبحونت بخور
_ چشم
بعد صبحونه به اتاق اومدم ..خوب حالا مغزم فعال شده بود ... ازمطالب دیروز خیلی چیزا درباره ی حجاب متوجه شدم و این که چرا منصوره چادر سرش میکنه ولی هنوز هم نمیدونستم چرا بقیه که میدونن چادر چقدر میتونه خوب باشه اون را سرشون نمی کنن ..
تازه اون چادر گنجیه که حضرت فاطمه برای همه اون را حفظ کرد شهید شد ولی نزاشت چادر از سرش بیافته ...
تازه داشتم پی میبردم به تفاوت های بیشتر منصوره با بقیه ..اون سرش همیشه پایین هست و به نا محرمم نگاه نمی کنه و اگر مجبور نباشه صحبتی هم نمی کنه ولی بعضی ها راحت با نا محرمشون هم کلام میشن و صدای خندشون همه جا می پیچه..
خیلی سوال ذهنم را پر کرده بود و دوست داشتم به جواب همشون برسم ولی قبلش باید یه جایی پیدا می کردم که بتونه به سوالام پاسخ درست بده ..پس بهترین فردی که میتونست کمکم کنه ...محسن بود .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آن چنان مِهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود ، از دل و از جان نرود
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
✨🍁
🍁
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۲۰
گوشی را برداشتم و شمارش را گرفتم بعد چند بوق جواب داد :
_ سلام محسن
محسن _ سلام نیما خوبی ؟
_ اره ممنون .... ببین محسن جایی را سراغ داری که به سوالات اعتقادی یا اخلاقی پاسخ بده ؟
محسن _ خب ... اره یه جا هست که خیلی کلاس های خوبی دارد ، من خودم هم چند سالی هست اونجا کلاس میرم ....
_ چه خوب ... وقت داری یه سری بریم اونجا را ببینم و ثبت نام کنم ؟
محسن _ اره ولی عصر ها به بعد هست و میتونیم بریم ... آدرسشو برات می فرستم، عصر ساعت ۵ اونجا باش
_ باشه ... دمت گرم داداش
محسن _ راستی رسیدی یک اس بده تا منم بیام بیرون .، من زودتر میرم اونجا
_ اوکی
تماس را قطع کردم و رفتم پایین... پدر نبود ، احتمالا رفته بود برای فروش زمیناش خوبه حداقل یه چند ماهی زمان دارم برای رفع ابهامای ذهنم ..
همینجوری داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم و باصدایی بلند گفتم :
_ مامان جان ، کمک نمیخوای ؟
مامان _ خدا خیرت بده پسرم .... چرا مادر بیا اینجا
چقدر سریع قبول کرد 😊.. البته حقم داشت غیر من بچه دیگه ای نداشت که کمک دستش باشه ..
* به روایت منصوره *
_ ممنون من رسوندی داداش
محسن _ خواهش ...کاری نکردم
_ بازم ممنونم
داشتم کیفم را از روی صندلی برمی داشتم که محسن گفت :
محسن _ راستی منصوره فردا کلاسات کی تموم میشه ؟
_ اممم ساعت ۴ تمومه
محسن _ عصر !
_ نه پس شب
باخنده ادامه دادم :
_ خب عصر دیگه 😄
محسن _ اها ...پس میام دنبالت
چشمامو ریز کردم و گفتم :
_ صبر کن ببینم ...نکنه ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زیبایی باطنت مرا چه مدهوش کرد
حیای درونت مرا چه سرخوش کرد
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۲۱
_ صبر کن ببینم ..نکنه داری این همه مهربونی می کنی که با زینب حرف بزنم...؟هااا بگو ببینم ؟
محسن که جاخورد ،فهمیدم درست حدس زدم اون خیلی مهربونه ولی بعید میدونستم حالا که سرش شلوغه بیاد منو ببره مدرسه ..😊ای کلک برادر ما رو ......
از ماشین پیاده شد و به سمت من برگشت دستاشو روی سقف ماشین گذاشت ضرب گرفت و گفت :
محسن _ کی گفته ...مگه بده یک داداش مراقب آبجیش باشه ؟هومم؟!
لبخند مرموزی زدم ، کیفم را روی دوشم گذاشتم و دستی به چادرم کشیدم ..
_ اره راست میگی ... من رفتم ، ممنون
دستی در هوا تکون دادم و چند قدم برداشتم که صداش در اومد 😄
محسن _ واای ... منصوره ،منصوره وایستا
خندم تا حدودی مهار کردم و برگشتم سمتش:
_ چیزی شده ؟
محسن _ اممم خب چی بگم ....درست می گی ..میشه حالا این کار را بکنی ؟
ابرو هامو بالا دادم :
_ برم ازت تعریف کنم ؟
محسن _ خب اره یعنی نه فقط یکم باهاش حرف بزن و بهش بگو کی بیام خاستگاریش ؟
_ باشه داداشم ☺️
محسن _ واقعا می گی ...!
_ اره
محسن _ نوکرتم به خدا آبجی ... پس
صدای موبایلش نزاشت ادامه بده گوشی برداشت به من گفت :
محسن _ یک لحظه وایستا
و جواب داد .. نمی دونستم کی هست
_ سلام نیما خوبی ؟
.....
_ خب اره یک جایی هست ...
.......
_ یاعلی
پس نیما بود ..
_ کی بود پسر عمه بود ؟
محسن _ اره
دوست نداشتم فکر کنه فضولم ولی کنجکاویم گل کرده بود که چرا محسن بهش آدرس کانون داد پس گفتم ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دل نهادم به صبوری که
جز این چاره ندارم !
( سعدی )
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۲۲
_ خب پس فکر می کنم فردا نیستی بهتر نیست بزاریم برای بعد ؟
محسن _ نه فردا می ریم..امروز با نیما میرم کانون ؟
_ اها ...کانون چرا ؟
محسن _ میخواد کلاس اعتقادات شرکت کنه
_ اها
کلاس اعتقادات واقعا ....نمیدونستم نیما به اینجور چیزا علاقه داره ...ولی خوشحال شدم که اهمیت میده به دینش ..خیلی باحاله کسی که در تیزهوشان درس بخونه و درسن ۲۰ سالگی بتونه بهترین متخصص رشتش بشه و نیما اینجوری بود ..بهش غبطه میخوردم خیلی خوب درس میخونه .....از فکرم بیرون اومدم.
با یک لبخند گفتم :
_ فردا منتظرتم
محسن _ باشه ،بازم ممنون مراقب خودت باش ..یا علی
_ یاحق 🌹
``````
* به روایت نیما *
ساعت ۵ شد سریع یه تیپ طوسی و سفید زدم ، سویچ برداشتم و رفتم پایین ...
_ مامان جان من دارم میرم چیزی لازم نداری ؟
مامان _ نه پسرم ...برو خدا به همرات
بالبخندی گفتم : بای مام😁
مامان خندید و گفت :
_ از دست تو بچه
سوار ماشین بی ام وی مشکیم شدم و روندم تا رسیدم به آدرسی که محسن فرستاده بود ..پیاده شدم و یک اِس دادم به پنج دقیقه نرسیده دیدم از داخل کوچه داره میاد...به سمتش رفتم ....
_ سلام
محسن _ سلام .،خوبی ؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فقط عشق زمینی نیست که انسان را دگرگون میکند بلکه عشق آسمانی هم هست که روح را دگرگون میکند...♡
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷