فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌چرا ادم خوبی شدی؟؟
‼️زیاد هم از خودت مطمئن نباش!
#استاد_پناهیان🌿
#خـــــــدا♥
════✧🖤🥀✧════
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🏴
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشت
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
"وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا "
و هرگز پناهگاهی جز او نخواهی یافت...
•{کهف ۲۷}•
پ.ن: همه ما تو دلامون دوست داریم یه رفیق بامعرفت،یه مهربون همیشگی،یه عاشق واقعی داشته باشیم یکی ک همیشه حرفامونو بشنوه..
خب هست داریمش اره رفیق #خدا همونی هست ک ما دنبالشیم🥲❤️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #بیست_وهشتم
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.
صبح بود.
زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود.
_سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار.
یادداشت رو به حاج محمود نشان داد.
بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت:
_زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده.
ولی هر دو نگران بودن.
گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد.
-زودتر خودتو برسون.
-کجا؟
-آدرس رو برات میفرستم.
نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد.
با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد.
خارج شهر بود.
با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید.
چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید.
وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد.
فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود.
فاطمه کاملا به هوش اومده بود.
افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه.
ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از #خدا و #ائمه کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد.
آریا به سه مرد دیگه گفت:
_بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم.
کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد.
-منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه.
فاطمه فقط نگاهش میکرد.
-هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟!
فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت:
_نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد.
-پس شناختی.
فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت:
_تو هم آدم اون هستی؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
•~❄~•
بروگریہڪن ؛
اݪتماسِخداڪن ؛
بگونمیتونمازموقعیٺِ #گناه فرارڪنم
اونقدر #خدا ڪریمہ!
ڪہموقعیٺِگناهوفرارےمیدھ ..
توفقطمیونِگریہهاتبگو؛
دیگہناندارمپاشم؛
بگومیخوامگناھنکنمااا، زورمنمیرسہ!😭
معجزھمیڪنہبرات...
#تلنگرانہ 💥
@Refiggggg
+اگه به گناهے مبتلا شدے؛
نذار قلبت بهش عادٺ ڪنه...!
_عادٺ به گناه؛
اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبٺ میگیره...!
+اونوقٺ
به جاے لذت بردن از #خــــــدا،
دیگه از گناه لذٺ میبرے...!
#تلنگر
#امام_زمان
#خــــــدا
"🛒🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@REFIGGGGG
هرچہبیشتربہخاطر #خدا صبرکنیم،
خدابیشتربہخاطرماعجلہخواهدکرد
وهرچہبیشتردر #سختۍهالبخندبزنیم،
خدازودترآسایشرابہمامۍرساند!
«انگارخداطاقتنداردصبرِبندهۍ
خودشراببیند! :)»🪴🤍
ودرآخرتهمهنگامورودبہبهشت
اولازصبرشانتقدیرمۍکند:
"سلامعلیکمبماصبرتمفنعمعقبۍالدا"💙💁🏻♂
[ - استادپناهیان🎙]
"🛒🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Refiggggg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أسالك عَملاً تُحب به مَن عمِلَ به..
منو ببر سمت اون کاری که محبوب تو بشم!
#خدا..✨
"أكثر حقيقة مُريحة في التاريخ :
الله ينظرُ إلى قلبک"🫀🌱
دلگرم کننده ترین حقیقت تاریخ..
خدا حواسش به قلبت هست :)!🥲💙
#خدا☁️
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
╔══════🌹🕊══════╗
@Refiggggg
╚══════🌹🕊══════╝
اگه به گناهی مبتلا شدی...
نذار قلبت❤️ بهش عادت کنه...‼️
عادت به #گناه❌؛
اضطراب و ترس از گناه رو از قلبت میگیره...:)
اونوقت...
بجای لذت بردن از #خدا...
دیگه از گناه لذت میبری...
#هـینـگواینکـهگناهنیـست...
خدانکنه قلب کسی به گناه عادت کنه
استادم گفت:
وابسته خدا بشید!
گفتم:
چجوری؟
گفت:
چجوری وابسته یه نفرمیشۍ؟
گفتم:
وقتی زیاد باهاش حرف میزنم
زیاد میرم،میام..
تو یه جمله گفت:
رفتوآمدتو با خدا زیادڪن..!🌱
#خدا♥️
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
#خدا، #خدا، #خدا
همه چیز دست خداست.
تمام مشکلات بشر
«به خاطر دوری از خداست.»
#شهید_ابراهیم_هادی
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
+شهآدٺیعنے؛🦋
زندگےڪن،اما!
فقطبراے #خدا..!
اگر#شهآدت میخواهید،زندگےکنید
فقطبرایخدا...🕊🌸
•.❥︎ #شھیدانہ 🤍!
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
منتظران ظهور³¹³
کارهایی را که احساس میکنیم صددرصدش برای خواست خودمان است، انجام ندهیم. بلکه کارهایی را انجام بدهیم که دستکم، یک درصد آن برای #خدا باشد و از خدا بخواهیم بابت همین یک درصد خلوص، باقی کارهایمان را هم درست کند...
#عبدالحمیدشهیددیالمه
|هـرچقدرهمکہخوبشدید
وکارهاۍنیک
انجامدادید
بـازبہ #خدا بگوییـد
خدایـــا •💚•
آیـابندهاۍبدتـرازمنهمدارۍ؟!
#مرحومآیتاللہمجتهدۍ
#جملات_شهدا #شهید
شهید مصطفی چمران:
«ما به سوی #خدا میرویم تا از همه
فرآوردههای مادی عالم بی نیاز گردیم
نه آن که خدا را وسیله ی رسیدن به
مصالح شخصی خود کنیم.»
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
امامصادق علیهالسلام💛:
هر که به #خــدا اعتماد کند،
خداوند کارهای دنیا و آخرتش را،
که او را بیقرار کردهاند،
کفایت میکند.
میگفت.. قبل از اینکه از خدا چیزی بخوایم! بابت چیزهایی که داریم ازش تشکر کنیم..🌱
-استادپناهیان- ️
🌱͜͡💚↝ #خدا
هࢪ وقت از همہ دنیـٰا نـٰاࢪاحت بودے
و فکࢪ ࢪدے این دیگہ تہشـہ، یـٰادت بیوفتـہ:
خدا بعضے وقتـٰامیندازتت تـہ چـٰاه
کـہ عزیز مصࢪت کنـہ🙂🌱
جـٰا نزن فقط بهش تکیـہ کن ... :)🥲
#خدا
˼˼˼˼#تلنگرانه
بعضیاکهخیلیگناهدارنمیگن:
یعنیخدامنوامیبخشه؟!
اونانمیدوننوقتیبهاینحالمیرسن؛
یعنی اینکه بخشیده میشن((:
#خدا
#امام_زمان