eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
7.7هزار ویدیو
298 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_چه
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 قسمت چهل و نهم👇👇👇👇👇👇 بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم!چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاریِ‌لحظه های دردم.. ( آقای دکتر شرایطش چطوره؟) موج صدایش صاف و سالخورده بود ( الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت.. داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا ..) دکتر رفت و حسام ماند.. (سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید..). معنی این حرفها چه بود؟ نمیتوانستم بفهمم.. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند.. صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد.. یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محضه اینکار تا به اینجا آمده؟؟ یان مرا به این کشورِ‌تروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.. سرم قصدِ‌ انفجار داشت . و حسام بی خبر از حالم، خواند.. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید.. این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد.. اما بود.. همانطور که دانیالِ مهربان من شد..این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی!! در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد.. سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست. روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم.. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود.. اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب میدیدم.. خودش بود.. همان دوست.. همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ دوست دانیال.. با صورتی گندمگون.. ته ریشی مشکی.. و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم. و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت.. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند... کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود.. در بحبوحه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید..نوای اذان بلند شد..حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محضه هدیه به مرگ..حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس.. صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنارِ‌تختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد:(سا.. سارا خانوم.. ) ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند. اما حسام نیامد.. چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم. اما باز هم نیامد.. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود. بعد از مدتی حکم آ‍زادیم از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم. ادامه دارد...... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 قسمت چهل و نهم👇👇👇👇👇👇 بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم!چرا ک
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت پنجاه: او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد..شماره ی یان را گرفتم.. بعد از چندین بار جواب داد:( سلام دختر ایرانی..) صدایم ضعیف بود: ( بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ ) لحنش عجیب شد:( من یانم.. دوست سارا..) دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه:( خفه شو..من هیچ دوستی ندارم.. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم..) ( داری.. تو دانیالو داری..) نشسته رویِ‌تخت با پنجه ی پایم گلِ‌ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم داشتم..دیگه ندارم.. یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت... توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش..اصلا نکنه توام مسلمونی؟)‌جدی بود:(سارا آرام باش.. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست..از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن)‌از کوره در رفتم:( با خبری؟؟ چجوری؟؟ یان بیشتر از این دیوونم نکن.. این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟؟ اسمش چیه؟؟ حسام؟؟ یان دارین باهام بازی میکنید.. اما چرا؟؟ ) گرمم بود!زیاد...به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم.. چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ‌ زمین شدم.. این من بودم؟؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی.. این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت..صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم..اما زبانم نمیچرخید..گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم..دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ. وحشت کردم... سری بی مو..چشمی بی مژه... صورتی بی ابرو... ادامه دارد...... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت پنجاه: او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتا
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت پنجاه و یک: جیغ زدم..بلند...دوست نداشتم خودم را ببینم..پس آینه محکوم شد شکستن.. پروین هراسان به اتاقم آمد.با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم:( آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودتو زود برسون.. این دختره دیوونه شده...در اتاقم بسته..میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.. من که زبون این بچه رو نمیفهم..) مدتی گذشت...تتمه ی توانم را صرفِ‌ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ‌ ادامه نبود.. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم... تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم...معدود خنده هایم با دانیال... شوخی هایش..جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم.که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد:( سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.. ) خودش بود...قاتل خوش صدای تنها برادرم... صدایش را شنیدم.درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش.. دوباره ضربه ایی به در زد:( سارا خانووم..خواهش میکنم درو باز کنید..) زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم.. صدایش در گوشم موج زد:( سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش..) پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست... با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد: (صبر کن.. داری چیکار میکنی..)  زخم دستم سطحی بود..پروین با دیدنم جیغ زد.عصبی فریاد زدم:( دهنتو ببند!) حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم... آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد.حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..) روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی..وقتی دانیالو ازگرفتی..وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی..و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.)گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید..غافلگیر شدم..به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم. نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد.. هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم.. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد..مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت.. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد! ادامه دارد....... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
حال‌ما‌ در‌ هجر‌ مهدی‌ کمتر‌ از‌ یعقوب‌ نیست... او‌ پسر‌ گم‌ کرده‌ بود‌ و‌ ما پدر گم‌ کرده‌ایم!! 😔😔💔😔😔
شبتون مهدوی
...سلام خدای خوبم... روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅 بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا ❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن... 🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... یادشهداباصلوات+وعجل‌فرجهم 🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🔶رفیق شهیدم🔶 🕊🥀 رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313
🍁 در زمان جنگ رزمندگان بہ یڪدیگر می گفتند اخوے .. و یا اگر میگفتند: دوستت دارم از سر اخلاص بود... و این ‌طور نبود ڪہ هـمانند زمان حال بہ یڪدیگر بگوییم ارادت داریم و پشت سر هـم غیبت ڪنیم..! ما آن مدینہ فاضلہ اے را ڪہ دنبالش می‌گردیم باید در دفاع مقدس جستجو ڪنیم... چرا ڪہ شهـدا الگویے را براے ما ایجاد ڪرده اند ڪہ مے‌تواند در هـر زمان پاسخگوی پرسش‌هـا و نیازهـاے ما باشد... ...یادشهـدا_‌باذڪرصلوات ... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🎈🌹🎈✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۸ روز تا عید بزرگ 🌺 🦋خداوند متعال: اگر تو‌ نمی‌بودی، افلاک را نمی‌آفریدم.. اگر علی (علیه‌السلام) نمی‌بود، تو را نیز نمی‌آفریدم! و اگر فاطمه (سلام‌الله‌علیها) نبود، شما دو نفر را نمی‌آفریدم! 🤝 🎈 🦋
عید قربان عیدی که یاد بود خاطره است خاطره یک پدر و قصه یک پسر عیدی که یادبود ابراهیم خلیل است عیدی که قصه ایثار اسماعیل... بیائید به یاد بود بابای ابراهیم به قربان گاه برویم و الله اکبر را زمزمه کنیم... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹🐑🌹✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
عید قربان عیدی که یاد بود خاطره است خاطره یک پدر و قصه یک پسر عیدی که یادبود ابراهیم خلیل است عیدی
خدایا قسمت می دهم هر لحظه کمکم کنی تا نفسم را به قربانگاه درگاهت عرضه کنم و تو قربانی شدن و نلرزیدن و نلغزیدن را عنایت فرما... عید سعید قربان بر پیشگاه مقدس امام عصر و تمام شیعیان و شما اهالی مبارک... 🎈🎈🍰🍰🍬🍬 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🕋🐑🕋✌️❁═┅┄
سلام رفقا ان شاءالله آرامشـ🙃 و بهترینها نصیب دلهای مهربونتون ان شاءالله آرزوهاتون با حکمت خدا یکی بشه از همگی التماس ✌️A دارم تو این روز برا همدیگه دعا کنید راس دعاهامون تعجیل در فرج 🎈🦋✌️🦋🎈 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️⚡️🐑⚡️✌️❁═┅┄
🔶 به‌نظر شما، کدوم باید نماد عید قربان باشه؟!🤔 نمادسازی بلد نیستیم‼️ نمادسازی بخش مهمی از اعیاد و مناسبت‌هاست.. که اهداف اون مناسبت را نشون می‌ده.. نمادسازی عید قربان اشتباه و انحرافیه 👆👆👆
⁦♦️⁩هر کسی که قدم به زندگی شما می گذارد، یک معلم است،،⁦♦️⁩ حتی اگر شما را عصبی کند، باز هم درسی به شما آموخته است زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است . پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد، هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد، همه‌چیز درست می‌شود، از همه‌ چالش‌ها لذت ببرید . هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است... خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد!
سلام عیدتون مبارک🌺😊🌺
عیدتون مبـ♥️ـارک🍓✨ @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
خدایا قسمت می دهم هر لحظه کمکم کنی تا نفسم را به قربانگاه درگاهت عرضه کنم و تو قربانی شدن و نلرز
•🎈🎉•‏ فلسفه قربان سر بریدن نیست ܥ‌ܠ بریدن است دل بریدن از همه چیز غیر از خداوند متعال🌱 عیدتون‌مبارک(: ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🕋🐑🕋✌️❁═┅┄
ملازم اول غواص ۱۰۹.m4a
6.77M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹 راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹 نویسنده : محسن صیفی کار🌹 قسمت : صد و نهم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @chateratdefae ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
شهید🌹یوسف کلاهدوز عقدمان سال۵۲ بود ترم شش دانشگاه را تمام کرده بودم... شب ولادت خانم فاطمه الزهرا
🌸مراسم عقد شهید حجت باقری به نقل از همسر شهید 🌺همسرم از دوستان بسیار صمیمی و همکار برادر شهیدم علی بودند که همین رابطه دوستی سبب ازدواج ما شد. هنگامی که قضیه خواستگاری مطرح گردید آنقدر علی از خوبی های شهید آقا_حجت برایم گفت که من دیگر نتوانستم هیچ حرفی بزنم از ایمانش از صبرش از مهربانیش از اینکه بین دوستان به عبدصالح معروف بود... 🌺مراسم عقدمان 31 فروردین سال 93 مصادف با سالروز (س) برگزار گردید. عاقد اون شب خیلی برامون دعا کرد تمام میهمانان دست به دعا برداشته بودند فضای روحانی زیبایی زیر آسمون شکل گرفته بود... قضیه ای که برایم جالب بود میهمانانی بودند که همسرم دعوت کرده بود. 🌸وقتی مراسم تمام شد گفت: خانم میدونی کیا امشب مهمونمون بودند گفتم نه گفت: (س) و (ع) آنجا بود... که فهمیدم فضای روحانی مراسم بخاطر حضور نورانی بود برادرم قاسم دوماه بعدازعقدمان به شهادت رسیدند💔 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❣💞❣✌️❁═┅┄
به وقت ‏خوشی‌های واقعی هیچوقت اِستوری نمیشن... چون بخاطرش خیلیارو میپیچونی...
شهیدی که عید قربان متولد شد و عید قربان به شهادت رسید مادر شهیدان محمد و احمد ممیوند می‌گوید: محمد روز عید قربان به دنیا آمد و روز عید قربان هم درگلدسته تشییع شد آن روزها من قوی‌تر بودم و برای شناسایی به سردخانه رفتم. آن‌جا مادر شهیدان را راه نمی‌دادند. من گفتم خاله شهید هستم؛ رفتم و محمد را دیدم و روز عید قربان با حضور تعداد زیادی از اهالی گلدسته تشییع و در امامزاده عباس(ع) دفن شد. روحمان را شاد کنیم با هدیه فاتحه و صلوات+وعجل فرجهم
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_پن
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇 👇👇👇👇 قسمت پنجاه و دو: چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد: (برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم)این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.. سرش را بالا آورد.. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید:(واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم..) یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد:( قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه..نه از طرف من..نه از طرف داعش.. )مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت! پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید:(هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه..بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.. با دقت نگاهش میکردم..بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد.. او هم مانند پدرم هفت جان داشت.. درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم:(آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه..شدی گچ دیوار.. ) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش... قرآن به دست برگشت! درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی... صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را..  دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد.. اما من اشک ریختن بلد نبودم.. نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد.. این حس در چنگالم نبود.. خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد  و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست.. اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود ؟؟گفته بود همه چیز را میگوید..اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند. مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود... ادامه دارد...... بامــــاهمـــراه باشــید🌹