eitaa logo
منتظران ظهور³¹³
414 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
33 فایل
وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم و هر که به تو پناه بَرَد در امان است.. ❤️‍🩹 بیمارتوام کاش‌که‌تجویز‌کنی‌آمدنت‌را... تولدمون:[1401/3/25] کپی؟ فورر قشنگ تره 🥰(استفاده شخصی با ذکر صلوات)
مشاهده در ایتا
دانلود
بهش‌گفتم +راضی‌ام‌‌شهیدشےولی‌الان‌‌نه.. ٺوهنوز‌جوونی ... جواب‌داد _لذتی‌که‌علےاڪبراز‌شهادٺ‌‌برد حبیب‌ابن‌مظاهرنبرد ... [شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی] شادی روح شهدا صلوات . .🌹
این خیلی خوب بود😂👌
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا همسری قسمتت کنه که شباباهات بیاد به هیئتا😂😂
منتظران ظهور³¹³
💥 یہ‌ چیز؎ بھت میگم خوب بہش فڪࢪ ڪن‼️ اگࢪ نمے‌تونے لبخند بڪاࢪ؎ ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ🌱 حداقل چشماشو گࢪیون نڪن... :)
🔻پاکسازی نظام آموزشی کشور از عناصر دین ستیز از اوجب واجبات است
شادی روح شهدا صلوات💔🙂
😂:)
کور شود چشم دشمن😎✊🏻
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت فاطمه بلند شد،بره اتاقش که حاج محمود عصبانی گفت: _چرا صراحتا بهش نگفتی نه؟ -باباجونم!وقتی کسی رو خوب نمیشناسم بگم نه؟!! -نمیشناسیش؟!! -بابا،من از خودتون یاد گرفتم که چطوری آدم ها رو بشناسم..شما هم میدونید که آقای مشرقی تغییر کرده. امیررضا بلند گفت: _آقای مشرقی؟!!! حاج محمود هم منتظر جواب بود. -بابا،من احترام گذاشتن به آدما رو هم از شما یاد گرفتم. امیررضا دوباره بلند گفت: _آدم؟!!! -باباجونم،همیشه نظر من بعد از نظر شما مهمه،تا شما اجازه ندید،تا شما موافقت نکنید،تا شما راضی نباشید،من با هیچکس ازدواج نمیکنم،هیچکس...با اجازه. به اتاقش رفت.حاج محمود به زهره خانوم گفت _به خانواده مظفری جواب رد بده. چند روز بعد، افشین رفت مغازه حاج محمود.حاج محمود بااخم ساکت نگاهش میکرد. افشین یه کم صحبت کرد،بعدخداحافظی کرد و رفت.زیر نگاه سنگین حاج محمود حتی نمیتونست نفس بکشه. دیگه نمیدونست چکار کنه. روز بعد پیش حاج آقا موسوی رفت.حاج آقا وقتی افشین رو دید،رفت سمتش و گفت: _سلام داداش جان،از این طرفا؟!! -سلام حاج آقا..بازم زحمت دارم. -خیره ان شاءالله.بیا بشین. باهم روی صندلی نشستن. -خب افشین جان درخدمتم. -راستش..میخوام اگه براتون زحمتی نیست،یه لطفی بهم بکنید. -چکار کنم افشین جان؟ راحت بگو. -میشه لطف کنید..با..آقای نادری صحبت کنید؟... من چندبار رفتم باهاشون صحبت کردم ولی ایشون اصلا باورم نمیکنن.البته حق دارن..حتی حس میکنم هربار میرم بدتر میشه.فکر میکنن من قصد مزاحمت دارم. حاج آقا یه کم سکوت کرد.بعد گفت: _نه به اون بی نمکی،نه به این شوری...نه به قبلا که میگفتی نریم خاستگاری،نه به الان که چندبار تنها رفتی. -اون موقع فقط من و شما میدونستیم. بااینکه برام خیلی سخت بود ولی سعی میکردم بهش فکر نکنم.اما وقتی همه فهمیدن دیگه میخوام تا تهش برم.هرچی بشه بدتر از الانم نیست. حاج آقا چند دقیقه ای مکث کرد.به افشین نگاه کرد و گفت: _اجازه بده ببینم چطوری میتونم بهت کمک کنم. افشین دیگه چیزی نگفت ولی تو دلش گفت خدایا،تو هرچی بخوای همون میشه.خودت کمکم کن. حاج آقا میخواست بدونه نظر فاطمه بعد از تحقیقاتش چی هست.نمیخواست افشین بعد از تلاش زیاد،نه بشنوه.اون موقع براش سخت تر میشد. دو روز بعد فاطمه به خواست حاج آقا به مؤسسه رفت. -خانم نادری،شما درمورد افشین به نتیجه رسیدید؟ -بله. -خب نظرتون چیه؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -خب نظرتون چیه؟ سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت: _...اگه خانواده م راضی باشن...منم موافقم. حاج آقا نفس راحتی کشید. -شما میتونید راحت خانواده تونو راضی کنید. -من نمیخوام مقابل خانواده م بایستم. خود آقای مشرقی باید راضی شون کنن..اگه پدرم نظر منو بپرسن،نظرمو میگم ولی اینکه اول خودم ورود کنم، اینکارو نمیکنم..آقای مشرقی باید خودشونو به خانواده م ثابت کنن. _افشین تا حالا چندین بار با حاج نادری صحبت کرده ولی بی فایده بوده..ازم خواست من باهاشون صحبت کنم.نظر شما چیه؟ -شما تا الان هم خیلی لطف کردید.اگه نخواید بیشتر درگیر بشید هم حق دارید.اما اگه صلاح میدونید،اگه باعث بی حرمتی و کدورت نمیشه،لطفا اینکارو انجام بدید. -بهش فکر میکنم. حاج آقا بعد از دو روز فکر کردن، به مغازه حاج محمود رفت.حاج محمود وقتی حاج آقا رو دید،متوجه شد برای چی اومده.ولی بخاطر احترام چیزی نگفت.حاج آقا بعد احوالپرسی سر صحبت رو باز کرد. از خوبی های افشین گفت. مثال هایی که توبه ش واقعی بوده،از اخلاق و منشش گفت.حاج محمود رو قانع کرد که بیشتر درموردش تحقیق کنه.بهش گفت پیش آقای معتمد کار میکنه و آدرس خونه ش و خونه پدرش هم به حاج محمود داد. حاج محمود چند روز با خودش فکر کرد.بالاخره به این نتیجه رسید که بیشتر درمورد افشین تحقیق کنه. فاطمه بعد از ساعت کاری، از سالن انتظار بیمارستان رد میشد که بره خونه.یکی صداش کرد. -خانم نادری. گذرا نگاهش کرد.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱