eitaa logo
منتظران ظهور³¹³
424 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
33 فایل
وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم و هر که به تو پناه بَرَد در امان است.. ❤️‍🩹 بیمارتوام کاش‌که‌تجویز‌کنی‌آمدنت‌را... تولدمون:[1401/3/25] کپی؟ فورر قشنگ تره 🥰(استفاده شخصی با ذکر صلوات)
مشاهده در ایتا
دانلود
چـون‌حجاب داری...🙂 هـروقـت‌دلـت‌گرفـت‌با‌طعنـہ‌هـا... قـرآن‌روبـازڪن.. 🤲 وسـوره‌مطـففیـن‌رونـگاه‌ڪن...🌱 آنـان‌ڪه‌آن‌روزبـه‌تـومۍخندنـدفردا گـریانـند‌‌وتـوخنـدان:)) ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ‹🌸✨⸾⸾ ••›
شنیده‌ام‌ڪہ‌ملائڪ‌بہ‌وقٺ‌حاجٺ‌خویش‌، قسم‌دهندخُـدارابہ‌آبروےحسیـن:)! - یا‌اباعبداللّھ✋🏼!
میگن‌روز‌قیامت‌بعضی‌از‌مردم‌از‌خدا میخوان‌اوناروبہ‌دنیابرگردونہ‌تااعمال‌بهتری‌‌انجام‌بدن ... اما‌جواب‌اینہ‌کہ‌تو‌هرروز‌صبح‌بہ‌زندگی‌‌برگردونده میشدی‌چہ‌کردۍ؟!.. +فرصت‌هارو‌نسوزونیم‌که ؛ زندگۍدکمہ‌بازگشت‌نداره ..🍂' -بدون‌تعارف
در آمار ۵۵۰...❤️ و کلی پروف نظامی دخترونه و پسرونه...
.یــادت باشــد شهیــد اسـم نیســت، رســـم است!!! شهیــد عکس نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی فراموش بشـــود!!!💔 شهیــد مسیــر است، زندگیـست،راه است، مــرام است! شهید امتحـان پس داده است.. شهیــد ࢪوزنہ✨ ایست بـه سوی خــدا🌱✨ @Refiggggg
یڪ‌تیڪه‌ڪلام‌داشت؛ وقتی‌ڪسی‌می‌خواست‌غیبت‌ڪند، با‌خنده‌می‌گفت:‌ڪمتر بگو..! طرف‌می‌فهمید‌ڪہ‌دیگر‌نباید‌ادامه‌دهد! 🕊 @Refiggggg
استادم گفت: وابسته خدا بشید گفتم:چجوری؟! گفت: چجوری وابسته یه نفر میشی؟! گفتم:وقتی زیاد باهاش حرف میزنم زیاد میرم میام گفت: رفت و امد با خدا @Refiggggg
بابت زیبا سازی کانال🤚🏾🌿
دو نفر تا عمل به قول☺️
وقت عمل به قول هستش❤️😁
شهادت کاش نصیب ما می شد...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فاطمه خیره بود.حاج محمود پیشش نشست و گفت: _علی جان،فاطمه درد زیادی رو داره تحمل میکنه.ما باید هرکاری میتونیم بکنیم تا دردش کمتر بشه،نه بیشتر.. نگرانی از حال ما حالشو بدتر میکنه. -بابا..پس کی خوب میشه؟ حاج محمود نمیدونست چه جوابی به علی بگه.کمکش کرد بلند بشه.علی به اتاق رفت و به فاطمه نگاه میکرد.سلامتی فاطمه شو از خدا میخواست.دعایی که اون دو ماه روزی هزار بار از خدا میخواست. یک هفته دیگه هم گذشت. اون مدت هم چندین بار فاطمه به شدت درد داشت ولی کسی متوجه نمیشد. زندگی برای علی واقعا سخت بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا هم داشتن دق میکردن. حال فاطمه هرروز بدتر میشد. فاطمه جلوی چشم همه شون داشت آب میشد.دسته گل حاج محمود پرپر میشد. علی با سینی غذا، به اتاق فاطمه رفت تا باهم غذا بخورن. وقتی در اتاق رو باز کرد،سینی غذا از دستش افتاد.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا به سرعت رفتن سمت علی. محدثه هم زینب بغل کرد، و به اتاق دیگه رفت و در بست.زهره خانوم تا فاطمه رو دید روی زمین افتاد. فاطمه از درد به حالت سجده بود و صورت شو روی بالشت فشار میداد،تا صداش در نیاد و پتو رو دور خودش پیچانده بود. علی دیگه نمیتونست نفس بکشه. اونقدر شوکه بود که فقط به فاطمه خیره بود.حاج محمود با بغض گفت: _امیر،علی رو ببر بیرون. امیررضا هم خشکش زده بود.حاج محمود محکم تر گفت: _امیر..علی رو ببر بیرون. امیررضا تازه به خودش اومد. به سختی علی رو تکان میداد.علی مثل تنه درخت خشکش زده بود.بالاخره امیررضا،علی رو برد تو هال و روی مبل نشاند.حاج محمود پیش فاطمه رفت و آروم پتو از صورتش کنار زد. -فاطمه،مسکن بدم بهت؟ بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت: _نه،نمیخوام. از صدای فاطمه هم معلوم بود داره گریه میکنه.با اینکه خیلی درد داشت ولی از شرمندگی سرشو بالا نمیاورد تا به پدرش نگاه کنه.حاج محمود دارو هاشو بهش داد. چشم های فاطمه بسته بود، ولی اشکهاش حتی از چشم های بسته ش هم بالشت رو خیس میکرد.حاج محمود با اینکه صورتش خیس اشک بود، اشک های دخترشو پاک میکرد.فاطمه بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: _بابا،دعا کنید زودتر تمام بشه. حاج محمود روی زمین افتاد. میدونست حرف فاطمه بخاطر دردنیست و از شرمندگیشه که باعث ناراحتی بقیه ست. فاطمه کم کم خوابش برد. علی هنوز شوکه بود.یه دفعه بلند شد که بره تو اتاق.امیررضا مانعش شد.ولی علی هلش داد و گفت: _ولم کن. وقتی حال حاج محمود دید، همونجا افتاد.چهار دست و پا پیش فاطمه رفت.فاطمه عمیق خوابیده بود و نفس های بلند میکشید.خیالش راحت شد که فاطمه زنده ست.نفس راحتی کشید و سرشو پایین انداخت. حاج محمود به علی نگاهی کرد. دستی به شانه علی کشید.ایستاد تا به زهره خانوم کمک کنه که بلند بشه.علی به فاطمه نزدیک تر شد و با التماس گفت: _فاطمه،تو رو خدا تنهام نذار ... جان علی کنارم بمون. با حرف علی،حاج محمود هم کنار در نشست.امیررضا به پدر و مادرش کمک کرد و به هال رفتن. اون شب تنها کسی که خوابید زینب بود. فاطمه نصف شب بیدار شد.... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱